جدول جو
جدول جو

معنی اسخن - جستجوی لغت در جدول جو

اسخن
(اَ خَ)
نعت تفضیلی از ساخن. گرم تر
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از استن
تصویر استن
واحد اندازه گیری نیرو در اصول m.t.s، برابر ۱۰۸ دین یا هزار نیوتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسمن
تصویر اسمن
سمین تر، فربه تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استن
تصویر استن
ستون، پایۀ سنگی یا آجری یا سیمانی که در زیر بنا ساخته شود، پایه ای که از آهن و سیمان در زیر ساختمان برپا کنند، در امور نظامی دسته ای از سربازانکه پشت سر هم در یک خط حرکت کنند، دیرک خیمه، نوشته ای که به صورت عمودی و موازی نوشتۀ دیگر قرار می گیرد، چوب کلفت و بلند که آن را عمودی در زیر سقف به جای جرز و پایه کار بگذارند، بخشی از اتومبیل که بین در جلو و در عقب است، پشتیبان، تکیه گاه، برای مثال استن این عالم ای جان غفلت است / هوشیاری این جهان را آفت است (مولوی - ۱۱۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساخن
تصویر ساخن
خمیری که از آهک و خاکستر درست می کردند و در ساختمان ها خصوصاً در حوض ها، آب انبارها و گرمابه ها برای بند کشی به کار می رفته، ساروج، چارو، صاروج، صهروج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسخن
تصویر مسخن
گرم کننده، حرارت دهنده
فرهنگ فارسی عمید
(اَ خَ)
نعت است از دخن. طعام ادخن، تیره سیاه وام. (دستوراللغۀ ادیب نطنزی). تیره سیاه بام. (تاج المصادر بیهقی). تیره گون: کبش ادخن. مؤنث: دخناء، فریب دادن. فریفتن. (تاج المصادر بیهقی) : ادری الصید، فریب داد آنرا. (منتهی الارب) ، فروهشتن ناقه شیر را از پستان، گاه نتاج. انزال لبن و ارخاء پستان. فرودآوردن شیر و فروگذاشتن پستان، خاریدن سر به مدری و مدری بمعنی شاخ باریک که زنان به وی موی سر راست کنند. (آنندراج). شانه کردن موی را
لغت نامه دهخدا
(فِ لَ / لِ گُ)
از حال بگردیدن آب. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). از حال بگشتن آب. (ترجمان علامۀ جرجانی). اسن. متغیر شدن آب. برگردیدن مزه و رنگ آب. تغییر طعم و لون آب
لغت نامه دهخدا
بیرونی در عیوب اصلی یاقوت گوید: ’و منها غمامه صدفیه بیضاء متصله به من جانب و یسمی الأسین، فان لم یکن غائراً فیه ذهب به الحک، و الا فلا حیله فی الغائر. ’ (الجماهر بیرونی ص 38)
لغت نامه دهخدا
(اُخُ)
نهر ارخن، نهری در مغولستان که حوزۀ علیای آن در قدیم مسکن قبیلۀ نایمان بود. در اواسط مائۀ دوم هجری قوم اویغور بر آن ناحیه تسلط یافت و سپس یورت اصلی اجداد چنگیز و خود او گردید و پس از مرگ چنگیز این ناحیه در جزو بخشهای دیگر به تولوی جوان ترین فرزند او رسید. (تاریخ مغول ص 7، 17، 18، 110)
لغت نامه دهخدا
طسوجی از طساسیج تستر است. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(اَ بِ)
