جدول جو
جدول جو

معنی اسماح - جستجوی لغت در جدول جو

اسماح(یَدَ / دِ)
نرم و رام شدن. (منتهی الارب) (زوزنی) (تاج المصادر).
لغت نامه دهخدا
اسماح
رام شدن، جوانمرد گشتن
تصویری از اسماح
تصویر اسماح
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسماع
تصویر اسماع
سمع ها، گوش ها، جمع واژۀ سمع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسمار
تصویر اسمار
سمرها، قصه ها و افسانه هایی که در شب بگویند، افسانه های شب، جمع واژۀ سمر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسماع
تصویر اسماع
شنوانیدن سخن، شنوانیدن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
دوائی است که آنرا مورد گویند و بعربی آس خوانند. بهترین آن خسروانی است. (برهان) (انجمن آرای ناصری). درخت مورد. (مؤید الفضلاء). آس بری است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). آس. آسمار. رند. مورد. عمار. قنطس. قیطس
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ سمل. رجوع به سمل شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
آسان داشتن. (منتهی الارب). ارفاق کردن، جمع واژۀ سحر و سحر و سحر. شش های حیوانات، جمع واژۀ سحر. افسونها. (غیاث) ، مقطعهالاسحار، مقطعهالسحور. (منتهی الارب). خرگوش. ارنب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ مسح. پلاسها. (از اقرب الموارد) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
صورتی است از آسمان که فلک باشد، متغیر شدن آب. بر گردیدن آب از مزه و رنگ: اسن الماء اسوناً و اسناً. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زُ اَ)
کهنه شدن جامه. کهن شدن. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(اَسْ)
ج سیح. آبهای روان و نوعی از بردها و گلیمهای مخطط
لغت نامه دهخدا
(زُ)
فربه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). فربه کردن چیزی. (ترجمان علامۀجرجانی).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ رمح. نیزه ها: بصواعق بوارق صفاح و لوامع شوارع ارماح او را در کورۀ دمار و تنوربوار می سوزانید. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی) ، خاموش شدن. (زوزنی) (منتهی الأرب). خاموش گشتن، مغزدار گشتن. (تاج المصادر بیهقی). مغز داشتن. ارمام عظم، بامغز شدن استخوان. (منتهی الأرب) ، ارمام بلهو، ببازی گرائیدن. مائل ببازی شدن
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دو راه در کوهند دراز، به دهناء. (منتهی الأرب)
لغت نامه دهخدا
(گِرْ یَ / یِ پَ)
شنا کنانیدن کسی را. (منتهی الارب) ، تمام کردن. (تاج المصادر بیهقی) (غیاث). کامل کردن. (کنزاللغات) (غیاث) ، رسانیدن آب وضو را به مواضع آن. تمام آوردن وضو را: اسبغ الوضوء، اذا بلغه مواضعه و فی کل عضو حقه. (منتهی الارب) ، زره فراخ پوشیدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
بی گرو و خطر و مراهنه اسب تاختن. یقال: اجروا اسفاحاً، ای لغیر خطر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
شنوانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن جرجانی) (غیاث). شنوانیدن سخن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ سمع. (ترجمان قرآن علامۀ جرجانی) (دهار). گوشها. (غیاث) : ذکر این کتاب بر اسماع آن خلفاء می گذشت. (کلیله و دمنه). برزویه را پیش خواندو اشارت کرد که مضمون این کتاب را بر اسماع حاضران باید گذرانید. (کلیله و دمنه). و سخن گویند که قبولش استقبال کند نه آنکه بجهد و رنج در اسماع و طباع شنوندگان باید نشاند. (مرزبان نامه). آوازۀ عدل و احسان او اسماع و آذان را گوشوارند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
خاموش شدن: اسمط الرجل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ناقه اسماط، شتر مادۀ بی داغ.
لغت نامه دهخدا
(وَ تَ)
برداشتن و بلند کردن نگاه را. یقال: اطمح البصر اطماحاً. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج). چشم برداشتن. (تاج المصادر بیهقی). اطماح بصر، برداشتن آن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، جمع واژۀ طنف، افریز دیوار یا آنچه از خارج مشرف بر بنا باشد و آن را کنه خوانند. و مجمع مصر آن را بر افریزی که بسیار نمایان باشد اطلاق کرده است که بفرانسه مارکیز خوانند. و مجمع شیخ محمد عبده طنف را بر محلی که امروز بالکن می نامند اطلاق کرده است. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از امساح
تصویر امساح
پلاسها، جاده ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الماح
تصویر الماح
نگریستن و زیرچشمی نگاه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقماح
تصویر اقماح
شکسته گردانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اطماح
تصویر اطماح
خیره نگریستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسیاح
تصویر اسیاح
جمع سیح، آبهای روان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسمار
تصویر اسمار
جمع سمر، حکایتها، افسانه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسماع
تصویر اسماع
جمع سمع، گوشها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع سمله، لای آن چه تک تالاب گرد آید کاهیده ای اسمعیل از نام ها، آشتی دادن، کهن جامگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسجاح
تصویر اسجاح
آسان گرفتن، در گذشتن بخشیدن، پایین خواندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارماح
تصویر ارماح
جمع رمح، نیزه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسمار
تصویر اسمار
جمع سمر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسماع
تصویر اسماع
جمع سمع، گوش ها. اسماع (ا)، شنوانیدن، سرود گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسماً
تصویر اسماً
((اِ مَ ن ))
از جهت نام، بدون پشتوانه، بدون اعتبار
فرهنگ فارسی معین