بلند ساختن، بالا بردن برای مثال هرکه گردن به دعوی افرازد / خویشتن را به گردن اندازد (سعدی - ۵۶) آراستن، زینت دادن، برپا کردن، فراشتن، اوراشتن، برافراشتن، افراختن، فراختن
بلند ساختن، بالا بردن برای مِثال هرکه گردن به دعوی افرازد / خویشتن را به گردن اندازد (سعدی - ۵۶) آراستن، زینت دادن، برپا کردن، فَراشتَن، اَوراشتَن، بَراَفراشتَن، اَفراختَن، فَراختَن
بر وزن و معنی برداشتن و بلند ساختن و افراختن باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (هفت قلزم) (آنندراج). افراشتن. (ناظم الاطباء). رجوع به افراشتن شود
بر وزن و معنی برداشتن و بلند ساختن و افراختن باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (هفت قلزم) (آنندراج). افراشتن. (ناظم الاطباء). رجوع به افراشتن شود
یکی از مشاهیر شعرای انگلستان. مولد کمبرلاند سال 1460 میلادی و وفات در سنۀ 1529. وی در فکاهیات و هجاء اشتهار یافته است. اسکلتن بخانواده ای رهبان منسوب بوده و در عین حال بهجو اخلاق رذیلۀ همین طایفه پرداخته و بهمین علت مورد تعقیب آنان شده است
یکی از مشاهیر شعرای انگلستان. مولد کمبرلاند سال 1460 میلادی و وفات در سنۀ 1529. وی در فکاهیات و هجاء اشتهار یافته است. اسکلتن بخانواده ای رهبان منسوب بوده و در عین حال بهجو اخلاق رذیلۀ همین طایفه پرداخته و بهمین علت مورد تعقیب آنان شده است
پهلوی ’سریشتن’ (رجوع کنید به سرشت) ، سریکلی ’خیرخ -ام’ (آمیختن، مخلوط کردن). مخلوط کردن. آغشته ساختن. خمیر کردن. معجون ساختن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). خمیر کردن. چیز تر و چیز خشک آمیختن. (آنندراج) (غیاث). عجین. (زوزنی). عجین کردن: همه تعریف همی خواند از این جای خراب آنکه بسرشت چنین شخص ترا ز آب و تراب. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 40). عطاروار یکچند از کبر و ناز و کشّی سنبل به عنبر تربر سر همی سرشتی. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 471). بگیرند جندبیدستر و شحم الحنظل و بلبل و کندس همه را بکوبند و به آب مرزنگوش بسرشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آن را به چیزی که دیر گدازد چون عنبر و لادن و راتیانج بسرشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). صد رنگ بیامیزم چه سود که در تو مهری که نبوده ست سرشتن نتوانم. خاقانی. خاک چهل صباح سرشتی بدست صنع خود بر ثنای لطف براندی ثنای خاک. خاقانی. هرکه یقین را به توکل سرشت بر کرم الرزق علی اﷲ نوشت. نظامی. خدایا چون گل ما را سرشتی وثیقت نامۀ ما را نوشتی. نظامی. چنانش بر او رحمت آمدز دل که بسرشت بر خاکش از گریه گل. سعدی. یکی بر سر گور گل می سرشت که حاصل کند زآن گل گور خشت. سعدی. بیا ساقی آن می که حور بهشت عبیر ملایک در آن می سرشت. حافظ. ، خلق کردن. ایجاد کردن. به تکوین آوردن: بار خدایا اگر ز روی خدایی طینت انسان همه جمیل سرشتی. ناصرخسرو. ، ورز دادن: پاکیزه و بریان و خمیر او ساخته و کوفته و بیخته با وی باید کوفت و می سرشتن تا هموار شود و اگر در سرشتن به آب حاجت آید از آن آب گوشت قطره قطره بر باید چکانید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و کرسنۀ تازه بگیرند و آرد کنند و آن را (اسقیل پخته را) بدین آرد بسرشند و می کوبند و می سرشند تا هموار سرشته شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