بزرگترین واحه در صحرای افریقا پس از ’فزان’ واقع بین 16 و 20 درجۀ عرض شمالی و 5 و 10 درجۀ طول شرقی تا جنوب جنوب شرقی واحۀ ’توات’ حدّ شمالی آن بلاد طوارق یا تواریک و حدّ جنوبی بلاد سودان است. مساحت در حدود 400 هزار گز از شمال به جنوب و 320 هزار گز از مشرق بمغرب و این بلاد کوهستانی باشند و نهرهای پرآب از میان آنها گذرد و مشهورترین کوههای آن کوه ضجم است که ارتفاع آن از سطح دریا 1400 گز و سکنۀ آن قریب 700000 تن باشند و 180 شهر دارد که اشهر آنها در وسط از شمال بجنوب طفاجیت و سلوفیه و طنطفاده و طنطرود است. و سلطان آن مستقل است و اصوری و اغلفو و غادیس و آن پایتخت است. تجارت اسبن رونق دارد و کاروانها از تونس و سنار و مراکش بدانجا آیند و از آنجا به کاشنا و کانواد و بلاد دیگر سودان روند. محصولات عمده آن خرما و گندم و نظایر آنهاست و از اشجار، درخت بوری که ارتفاع آن به 30 گز و محیط آن به 9 گز رسد و در حدود شمال قومی بربری سکونت دارند و در جهت شمالی آن جبال غنجه که ارتفاع آن از سطح دریا 5000 قدم است. و اودیۀ آن دارای نباتات بسیار است و در بیشه ها کبوترهای مطوق و طیور دیگر فراوان است. و پشته ای بی آب وگیاه به ارتفاع قریب 200 قدم از سطح دریا اسبن را از سودان جدا کندو در آن زرافه و گاو وحشی و شترمرغ و نظایر آنها ازحیوانات اقالیم حاره فراوان است و سکنۀ این نواحی کوتاه قد و سیه چرده تر از سکان ازقار و گردچهره تر و بشاش تر باشند و اهل آن مسلمانان متعصب اند و از جملۀ عادات ایشان آن است که چون زنی را بمردی از قریۀ دیگر تزویج کنند شوی باید بقریۀ زوجه خویش منتقل شود. اسلحۀ اهالی عموماً نیزه و شمشیر و خنجر و سپری بزرگ از پوست غزال است و نیز تیر و کمان نزد ایشان یافت شود و تفنگ بندرت دیده میشود. آنان بزراعت و فلاحت توجهی اندک دارند و همه ملبوسات ایشان از خارج آید و زندگی اهالی از تجارت نمک و مداخل حکومت منحصر به رسوم نمک است و در مائۀ ششم هجری اسبن و پایتخت آن اغادیس مرکز بلاد بربر ممتد بسوان بود که ماههای بسیار طی طریق میکردند و در قرن یازدهم هجری اغادیس از سلطان تنبکتوا تمکین میکرد. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ خا)
نعت تفضیلی از سخی. سخی تر. باسخاوت تر. جوانمردتر
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
بیخ درخت پوسیده. استان. یا درختی که در بیخ آن تفرق و پراکندگی باشد و از دور بر شکل کالبد مردم نماید. استنه، یکی استن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ)
مخفف استون. ستون. (جهانگیری). رکن. (غیاث) (انجمن آرا). اسطوانه. ستون عمارت. (برهان) (مؤید الفضلاء). پالار. (برهان). عماد:
گریۀ ابرست و سوز آفتاب
استن دنیا همین دو رشته تاب.
مولوی.
استن این عالم ای جان غفلت است
هوشیاری این جهان را آفت است.
مولوی.
استن حنانه از هجر رسول
ناله میزد همچو ارباب عقول.
مولوی.
معجز موسی و احمد را نگر
چون عصا شد مار و استن باخبر.
مولوی (از جهانگیری).
استن من عصمت و حفظ تو است
جمله مطوی ّ یمین آن دو است.
مولوی.
هر ستونی اشکننده آن دگر
استن آب اشکننده هر شرر.
مولوی.
جبرئیلی را بر استن بسته ای
پروبالش را به صد جا خسته ای.
مولوی (مثنوی دفتر 3 ص 24).
استن حنانه آمد در حنین.
مولوی.
