جدول جو
جدول جو

معنی اسفرنگ - جستجوی لغت در جدول جو

اسفرنگ(اِ فَ رَ)
اسفرنج است که قریه ای باشداز قرای سمرقند. (برهان). سپرنگ. (جهانگیری). مولد سیف الدین اسفرنگی شاعر. (انجمن آرای ناصری) (غیاث)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بسارنگ
تصویر بسارنگ
(دخترانه و پسرانه)
نام سلطانی در زمان رودکی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اسفرود
تصویر اسفرود
پرنده ای کوچک با پرهای سیاه و خاکستری که در صحرا لای بوته های خاردار لانه می سازد و آن را برای گوشتش شکار می کنند، سنگ خوٰار، سنگخوٰاره، سنگخوٰارک، سفرود، قطات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسفرغم
تصویر اسفرغم
ریحان، از سبزی های خوردنی خوشبو با ساقۀ نازک و برگ های درشت بیضی که به صورت خام خورده می شود، نازبو، اسفرم، سپرغم، سپرهم، شاه سپرم، سپرم، شاه پرم، شاه اسپرغم، شاسپرم، شاه سپرغم، ونجنک، اسپرم، شاه اسپرم، ضومران، اسپرغم، ضیمران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استرنگ
تصویر استرنگ
گیاه سمّی مهرگیاه، برای مثال بی یاد حق مباش که بی یاد و ذکر حق / نزدیک اهل و عقل چه مردم چه استرنگ (سوزنی - ۲۳۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسفرزه
تصویر اسفرزه
گیاهی بیابانی از خانوادۀ بارهنگ با دانه های ریز قهوه ای رنگ و لعاب دار که مصرف دارویی دارد، اسبغول، اسپرزه، اسپغول، اسپیوش، اسفیوش، بزرقطونا، بشولیون، بنگو، روف، سابوس، سپیوش، شکم پاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسفلنج
تصویر اسفلنج
شنگ، گیاهی بیابانی و خودرو با برگ های باریک خوراکی، اسپلنج، ریش بز، لحیة التیس، مارنه، مکرنه، سنسفیل، دم اسب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افرنگی
تصویر افرنگی
فرنگی، از مردم فرنگ، اروپایی، تهیه شده یا نشئت گرفته از اروپا مثلاً نخودفرنگی، گوجه فرنگی، رایج در اروپا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افرنگ
تصویر افرنگ
تخت پادشاهی، فر و شکوه، زیب و زیبایی، برای مثال فر و افرنگ به تو گیرد دین / منبر از خطبۀ تو آراید (دقیقی - ۹۸)
اروپا، فرنگستان
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رَ)
فرنگ و اروپا و فرنگستان. (ناظم الاطباء). فرنگ را نیز گویند که بعربی نصاری خوانند. (برهان) (هفت قلزم) (آنندراج). بمعنی فرنگ نیزآمده. افرنگی یعنی فرنگی. (مجمعالفرس) :
بیت المقدس ار شد ز افرنگ پر ز خوکان
بدنام کی شد آخر آن مسجدمقدس.
مولوی.
گر کافری میجویدت ور مؤمنی میشویدت
این گو برو صدیق شو آن گو برو افرنگ گرد.
مولوی.
تا نمیرد هیچ افرنگی چنین
هیچ ملحد را مبادا این چنین.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ رَ)
مولانا سیف الدین الاعرج. از اهل اسفرنگ من توابع ماوراءالنهر. در خطۀ خوارزم نشو و نما کرد و در زمان ایل ارسلان خوارزمشاه از بخارا بخوارزم رفت و مداح سلطان محمد بن تکش که او را سنجر ثانی میخواندند بود و قصاید نیکو در مدح او نظم کرد و هشتاد وپنج سال عمر یافت و در سنۀ 672 ه. ق. در بخارا درگذشت. ده هزار بیت دیوانش دیده شده است. رجوع به سیف اسفرنگی شود
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ)
معانی وشرح که بر کلام خدا نویسند. (برهان) (آنندراج). تفسیر بر کلام خالق یا خلق. (آنندراج). این لغت دساتیری است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 252 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
اورنگ و تخت پادشاهی. (ناظم الاطباء). اورنگ است که تخت پادشاهان باشد. (هفت قلزم) (برهان) (آنندراج). بمعنی تخت مرادف اورنگ. (فرهنگ رشیدی) :
خدایگان جهان خسرو بزرگ اورنگ
برآورندۀ نام و فروبرندۀ رنگ.
فرخی.