پهلوی ’سریشتن’ (رجوع کنید به سرشت) ، سریکلی ’خیرخ -ام’ (آمیختن، مخلوط کردن). مخلوط کردن. آغشته ساختن. خمیر کردن. معجون ساختن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). خمیر کردن. چیز تر و چیز خشک آمیختن. (آنندراج) (غیاث). عجین. (زوزنی). عجین کردن: همه تعریف همی خواند از این جای خراب آنکه بسرشت چنین شخص ترا ز آب و تراب. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 40). عطاروار یکچند از کبر و ناز و کشّی سنبل به عنبر تربر سر همی سرشتی. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 471). بگیرند جندبیدستر و شحم الحنظل و بلبل و کندس همه را بکوبند و به آب مرزنگوش بسرشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آن را به چیزی که دیر گدازد چون عنبر و لادن و راتیانج بسرشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). صد رنگ بیامیزم چه سود که در تو مهری که نبوده ست سرشتن نتوانم. خاقانی. خاک چهل صباح سرشتی بدست صنع خود بر ثنای لطف براندی ثنای خاک. خاقانی. هرکه یقین را به توکل سرشت بر کرم الرزق علی اﷲ نوشت. نظامی. خدایا چون گل ما را سرشتی وثیقت نامۀ ما را نوشتی. نظامی. چنانش بر او رحمت آمدز دل که بسرشت بر خاکش از گریه گل. سعدی. یکی بر سر گور گل می سرشت که حاصل کند زآن گل گور خشت. سعدی. بیا ساقی آن می که حور بهشت عبیر ملایک در آن می سرشت. حافظ. ، خلق کردن. ایجاد کردن. به تکوین آوردن: بار خدایا اگر ز روی خدایی طینت انسان همه جمیل سرشتی. ناصرخسرو. ، ورز دادن: پاکیزه و بریان و خمیر او ساخته و کوفته و بیخته با وی باید کوفت و می سرشتن تا هموار شود و اگر در سرشتن به آب حاجت آید از آن آب گوشت قطره قطره بر باید چکانید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و کرسنۀ تازه بگیرند و آرد کنند و آن را (اسقیل پخته را) بدین آرد بسرشند و می کوبند و می سرشند تا هموار سرشته شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
برداشتن. بلند ساختن. (برهان) (آنندراج). افراختن. برداشتن. بلند ساختن. (ناظم الاطباء). همان افراختن است و فراشتن نیز لغتی است. (شرفنامۀ منیری). رفع کردن. بلند کردن. دروا کردن. و برداشتن چنانکه جانور دم را و آدمی دست را بر آسمان و جز آن. و مصدر دیگر غیرمستعمل آن افرازش است چنانکه در بیفراز. (یادداشت مؤلف). اوراشتن. افرازیدن. فراشتن. فراختن. فرازیدن از مترادفات آنست: ز روی زمین تخت برداشتند ز هامون به ابر اندر افراشتند. فردوسی. پای او افراشتند اینجا چنانک تو برازکون راژها افراشتی. لبیبی (از لغت نامۀ اسدی). امروز چون تخت بما رسید... جهد کرده آید تا بناهای افراشته در دوستی را افراشته ترکرده آید. (تاریخ بیهقی). در اصطناع گاو و افراشتن منزلت او شیر را عاری نمی بینم. (کلیله و دمنه). چه میخواهی از طارم افراشتن همینت بس از بهر بگذاشتن. سعدی. بدانم بدستی که برداشتم بنیروی خود برنیفراشتم. سعدی. هیچکس را تو کسی انگاشتی هم چو خورشیدش بنور افراشتی. سعدی. - به ابر اندر افراشتن، به ابر رساندن. تا ابر بلندساختن: سپه یکسره نعره برداشتند سنانها به ابر اندر افراشتند. فردوسی. بفرمود تا سرش برداشتند بنیزه به ابر اندر افراشتند. فردوسی. درفشان به ابر اندر افراشته سر نیزه از مهر بگذاشته. فردوسی. - تیغ افراشتن، بلند کردن تیغ وبالا بردن آن: هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتن. سعدی. - چتر دولت افراشتن، بلندمرتبه شدن. بخت و اقبال کسی بلند شدن. - دست افراشتن، بلند کردن دست و بحرکت درآوردن آن: زمان تا زمان دست بفراشتی گشادی کف و بانگ برداشتی. (گرشاسب نامه). - رایت افراشتن، بلند ساختن رایت و به اهتزاز درآوردن آن: قصۀ آن غزو محقق کرد تا رایت اسلام بقرآن افراشته شود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 354). - سر برافراشتن، سرفرازی کردن. سربلند بودن: بسلطانی جود چون سر فراشت قضا چتر دولت برافراشتش. خاقانی. از آن بزم داران که من داشتم وز ایشان سر خود برافراشتم. نظامی. تواضع سر رفعت افرازدت تکبر بسر اندر اندازدت. سعدی. حب ّ ایشان سرت برافرازد بغض ایشان بخاکت اندازد. اوحدی. - سر شاخ افراشتن، بلند کردن آن: که بیخش ز خون و ز کین کاشتی سر شاخ زین کین برافراشتی. فردوسی. - قد برافراشتن، قیام کردن. راست ایستادن. (یادداشت مؤلف). - کلاه افراشتن، بلند ساختن آن: شب تیره لشکر همی راند شاه چو خورشید افراشت زرین کلاه. فردوسی.
