جدول جو
جدول جو

معنی اسفید - جستجوی لغت در جدول جو

اسفید
سفید، از رنگ های ترکیبی شبیه رنگ برف یا شیر تازه، هر چیزی که دارای این رنگ باشد، روشن، آنکه پوست سفید دارد
تصویری از اسفید
تصویر اسفید
فرهنگ فارسی عمید
اسفید(اِ)
اسپید. سپید. سفید. مقابل سیاه.
لغت نامه دهخدا
اسفید(اِ)
دهی جزء دهستان وزوا بخش دستجرد خلجستان شهرستان قم در 18000 گزی شمال خاور مرکز بخش 4000 گزی راه فرعی طغرود به قاهان. سکنه 110 تن. سردسیر. آب از 3 رشته قنات. محصول آن غلات، بنشن، پنبه، میوه جات. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. از طریق دولت آباد طغرود میتوان ماشین برد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1 ص 12)
لغت نامه دهخدا
اسفید
سفید، درخشان، روشن
تصویری از اسفید
تصویر اسفید
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسفند
تصویر اسفند
ماه دوازدهم از سال خورشیدی، ماه سوم زمستان، در علم زیست شناسی گیاهی خودرو، با گل های سفید کوچک و دانه های ریز سیاه، در علم زیست شناسی دانۀ خوش بوی این گیاه که آن را برای دفع چشم زخم در آتش می ریزند، برای مثال یارم سپند اگرچه بر آتش همی فکند / از بهر چشم تا نرسد مر ورا گزند ی او را سپند و آتش نآید همی به کار / با روی همچو آتش و با خال چون سپند (حنظلۀ بادغیسی - شاعران بی دیوان - ۴)، اسپندارمذ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سفید
تصویر سفید
از رنگ های ترکیبی شبیه رنگ برف یا شیر تازه، هر چیزی که دارای این رنگ باشد، کنایه از روشن، کنایه از کسی که پوست سفید دارد، کنایه از فاقد رنگ، نوشته یا نقش مثلاً کاغذ سفید، در موسیقی نتی که از نظر زمانی برابر نصف نت گرد است
فرهنگ فارسی عمید
نام کوهی است. (مؤید الفضلاء) ، حنا. رقون. رقان. ایرقان. فعیولیون. برنا. یرنا. یران. (اختیارات بدیعی). رجوع به حنا شود، زعفران، دم الاخوین. خون سیاوشان، زنگ (در غلّه). آفتی که بکشت رسد و آن را یرقان نیز گویند. (مؤیدالفضلاء). یرّقان. (محمود بن عمر ربنجنی). (در آدمی) زردی. صفار، بیماری در انسان. بیماری روده. (مؤید الفضلاء). زریر. (مهذب الاسماء). رجوع به یرقان شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گوشت را در سیخ درآوردن برای بریان کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از المنجد) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دهی از دهستان مؤمن آبادبخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 44000 گزی شمال باختری درمیان. دامنه. گرمسیر. 190 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آن غلات، شلغم، تریاک. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
رجوع به اسفید شود، آب آشامانیدن. آب خورانیدن، کسی را آب دادن برای چهارپای یا برای زمین. (تاج المصادر بیهقی). آب دادن چاروا یا زمین یا هر دو را، دلالت کردن بر آب، قیمت آب دادن، نوبت آب معین کردن کسی را. (منتهی الارب) ، فریاد رسیدن. (تاج المصادر بیهقی) ، سقیاً لک یا سقاک الله گفتن کسی را. (از منتهی الارب) ، عیب و غیبت کردن. (تاج المصادر بیهقی) : اسقی فلان ٌ فلاناً، غیبت کرد او را و عیب کرد، مشک دادن یا پوست دادن تا مشک سازد، مشک ساختن پوست را. (منتهی الارب) ، باران خواستن و فرستادن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ظ: از شکافتن فارسی، هر صانع که باآلتی آهنین کار کند. هر اهل حرفه که به آهن کار کند. (منتهی الارب). هر صانع. (مؤید الفضلاء). کل صانع. (مهذب الاسماء). هر پیشه وری. (ربنجنی).
