جدول جو
جدول جو

معنی استخبار - جستجوی لغت در جدول جو

استخبار
خبر گرفتن
تصویری از استخبار
تصویر استخبار
فرهنگ فارسی عمید
استخبار(گُ هََ پَ رَ)
خبر پرسیدن از کسی. (منتهی الارب). خبر خواستن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). استطلاع. استعلام. استفسار. استنباء. آگاهی جستن. آگاهی پرسیدن. پرسیدن ازخبر. پرسیدن. اختبار. ابتلاء، بخال گرفتن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). خال خواندن. (منتهی الارب). بخالو گرفتن کسی را
لغت نامه دهخدا
استخبار
خبر پرسیدن از کسی
تصویری از استخبار
تصویر استخبار
فرهنگ لغت هوشیار
استخبار((اِ تِ))
آگاهی جستن، مفرد استخبارات
تصویری از استخبار
تصویر استخبار
فرهنگ فارسی معین
استخبار
استطلاع، استعلام، کسب خبر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از استکبار
تصویر استکبار
زورگویی ناشی از داشتن قدرت، خود را بزرگ دانستن، تکبر کردن
فرهنگ فارسی عمید
(گَهَْ رَ / رِ فُ)
استدبار امر، در آخر کار نگریستن چیزی را که در اوّل آن ندیده بود. (منتهی الارب). آخر کار را ملاحظه و اندیشه کردن، از پس دیدن امری که از پیش ندیده بود، وسیلۀ خود گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب). دست آویز خود قرار دادن امری را
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ)
خفارت خواستن از کسی. (منتهی الارب). بدرقگی خواستن
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ فُ)
به بندگی گرفتن کسی را بقهر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گَ رَ / رِ کَ / کِ)
درست و نیکوحال گردیدن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(مُ فُ)
بزرگ دیدن کسی یا چیزی را: استکبره. (منتهی الارب).
و اءستکبر الاخبار قبل لقائه
فلمّا التقینا صغّر الخبر الخبر.
متنبی.
لغت نامه دهخدا
(شِ)
اشک فروآوردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). گریستن. اشک باریدن. جاری گردیدن اشک. (منتهی الارب) ، طلب عصمت کردن، بازداشتن. (منتهی الارب) ، بازایستادن. (زوزنی). واایستادن. واایستیدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(لُءْ لُءْ فُ)
سطبر شدن. (منتهی الارب). کثیف و متراکم شدن، خندیدن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(گُ اَ)
میل به جراحت فروبردن تا غور آن معلوم شود. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ پَ وَ)
بعاریت خواستن، چنانکه شتری ماده را از کسی. طلب الاخبال. (تاج المصادر بیهقی) : استخبلنی ناقه، ماده شتری از من بعاریت خواست. (منتهی الارب) ، نام جانوریست غیرمعلوم. (مؤید الفضلاء) (برهان). شاید سی پیا (؟).
، هسته. استه. نواه. حب. تخم. دانۀ میوه ها. استۀ خرما. (برهان). هستۀ خرما و غیر آن. (مؤید الفضلاء). تخم خرما و انگور و انار و مانند آن. هسته های بی مغز پاره ای میوه ها. هستۀ سنجد، استخوان انگور، تکج و هستۀ آن. تخم درون حب آن. تکس، استخوان انگور بود. (فرهنگ اسدی نخجوانی). تگژ، استخوان انگور. (فرهنگ اسدی چ طهران ص 179). استخوان خرما، بفارسی اسم نوی التمر است. (تحفۀ حکیم مؤمن) : و گروهی گفته اند نشانش (نشان تمام رسیدن انگور) آنست که چون بفشاری استخوانش بیرون جهد... (یواقیت العلوم). یک سال تجارت کردی و منفعت خویش بر اصحاب تفرقه کردی و درویشان را خرما دادی و استخوان خرما بشمردی، هرکه بیشترخوردی بهر استخوانی درمی بدادی. (تذکره الاولیاء عطار). بعضی آن باشد (از انواع شفتالو) که با استخوان چسبیده باشد. (فلاحت نامه). درخت از استخوان میوه برآرد و استخوان میوه از درخت. (تفسیر ابوالفتوح).
خاصگان مریم از نخل کهن خرمای تر
خورده اند و بر جهودان استخوان افشانده اند.
خاقانی.
گه از نطفه ای نیک بختی دهی
گه از استخوانی درختی دهی.
نظامی.
رطب بی استخوان آبی ندارد
چو مه بی شب بود تابی ندارد.
نظامی.
ز کارآشوبی مریم برآسود
رطب بی استخوان شد شمع بیدود.
نظامی.
چو خرما بشیرینی اندوده پوست
چو بازش کنی استخوانی دروست.
سعدی.