برداشتن. بلند ساختن. (برهان) (آنندراج). افراختن. برداشتن. بلند ساختن. (ناظم الاطباء). همان افراختن است و فراشتن نیز لغتی است. (شرفنامۀ منیری). رفع کردن. بلند کردن. دروا کردن. و برداشتن چنانکه جانور دم را و آدمی دست را بر آسمان و جز آن. و مصدر دیگر غیرمستعمل آن افرازش است چنانکه در بیفراز. (یادداشت مؤلف). اوراشتن. افرازیدن. فراشتن. فراختن. فرازیدن از مترادفات آنست: ز روی زمین تخت برداشتند ز هامون به ابر اندر افراشتند. فردوسی. پای او افراشتند اینجا چنانک تو برازکون راژها افراشتی. لبیبی (از لغت نامۀ اسدی). امروز چون تخت بما رسید... جهد کرده آید تا بناهای افراشته در دوستی را افراشته ترکرده آید. (تاریخ بیهقی). در اصطناع گاو و افراشتن منزلت او شیر را عاری نمی بینم. (کلیله و دمنه). چه میخواهی از طارم افراشتن همینت بس از بهر بگذاشتن. سعدی. بدانم بدستی که برداشتم بنیروی خود برنیفراشتم. سعدی. هیچکس را تو کسی انگاشتی هم چو خورشیدش بنور افراشتی. سعدی. - به ابر اندر افراشتن، به ابر رساندن. تا ابر بلندساختن: سپه یکسره نعره برداشتند سنانها به ابر اندر افراشتند. فردوسی. بفرمود تا سرْش برداشتند بنیزه به ابر اندر افراشتند. فردوسی. درفشان به ابر اندر افراشته سر نیزه از مهر بگذاشته. فردوسی. - تیغ افراشتن، بلند کردن تیغ وبالا بردن آن: هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتن. سعدی. - چتر دولت افراشتن، بلندمرتبه شدن. بخت و اقبال کسی بلند شدن. - دست افراشتن، بلند کردن دست و بحرکت درآوردن آن: زمان تا زمان دست بفراشتی گشادی کف و بانگ برداشتی. (گرشاسب نامه). - رایت افراشتن، بلند ساختن رایت و به اهتزاز درآوردن آن: قصۀ آن غزو محقق کرد تا رایت اسلام بقرآن افراشته شود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 354). - سر برافراشتن، سرفرازی کردن. سربلند بودن: بسلطانی جود چون سر فراشت قضا چتر دولت برافراشتش. خاقانی. از آن بزم داران که من داشتم وز ایشان سر خود برافراشتم. نظامی. تواضع سر رفعت افرازدت تکبر بسر اندر اندازدت. سعدی. حب ّ ایشان سرت برافرازد بغض ایشان بخاکت اندازد. اوحدی. - سر شاخ افراشتن، بلند کردن آن: که بیخش ز خون و ز کین کاشتی سر شاخ زین کین برافراشتی. فردوسی. - قد برافراشتن، قیام کردن. راست ایستادن. (یادداشت مؤلف). - کلاه افراشتن، بلند ساختن آن: شب تیره لشکر همی راند شاه چو خورشید افراشت زرین کلاه. فردوسی.
بادام، یکی اسم اصلی و اولی بیت ایل است (سفر پیدایش 28:19 و 35:6 و 48:3) (یوشع 16:2) و از این آیه معلوم میشود که لوز در جوار بیت ایل بوده است (یوشع 18:13، داود 1:22). رجوع به بیت ایل شود. دوم اسم شهری است در اراضی حتیان که یکی از اهل لوز قدیم که با قوم خود هلاک نشده بود آن را بنا کرد (داود 1:23-26) و این همان لویزۀ حالیه است که به مسافت 4 میل به شمال غربی بانیاس واقع است. (قاموس کتاب مقدس)
بادام، یکی اسم اصلی و اولی بیت ایل است (سفر پیدایش 28:19 و 35:6 و 48:3) (یوشع 16:2) و از این آیه معلوم میشود که لوز در جوار بیت ایل بوده است (یوشع 18:13، داود 1:22). رجوع به بیت ایل شود. دوم اسم شهری است در اراضی حتیان که یکی از اهل لوز قدیم که با قوم خود هلاک نشده بود آن را بنا کرد (داود 1:23-26) و این همان لویزۀ حالیه است که به مسافت 4 میل به شمال غربی بانیاس واقع است. (قاموس کتاب مقدس)