لغت نامه دهخدا
چیزی است شبیه به آنچه نجاران فانه نامند و طرف تیز آن را زیر چیزهای سنگین کنند و بکوبند تا فرورود و بیشتر در کندن سنگها از کوه بکار برند
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان فراهان علیا، بخش فرمهین شهرستان اراک، 10000 گزی شمال باختر فرمهین سر راه فرعی اتومبیل رو بلوک ضیاءالملک. دامنه. سردسیر. سکنه 204 تن. آب آن از قنات. محصول آن غلات، بنشن، پنبه، میوه جات، چغندر قند. شغل اهالی زراعت و گله داری، قالیچه بافی مرغوب. راه آن مالرو است. از فرمهین در تابستان اتومبیل میتوان برد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2 ص 13)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ / رِ)
در اوستا سپنته صفت است (در تأنیث سپنتا) یعنی پاک یا مقدس، برابر سانکتوس لاتینی. این صفت در اوستا از برای خود اهورمزدا و گروهی از ایزدان و مردمان و جز آن آورده شده است از آن جمله برای ارمیتی. سپنته در بسیاری از کلمات بسیط و مرکب فارسی بجا مانده مانند: اسفند یا سپند گیاهی که در لاتینی روتا نام دارد و دانۀ آن بخوری است معروف. حنظلۀ بادغیسی گوید:
یارم سپند اگرچه بر آتش همی فکند
از بهر چشم تا نرسد مر ورا گزند
اورا سپند و آتش ناید همی بکار
با روی همچو آتش و با خال چون سپند.
همچنین سپند (اسپند) نام کوهی بوده در سیستان. اسدی گوید:
یکی شهر بد پشت اسپندکوه
بسی رهزنان گشته آنجا گروه.
و فردوسی گوید:
بخون نریمان کمر را ببند
برو تازیان تا بکوه سپند.
کلمات و نامهای امشاسپند و گوسپند (گوسفند) و اسفندیار و آذرباد مهراسپند از همین لغت سپنته ترکیب یافته است. سپندار و سپندارمذ و در پهلوی سپندارمت و در اوستا سپنتا آرمتی، از دو کلمه ترکیب یافته است ودومین جزء آرمتی است و آن نیز از دو کلمه ساخته شده: آرم که از قیود است بمعنی درست یا آنچنان که شاید و باید و بجا و آن خود جداگانه در اوستا بکار رفته. و دیگری متی از مصدر من اوستائی بمعنی ’اندیشیدن’. از ترکیب ’ارم + متی’ یک میم طبق قاعده (که چون دو حرف هم جنس در کلمه مرکب آید یکی را در دیگری ادغام و در نوشتن حذف کنند) ساقطشده است. ارمتی بمعنی فروتنی و بردباری و سازگاری گرفته شده در مقابل ترومتی که بمعنی بادسری و خیره سری و ناسازگاری و برتنی و سرکشی است. بنابر آنچه گذشت آرمتی با صفت خود سپنتا (سپنتا آرمتی) که در فارسی سپندارمذ شده یعنی فروتنی پاک یا تواضع مقدس، امروزه نام دوازدهمین ماه را اسفند گوئیم یعنی موصوفش را که ارمذ (ارمت، ارمتی) باشد از زبان انداخته ایم. رجوع به فرهنگ ایران باستان پورداود ج 1 ص 78، 82 شود.
اسفندانه. نام داروئی است که آنرا هزاراسفند نیز گویند و آن نوعی از سداب کوهی باشد و بعربی حرمل عامی خوانند. (برهان). تخمی است که سوزند چشم زخم را. حرمل. (تاج العروس). حرمله. اسپند. سپند. حرمل عامی. حرمل احمر. ابن البیطار در مفردات خود گوید: ابن سمجون گفته است: ازحرمل سپید و سرخ باشد، سپید آن حرمل عربی است که بیونانی مولی نامند و سرخ آن حرمل عامی است که آنرا بزبان فارسی اسفند خوانند.
- مثل اسفند، مثل اسفند بر آتش، سخت بی قرار.
