بسودن. ببسایش. ببسودن. لمس. دست کشیدن بچیزی. - استلام حجر، بسودن سنگ به لب یا دست. بسودن سنگ را به دست یا به لب. (منتهی الارب). بسودن حجرالاسود را. (زوزنی). بسودن حجر اسود را (بلب) یا بدست. (تاج المصادر بیهقی) : اما واﷲ لولا قول واش و عین للخلیفه لاتنام لطفنا حول جذعک و استلمنا کما للناس بالحجر استلام. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 190). - استلام کردن، بسودن حجرالاسود.
بسودن. ببسایش. ببسودن. لمس. دست کشیدن بچیزی. - استلام حجر، بسودن سنگ به لب یا دست. بسودن سنگ را به دست یا به لب. (منتهی الارب). بسودن حجرالاسود را. (زوزنی). بسودن حجر اسود را (بلب) یا بدست. (تاج المصادر بیهقی) : اما واﷲ لولا قول واش و عین للخلیفه لاتنام لطفنا حول جذعک و استلمنا کما للناس بالحجر استلام. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 190). - استلام کردن، بسودن حجرالاسود.
قرعه زدن خواستن. (منتهی الارب) ، گواه کردن. (تاج المصادربیهقی). گواه گذرانیدن. مؤلف صبح الاعشی گوید: استشهاد، الحاله الاولی فی استعمال الشعر فی صناعه الکتابه. و هو ان یورد (الکاتب) البیت من الشعر او البیتین او اکثر فی خلال الکلام المنثور مطابقاً لمعنی ما تقدّم من النّثر، و لایشترط فیه ان ینبّه علیه بقال و نحوه کما یشترط فی الاستشهاد بآیات القرآن و الاحادیث النبویه، فان الشعر یتمیز بوزنه و صیغته عن غیره من انواع الکلام، فلایحتاج الی التنبیه علیه و اکثر مایکون ذلک فی المکاتبات الاخوانیات، مثل ما کتب به القاضی الفاضل الی بعض اخوانه یستوحش منه، و یتشوّق الیه: فیارب ّ ان ّ البین اضحت صروفه علی ّ و ما لی من معین فکن معی علی قرب عذّالی و بعد احبّتی و امواه اجفانی و نیران اضلعی. هذه تحیّه القلب المعذّب و سریره الصبر المذبذب، و ظلامه عزم السلو المکذب، اصدرتها الی المجلس و قد وقد فی الحشا نارها، الزّفیر اوارها، و الدموع شرارها، و الشوق آثارها، و فی الفؤاد نارها. لو زارنی منکم خیال ٌ هاجرٌ لهدته فی ظلمائه انوارها. اسفاً علی ایّام الاجتماع الّتی کانت مواسم السرور و الاسرار، و مباسم الثغور و الاوطار، و تذکراً لاوقات عذب مذاقها، و امتدّ بالانس رواقها، و زوّجت بکرها و دوعب ذکرها: واﷲ مانسیت نفسی حلاوتها فکیف اذکر أنّی الیوم اذکرها؟ و مذ فارقت الجناب، لازال جنا جنابه نضیراً، و سنا سنائه مستطیراً و ملکه فی الخافقین خافق الاعلام، و عزّه علی الجدیدین جدیدالایّام، لم اقف منه علی کتاب تخلف سطوره ما غسل الدمع من سواد ناظری، و یقدّم ببیاض منظومه و منثوره ماوزّعه البین من سویداء خاطری: و لم یبق فی الاحشاء الا صبایه من الصبر تجری فی الدّموع البوادر. و اساله المناب، بشریف الجناب، و اداء فرض، تقبیل الارض، حیث تلتقی وفودالدّنیا و الاّخره و تعمر البیوت الغامره المنن الفامره، و فضل الظل ّ غیر منسوخ بهجیره و یبشّر المجد بشخص لاتسمح الدّنیا بنظیره. تظاهر فی الدّنیا باشرف ظاهر فلم نر انقی منه غیر ضمیره کفانی فخراً ان اسمّی بعبده و حسبی هدیاً ان اسیر بنوره فای ّ امیر لیس یشرف قدره اذاما دعاه صادقاً بامیره ؟ و انّنی فی السّؤال بکتبه ان یوصّلها لیوصل بها لدی ّ تهانی تملأ یدی ّ، و یودع بها عندی مسرهً تقدح فی الشّکر زندی ّ. عهدتک ذا عهد هو الورد نضرهً و ما هو مثل الورد فی قصرالعهد. و انا اترقّب کتابه ارتقاب الهلال: لتفطر عین عن الکری صائمه، و ترد نفس عن موارد الماء هائمه - انتهی. بل ربّما کان کل ّ المکاتبه او جلّها شعراً، و قد یکون صدر المکاتبه شعراً و ذیلها نثراً، و بالعکس. و قد یکون طرفاها نثراً و اوسطها شعراً، و عکس ذلک بحسب ما یقتضیه الترتیب، و یسوق الیه الترکیب. و ربما اکتفی بالبیت الواحد من الشعر فی الدلاله علی المقصد و بلوغ الغرض فی المکاتبه، کماکتب بعض ملوک الغرب الی من کرّر کتبه و رسله الیه بقول المتنبی: و لا کتب الا المشرفیه عنده و لا رسل الاّ الخمیس العرمرم. الی غیر ذلک من المکاتبات المتضمنه للاشعار امّا مکاتبات الملوک الاّن فقل ّ ان تستعمل فیها الاشعار، او یستشهد فیها بالمنظوم و المنثور و قد تجی ٔ التّلقیحات بابیات الشعر فی غیر المکاتبات من الرسائل الموضوعه لریاضه الذهن و تنقیح الفکر، کالرسائل الموضوعه فی صید ملک او فتح بلد او نحو ذلک. (صبح الاعشی ج 1 صص 274- 276) ، دلیل آوردن. مثال و شاهد آوردن برای اثبات مقصودی. استدلال، در راه خدای کشته شدن. (منتهی الارب). شهید شدن: استشهد الرجل (مجهولاً). (منتهی الارب). - استشهاد کردن، گوا گذراندن. به گواهی و شاهد گرفتن. - ، شاهد آوردن. احتجاج کردن. - ، مثل آوردن. تمثل جستن
قرعه زدن خواستن. (منتهی الارب) ، گواه کردن. (تاج المصادربیهقی). گواه گذرانیدن. مؤلف صبح الاعشی گوید: استشهاد، الحاله الاولی فی استعمال الشعر فی صناعه الکتابه. و هو ان یورد (الکاتب) البیت من الشعر او البیتین او اکثر فی خلال الکلام المنثور مطابقاً لمعنی ما تقدّم من النّثر، و لایشترط فیه ان یُنبّه علیه بقال و نحوه کما یشترط فی الاستشهاد بآیات القرآن و الاحادیث النبویه، فان الشعر یتمیز بوزنه و صیغته عن غیره من انواع الکلام، فلایحتاج الی التنبیه علیه و اکثر مایکون ذلک فی المکاتبات الاخوانیات، مثل ما کتب به القاضی الفاضل الی بعض اخوانه یستوحش منه، و یتشوّق الیه: فیارب ّ ان ّ البین اضحت صروفه علی ّ و ما لی من مُعین فکن معی علی قُرب عُذّالی و بعد احبّتی و امواه اجفانی و نیران اضلُعی. هذه تحیّه القلب المعذّب و سریره الصبر المذبذب، و ظلامه عزم السلو المکذب، اصدرتها الی المجلس و قد وقَدَ فی الحشا نارها، الزّفیر اوارُها، و الدموع شرارها، و الشوق آثارها، و فی الفؤاد نارها. لو زارنی مِنکم خیال ٌ هاجرٌ لَهَدَتْه فی ظلمائه انوارها. اَسَفاً علی ایّام الاجتماع الَّتی کانت مواسم السُرور و الاسرار، و مباسم الثغور و الاوطار، و تذکراً لاوقات عَذُب َ مذاقها، و امتدّ بالاُنس رواقها، و زوّجت بکرها و دوعب ذکرها: واﷲ مانَسیت نفسی حلاوَتها فکیف اذکر أنّی الیوم َ اذکرها؟ و مذ فارقت الجناب، لازال جنا جنابه نضیراً، وَ سنا سنائه مستطیراً و مُلکه ُ فی الخافقین خافق الاعلام، و عِزّه علی الجدیدین جدیدَالایّام، لم اَقِف منه علی کتاب تخلف سطوره ما غسل الدمع من سواد ناظری، و یُقدّم ببیاض منظومه و منثوره ماوزّعه البین من سویداء خاطری: و لم یبق فی الاحشاء الا صبایه من الصبر تجری فی الدّموع البوادر. و اَساله المناب، بشریف الجناب، و اداء فرض، تقبیل الارض، حیث تلتقی وفودالدّنیا و الاَّخره و تعمُر البیوت الغامره المنن ُ الفامره، و فضل الظل ّ غیر منسوخ بهجیره و یُبشّر المجد بشخص لاتسمح الدّنیا بنظیره. تظاهر فی الدّنیا باشرف ظاهر فلم نر اَنقی منه غیر ضمیره کفانی فخراً ان اسمّی بعبده و حسبی هدیاً اَن اَسیر بنوره فای ّ امیر لیس یشرف قدرُه اذاما دعاه صادقاً بامیره ؟ و انّنی فی السّؤال بکتبه ان یوصّلها لیوصل بها لدی ّ تهانی تملأ یدی ّ، و یودع بها عندی مسرهً تقدح فی الشّکر زندی ّ. عهدتک ذا عهد هو الورد نضرهً و ما هو مثل الورد فی قصرِالعهد. و انا اترقّب کتابه ارتقاب الهلال: لتُفطر عین عن الکری صائمه، و ترد نفس عن موارد الماء هائمه - انتهی. بل ربّما کان کل ّ المکاتبه او جلّها شعراً، و قد یکون صدر المکاتبه شعراً و ذیلها نثراً، و بالعکس. و قد یکون طرفاها نثراً و اوسطها شعراً، و عکس ذلک بحسب ما یقتضیه الترتیب، و یسوق الیه الترکیب. و ربما اکتفی بالبیت الواحد من الشعر فی الدلاله علی المقصد و بلوغ الغرض فی المکاتبه، کماکتب بعض ملوک الغرب الی من کرّر کتبه و رسله الیه بقول المتنبی: و لا کتب َ الا المشرفیه عنده و لا رُسُل الاّ الخمیس العرمرم. الی غیر ذلک من المکاتبات المتضمنه للاشعار امّا مکاتبات الملوک الاَّن فقل ّ ان تستعمل فیها الاشعار، او یستشهد فیها بالمنظوم و المنثور و قد تجی ٔ التّلقیحات بابیات الشعر فی غیر المکاتبات من الرسائل الموضوعه لریاضه الذهن و تنقیح الفکر، کالرسائل الموضوعه فی صید ملک او فتح بلد او نحو ذلک. (صبح الاعشی ج 1 صص 274- 276) ، دلیل آوردن. مثال و شاهد آوردن برای اثبات مقصودی. استدلال، در راه خدای کشته شدن. (منتهی الارب). شهید شدن: اُستشهد الرجل (مجهولاً). (منتهی الارب). - استشهاد کردن، گوا گذراندن. به گواهی و شاهد گرفتن. - ، شاهد آوردن. احتجاج کردن. - ، مثل آوردن. تمثل جستن
بسته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). استبهام امر، بسته و مشتبه شدن کار بر کسی. (از منتهی الارب) ، اثماد. (منتهی الارب). مثمود کردن. از بس سؤال تهی دست کردن. رجوع به اثماد شود
بسته شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). استبهام امر، بسته و مشتبه شدن کار بر کسی. (از منتهی الارب) ، اِثماد. (منتهی الارب). مثمود کردن. از بس سؤال تهی دست کردن. رجوع به اثماد شود
سرگشته و آشفته و از جای رفته و رنجور از عشق. (منتهی الارب). سرگشته و حیران. (غیاث) (آنندراج). شیفته و ازجای رفته. عاشق خرد بشده: در آینۀ عنایت صیقل شناخته زو قبله کرده و شده سرمست و مستهام. خاقانی. باد جهانت به کام کز ظفر تو کامۀ صدجان مستهام برآمد. خاقانی. این نخواندی کالکلام ای مستهام فی شجون جره جرالکلام. مولوی (مثنوی). - قلب مستهام، دل شیفته و سرگشته از عشق. (منتهی الارب). - مستهام الفؤاد، از دست رفته دل. رجوع به استهامه شود
سرگشته و آشفته و از جای رفته و رنجور از عشق. (منتهی الارب). سرگشته و حیران. (غیاث) (آنندراج). شیفته و ازجای رفته. عاشق خرد بشده: در آینۀ عنایت صیقل شناخته زو قبله کرده و شده سرمست و مستهام. خاقانی. باد جهانت به کام کز ظفر تو کامۀ صدجان مستهام برآمد. خاقانی. این نخواندی کالکلام ای مستهام فی شجون جره جرالکلام. مولوی (مثنوی). - قلب مستهام، دل شیفته و سرگشته از عشق. (منتهی الارب). - مستهام الفؤاد، از دست رفته دل. رجوع به استهامه شود
گردن نهادن، رامش خواستن زره خواستن، از ناکسان زن خواستن بساویدن بر ماسیدن (لمس کردن از راه دست کشیدن)، در بر گرفتن، آشتی کردن لمس کردن بسودن دست کشیدن بچیزی. یا استلام حجر. بسودن سنگ (بلب یا دست) سنگ را لمس کردن، بوسه دادن، در بر گرفتن، صلح کردن
گردن نهادن، رامش خواستن زره خواستن، از ناکسان زن خواستن بساویدن بر ماسیدن (لمس کردن از راه دست کشیدن)، در بر گرفتن، آشتی کردن لمس کردن بسودن دست کشیدن بچیزی. یا استلام حجر. بسودن سنگ (بلب یا دست) سنگ را لمس کردن، بوسه دادن، در بر گرفتن، صلح کردن
جمع سهم، بون ها در تازی به جای اسهام گفته میشود پشک انداختن، بسیار سخنی سخن دراز کردن جمع سهم بهره ها بخشها. توضیح در عربی جمع سهم بمعنی بهره (اسهم) آمده
جمع سهم، بون ها در تازی به جای اسهام گفته میشود پشک انداختن، بسیار سخنی سخن دراز کردن جمع سهم بهره ها بخشها. توضیح در عربی جمع سهم بمعنی بهره (اسهم) آمده