لغت نامه دهخدا
معرب آن افرنجه. گروهی است از مردم. (منتهی الارب) ، حلوای گندم دلیده شده. (برهان). دلیدۀ گندم را نیز گویند. (مؤید الفضلاء) ، لوزینه. (برهان). و قیل جنسی که از نان و شکر و روغن راست کنند و آنرا مالیده نامند. (مؤید الفضلاء). رجوع به آفروشه شود.
- افروشۀ نان، نانخورش: چند این همه حال نیرنگ است و بر آن داهیان و سوختگان به نشوند و دانند که افروشۀ نان است، باز مجاملتی در میانه بماند. (تاریخ بیهقی ص 331)
لغت نامه دهخدا
(اِ فَ رَ)
معرب اسفرنگ است و آن شهری است نزدیک بسغد سمرقند، و مولد سیف است و بعضی گویند قریه ای است نزدیک بسمرقند. (برهان). قریه ای است از قرای سغد سمرقند. (سروری). یکی از قرای سغد سمرقند و از آنجاست ابوفید محمد بن محمد بن اسماعیل الاسفرنجی. (معجم البلدان). رجوع به اسفرنگ شود،
{{صفت}} فرود. فرودین. زیر. زیرین.پایین. مقابل اعلی: فک اسفل، زند اسفل:
همچو قندیل معلّق در هوا
نی بر اسفل میرود نی بر علا.
مولوی.
،
{{اسم}} ته. تک. بن، است. مقعد. دبر: و ینفع (البنفسج) من وجع الاسفل و شقاقه و اورامه. (ابن البیطار).
- اسفل بطن، خثله (مابین سرّه و عانه).
- اسفل درجه، حدّاقل. کمینه.
- اسفل سافلین. رجوع به اسفل سافلین شود.
- علم اسفل، فلسفۀ طبیعیّه. علم اسفل عبارتست از حکمت طبیعی. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(اِ پَ رَ)
اسفرنگ. شهریست نزدیک سمرقند و مولد سیف (شاعر) آنجاست. (برهان). سپرنگ. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(اَ / اِ تَ رَ)
مردم گیاه. یبروح الصنم. (جهانگیری). مهرگیاه. یبروح الصنم باشد که در ملک چین روید بصورت مردم و هرکه آنرا بکند بمیرد، لهذا در وقتی که آنرا میجویند حوالی آنرا خالی کنند و سگی گرسنه حاضر کنند ریسمانی بر آن گیاه بندند و سر دیگر بر گردن آن سگ و قدری نان پیش آن سگ اندازند دورتر به آن سگ و سگ به واسطۀ برداشتن نان زور کند و آن گیاه را بکند فی الحال سگ بمیرد و از این جهت آنرا سگ کنک و سگ کن گویند. (سروری). نباتی بود بصورت مردم روید هم نر باشد هم ماده. (فرهنگ اسدی نخجوانی). مردم گیاه باشد و آن گیاهیست مانند مردم و نگونسار بود و ریشه آن بجای موی سر باشد نرو ماده بهم درآمیخته و دستها در گردن یکدیگر کرده وپایها در هم محکم نموده. گویند هر کس آن گیاه را بکند هلاک شود پس بدین واسطه اگر کسی خواهد آنرا بکند اول حوالی و اطراف آنرا خالی میکند و سگی گرسنه را ریسمانی بر کمر می بندد و سر دیگر ریسمان را بر ریشه آن و قدری گوشت در پیش آن سگ بدور می اندازد تا بقوت آن سگ گیاه از بیخ کنده میشود و سگ بعد از چند روز میمیرد و آنرا سگ کن به این اعتبار میگویند ویبروح الصنم خوانند و گویند اگر کسی بنام شخصی یک عضو از اعضای او را جدا کند در همان روز یا روز دیگر همان عضو آن شخص را جدا کنند. (برهان). صاحب مؤید الفضلاء گوید: در اداه گفته است که در ختن روید و در بعضی حلب نوشته اند که بهندی آنرا لکهان گویند اما در لکهان این خاصیت نیست که هرکه بکند بمیرد. کاتب او را بسیار دیده است، بیخ او مانند صورت آدمی باشد و نر و ماده نیز میشود، آنچه نر باشد آنرا اگر عقیمه زن با شیر ماده گاو بخورد اغلب است که بکرم الله آبستن شود - انتهی. گیاهی است که بیخ آن بصورت آدمی است و آنرا بعربی یبروج بوزن دیجور گویند. صاحب قاموس گوید: بیخ تفاح دشتی است و بجهت مناسبت ترکیب آدمی آنرا مردم گیاه خوانند چون مشهور است که هرکه آنرا بکند در آن سال بمیرد سگی را بر آن بندند و نان در پیش سگ افکنند اندکی دور که دهان سگ بدان نرسد که بقصد خوردن نان سگ قوت کند و ریشه آن کنده شود و آنرا سگ کن نیز گویند. صاحب شرفنامه گوید که بتجربت رسیده چنین که مشهور است نیست. (انجمن آرا). آنچه گفته که کننده آن بمیرد خلاف واقعاست و در شرفنامه گوید که بهندی لکهمنان گویند و مکرر آزموده شده آن خاصیت ندارد. (رشیدی) :
هند چون دریای خون شد چین چو دریابار او
زین قبل روید بچین بر شبه مردم استرنگ.