، اسدی در فرهنگ خویش ’سفال’ را استخوان جوز و فندق و مانند آن آورده. (فرهنگ اسدی چ طهران ص 18). و سفال، پوست گردکان وپسته و بادام و فندق و پوست انار خشک شده و امثال آنرا نیز گویند. (برهان)، نسل. نژاد: از اوردوی قوتوی خاتون از استخوان و او را دوپسرند. (جامع التواریخ رشیدی). نام او ایل ایکاجی از استخوان قنقرات. (جامع التواریخ رشیدی). نام او بقاجین ایکجی از استخوان ختایان. (جامع التواریخ رشیدی). نام او هیجین خواهر اقرابیکی از استخوان کورلوت. (جامع التواریخ رشیدی). دیگر کویک خاتون از استخوان پادشاهان اقوام اویرات دختر تورالجی کورکان. (جامع التواریخ رشیدی). خاتون دیگر قوتوی خاتون دختر... از استخوان پادشاهان اقوام... (جامع التواریخ رشیدی). اولجای خاتون دختر بورالجی کورکان از استخوان پادشاهان اقوام اویرات. (جامع التواریخ رشیدی)، نوعی از سلاح زنگیان. (غیاث از شرح سکندرنامه). نام سلاحی از اسلحۀ جنگ. (مؤید الفضلاء) (برهان). ارۀ پشت نهنگ که آلتی است اهل زنگ را برای جنگ. (آنندراج) :
درآمدچو پیل استخوانی بدست
کزو پیل را استخوان می شکست.
نظامی.
، پایه و بنیان عمارت.
- استخوان بزرگ، کنایه از شخصی است که او را اصالت و نجابت و نسب عالی بوده باشد. (برهان) (مؤید الفضلاء) (انجمن آرا). و امروز استخوان دار گویند.
- استخوان بزرگ داشتن، کنایه از اصیل و نجیب بودن. (آنندراج).
، عظام بالیه، صاحبان اعتبار قدیم که امروز بواسطۀ تغییر اوضاع و یا فقر آنان بچیزی نیستند.
- استخوان ترکاندن و ترکانیدن، بالا کشیدن. بلند شدن قد (بیشتر در دختران). فربه و بلند گشتن جوان و نوبالغ.
- استخوان خرد کردن، رنج بسیار در علمی یا هنری و مانند آن بردن.
- استخوان دررفتن، از جای بشدن استخوان.
- استخوان در گلو گرفتن، کنایه از رنج و محنت کشیدن باشد. (برهان) (رشیدی).
- استخوان در ناف گرفتن، بند شدن استخوان در ناف:
توان بحلق فروبردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف.
سعدی.
- استخوان سبک کردن، کاستن گناهان بوسیلۀ زیارت اعتاب مقدسه.
- استخوان سنگین داشتن، بحملۀ صرعی و نوعی امراض عصبی مبتلا بودن.
- استخوان (کسی) سنگین شدن،دیوزد شدن. جنی شدن.
- استخوان شکستن، کسر عظم.
- استخوان شکستن در آموختن فنّی یا علمی، سخت رنج بردن در آن. دود چراغ خوردن.
- بااستخوان، صاحب نفوذ کلمه و نفاذ امر و قدر و منزلت.
- کارد به استخوان رسیدن، به نهایت درجۀ سختی و عسرت و شدت بکاری رسیدن.
- گرد از مغز استخوان کسی برآوردن، دمار از کسی برآوردن:
چو بریان شد از هم بکند و بخورد
ز مغز استخوانش برآورد گرد.
(شاهنامه چ بروخیم ص 435).
- مثل استخوان، سخت. صلب.
- یک پوست و یک استخوان شدن، سخت لاغر و نزار گشتن
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ)
خیمه افراختن. خبا افراختن. خیمه زدن. (زوزنی). خباء زدن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
بر صنعتگران از نجار و کفش دوز و یا کارگران فنی که در کار خبره و استاد باشند اطلاق میشود و زیر دستان آنان را شاگرد مینامند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استئباط
تصویر استئباط
مغاک کندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحقار
تصویر استحقار
خوار وکوچک شمردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحفار
تصویر استحفار
کندن خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحضار
تصویر استحضار
بخود بار آمدن، یاد داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحسار
تصویر استحسار
مانده شدن ماندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحرار
تصویر استحرار
پر بار شدن کشت پر بار خواستن کشت، افزونی خون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استئثار
تصویر استئثار
نیکو خواست به خواست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استخباء
تصویر استخباء
تاژ افراشتن، به تاژرفتن (تاژ خیمه) چادر نشینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استخضار
تصویر استخضار
آماده خواست، نزد خود خواستن، به یاد داشتن، آگاهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استخمار
تصویر استخمار
استخوان کتف دست کترا (گویش گیلکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استدبار
تصویر استدبار
پشت گردانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استجبار
تصویر استجبار
توانگری پس از تنگدستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استکبار
تصویر استکبار
بزرگ منشی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استخبارات
تصویر استخبارات
جمع استخبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استحباب
تصویر استحباب
دوست داشتن، برگزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استدبار
تصویر استدبار
((اِ تِ))
پشت کردن، مقابل استقبال، آخرکار را ملاحظه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استکبار
تصویر استکبار
((اِ تِ))
بزرگ دیدن کسی یا چیزی را، تکبر کردن، خودنمایی، گردنکشی کردن
فرهنگ فارسی معین
جهانخواری، طغیان، گردن کشی، امپریالیسم
متضاد: استضعاف
فرهنگ واژه مترادف متضاد