رجوع به اساطین شود
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ)
بقولی نام یکی از حکام قدیم طبرستان و برخی استندار و استنداریه را از آن مشتق دانند. رجوع به استندار و سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 26 بخش انگلیسی شود، تیر خواستن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(اِ تَ)
هانری کنت د... امیرالبحر فرانسوی، مولد 1729 م. در کاخ راول (اورنی). وی در هندوستان و آمریکا برخلاف انگلستان قیام کرد و در 1794 او را سر بریدند
ژان. نقاش هلندی، مولد لیدن (1626- 1679 میلادی). او در نقاشی های خود مستان و عربده جویان و صحنه های هزل آمیز را تجسم داده است
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
واحد قوه ایست در سلسلۀ ام. ت. اس. و آن قوه ایست که چون بر جرم یک تن وارد آید آنرا دارای واحد شتاب این سلسله کند، نبطی شدن. (تاج المصادر بیهقی). نبطی شدن قوم، بیرون آوردن چیزی. (منتهی الارب). طلب ظهور امری کردن، چیدن، استنبط الفقیه، اذا استخرج الفقه الباطن بفهمه و اجتهاده. (منتهی الارب). الاستنباط اصطلاحاً استخراج المعانی من النصوص بفرط الذهن و قوه القریحه. (تعریفات جرجانی) : تا وی آن را بخرد و عقل خود استنباط کردی. (تاریخ بیهقی ص 100) ، استنبط (مجهولاً) ، یعنی آشکارا شد بعد پنهان شدن. (منتهی الارب).
- علم استنباط المعادن و المیاه،و هو علم یبحث فیه عن تعیین محل المعدن و المیاه اذالمعدنیات لابد لها من علامات یعرف بها عروقها و هو من فروع علم الفراسه. (کشف الظنون).
- علم استنباطالمیاه، و هو علم تتعرف منه کیفیه استخراج المیاه الکامنه فی الارض و اظهارها و منفعته احیاء الارضین المیته و افلاحها. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ / رِ کَ دَ)
هستن. مصدر مفروض که زمان حال آن صرف شود اینچنین: استم، استی، است، استیم، استید، استند. و گاه بجای آنها: ام، ای، است، ایم، اید، اند بکار برند. و نیز مشتقات این مصدر در آخر صیغ از ماضی مطلق درآید: ستم، نمایان و ناپدید شدن: استن السراب، نمایان و ناپدید شد سراب، سکیزیدن. (تاج المصادر بیهقی). برجستن اسب و توسنی کردن: استن الفرس، سنون کردن داروئی را. چون سنون بکار بردن: و اذا استن به (بانیسون) مسحوقاً... نفع من البخر. (ابن البیطار)، استنان بسنت کسی، بروش او رفتن. استیار. راه و سنّت کسی گرفتن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
سیاه. (منتهی الارب). تیره. اسحم، جمع واژۀ اساده
لغت نامه دهخدا
(اِ خِ نَ)
نوعی از بیماری گرمی. مقابل ابرده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسخن
تصویر مسخن
گرم شده گرم کننده گرم شده حرارت داده گرم کننده حرارت دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساخن
تصویر ساخن
گرم روز گرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسمن
تصویر اسمن
فربه تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسون
تصویر اسون
درنگ کردن، بهانه جستن، به راه پدر رفتن پیروی از پدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسکن
تصویر اسکن
ازروسی چاو ارزبرگ اسکناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسخان
تصویر اسخان
گرم کردن، گریانیدن گرم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسخم
تصویر اسخم
سیاه و تیره تیروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسخی
تصویر اسخی
بخشنده تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسخن
تصویر مسخن
((مَ سَ خِّ))
گرم کننده، حرارت دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسخان
تصویر اسخان
((اِ))
گرم کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسکن
تصویر اسکن
((اِ کَ))
تصویری که به کمک اسکنر به دست می آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استن
تصویر استن
((اَ س ِ تُ))
استون، مایعی است بی رنگ، فرار، سریع التبخیر و قابل اشتعال، با بوی اتری که از تقطیر یکی از استات ها به دست می آید و مانند یک حلال بکار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استن
تصویر استن
((اُ تُ))
استون، ستون، رکن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساخن
تصویر ساخن
((خُ))
گرم، حار، جمع سخّان
فرهنگ فارسی معین