عسجدی.
همیشه تا به زبان گشاده و دل پاک
سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ.
فرخی.
همه خاک او نرم چون توتیا
بر او مردمی رسته همچون گیا...
همان از گیاهان با بوی و رنگ
شناسنده خواند ورا استرنگ
از آن هرکه کندی فتادی ز پای
چو ایشان شدی بی روان هم بجای
بگاوان از آن چند خوردند و برد
هر آن گاو کآن کند بر جای مرد.
اسدی.
در استرنگ هیأت مرم نهاده حق
مردم گیاه اسم و علم یافت استرنگ.
سوزنی.
بی یاد حق مباش که بی یاد و ذکرحق
نزدیک اهل عقل چه مردم چه استرنگ.
سوزنی.
آید هر آنکه با تو کند استری بفعل
در هاون هوان بضرورت چو استرنگ.
سوزنی.
و مخفف آن سترنگ است:
از آن جهت که ترا بندگان ز چین آرند
بشبه مردم روید بحد چین سترنگ.
عسجدی یا ازرقی.
لفاح. لفاحه. تفاح الجن. لعبت مطلقه. لعبت معلقه. مندعوره (شاید مصحف ماندراگرا). تفاح بری. مهر. سابیزج. سابیزک. شجرۀ سلیمان. سراج القطرب. یم رده
لغت نامه دهخدا
(اِ بِ رَ)
اسب شطرنج. اسبرنج (معرب آن)
لغت نامه دهخدا
از ساخته های فارسی گویان به روش تازی فر نگزده فرنگیدوست کسی که در پوشیدن لباس و آداب و عادات شیوه فرنگیان را تقلید کند. توضیح کلمه ای غلط است که بسیاق عربی ساخته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسبرنگ
تصویر اسبرنگ
اسب شطرنج معرب آن اسبرنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصفرنی
تصویر اصفرنی
نایماهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افرنگی
تصویر افرنگی
منسوب به افرنگ اروپایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفراج
تصویر اسفراج
یونانی تازی شده مارچوبه مارچوبه
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره بارهنگها از رده پیوسته گلبرگها نباتی است علفی یکساله بارتفاع 10 تا 30 سانتیمتر که بحد وفور بحالت وحشی در نواحی بحرالروم آسیای صغیر آفریقای شمالی آسیا (ایران) میروید اسبغول قطونا اسفیوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفرغم
تصویر اسفرغم
اسپرغم اسفرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفرود
تصویر اسفرود
سنگ خوراک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسبرنج
تصویر اسبرنج
پارسی تازی شده اسپرنگ: مهره اسپ درشترنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفلنج
تصویر اسفلنج
پارسی تازی شده از گیاهان اسپلنج شنگ شنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افرنگ
تصویر افرنگ
فر و شکوه، زیبایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افرنگ
تصویر افرنگ
((اَ رَ))
تخت پادشاهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افرنگ
تصویر افرنگ
فرنگستان، اروپا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسفرود
تصویر اسفرود
((اِ فَ))
سنگ خوارک، پرنده ای کوچکتر از کبک با پرهای سیاه و خاکستری، ابفهرود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسفرغم
تصویر اسفرغم
((اِ فَ غَ یا فَ رَ غْ))
هر گیاه خوشبو، ریحان، هر نوع گیاه، سبزه، میوه، اسپرغم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسفرزه
تصویر اسفرزه
((اِ فَ زِ))
گیاهی است از تیره بارهنگ ها، در طب قدیم به عنوان مسکّن و مسهل به کار می رفت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستفرنگ
تصویر مستفرنگ
((مُ تَ رَ))
کسی که در پوشیدن لباس و آداب و عادات شیوه فرنگیان را تقلید کند
فرهنگ فارسی معین