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ)
نام الکه ای است در نیشابور. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ / فِ)
می. (منتهی الارب). خمر. شراب. جوالیقی گوید: الاسفنط و الاسفنط و الاسفند و الاسفند، اسم من اسماء الخمر. و روی لی عن ابن السکیت انه قال: هو اسم بالرومیهمعرّب، و لیس بالخمر، و انّما هو عصیر عنب. قال: ویسمی اهل الشام الاسفنط ’الرساطون’، یطبخ و یجعل فیه افواه ثم یعتّق. و روی لنا عن ابن قتیبه ’الاسفنط’ و ’الاسفند’ الخمر و قال ابن ابی سعید: ’الاسفنط’ و ’الاصفند’. قالوا: هی اعلی الخمر و اصفاها. قال الاعشی:
و کأن ّ الخمر العتیق من الاس
فنط ممزوجه بماء زلال
باکرتها الاغراب فی سنهالنو-
م فتجری خلال شوک السیال.
(المعرب جوالیقی چ احمد محمد شاکر 1361 هجری قمری ص 18، 19). رجوع به اسفنطشود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
برجهانیدن نر بر ماده. (منتهی الارب). بر گشنی داشتن ستور. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). بر ایغری کردن داشتن
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اسپید. سپید. سفید، نی که اطفال و بازیگران بر آن سوار شوند، کنایه از کشتی:
بدریا میشدم هر سو شتابان
سوار اسپ چوبین همچو طفلان.
سلیم.
، کنایه از تابوت:
شهی که بسته دو صد اسپ بر درش غافل
که سرطویلۀ آنهاست اسپ چوبینش.
واعظ قزوینی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سفید. نقیض سیاه. (برهان). اسفید. سپید (مخفف آن). ابیض. بیضاء:
دفتر صوفی سواد و حرف نیست
جز دل اسپید همچون برف نیست.
مولوی.
رجوع به سفید شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ/َ-َسْ)
استید. صیغۀ جمع مخاطب از مصدر استن: رفتستید. گفتستید
لغت نامه دهخدا
بفارسی بزرقطوناست. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسفین
تصویر اسفین
یونانی تازی گشته گاوه از ابزارها
فرهنگ لغت هوشیار
ماه دوازدهم سال شمسی و ماه سوم زمستان، روز پنجم از هر ماه شمسی، یکی از امشاسپندان نماینده بردباری و سازش اهورا و نگاهبان زمین، گیاهی است از تیره سدابیان که بیشتر در نواحی مرکزی و شرقی و جنوبی و غربی آسیا در آب و هوای بحر الرومی یا معتدل و نواحی استوایی میروید اسپند سپند حرمله سداب بری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسبید
تصویر اسبید
سپید، سفید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپید
تصویر اسپید
سپید سفید ابیض بیضا مقابل سیاه اسود
فرهنگ لغت هوشیار
بمعنی ترش در اصطلاح شیمی حاصل ترکیب جسم مفردی رابا ئیدروژن اسید نامند، و این مرکب دارای طعمی گزنده واغلب ترش داردو رنگ کبود تورنسل راسرخ میکندو اسیدهای متعارفی عبارتند ازاسید استیک، اسید ازتیک، اسید سولفوریک و اسید کلرید ریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفید
تصویر سفید
روشن، هر چیزی که برنگ برف باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپید
تصویر اسپید
((اِ))
سفید، آن چه که به رنگ برف یا شیر باشد، ابیض، مقابل سیاه، اسود، ظاهر، نمایان، سپید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسبید
تصویر اسبید
((اِ))
سفید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسفند
تصویر اسفند
((اِ فَ))
آخرین ماه سال شمسی، نام روز پنجم از هر ماه شمسی، یکی از امشاسپندان، نماد بردباری و نگاهبان زمین، گیاهی است با گل های ریز سفیدرنگ و دانه های سیاه که دانه های سیاه آن را برای دفع چشم زخم، روی آتش می ریزن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسفند
تصویر اسفند
اسپند
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سفید
تصویر سفید
سپید
فرهنگ واژه فارسی سره
اسپند، حرمل، حرمله، سپند، اسفندماه، حوت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سفید
فرهنگ گویش مازندرانی
اسفند، گیاهی از تیره ی سلاب وحشی، اسپند
فرهنگ گویش مازندرانی