جدول جو
جدول جو

معنی استخبال

استخبال
(گُ هََ پَ وَ)
بعاریت خواستن، چنانکه شتری ماده را از کسی. طلب الاخبال. (تاج المصادر بیهقی) : استخبلنی ناقه، ماده شتری از من بعاریت خواست. (منتهی الارب) ، نام جانوریست غیرمعلوم. (مؤید الفضلاء) (برهان). شاید سی پیا (؟).
، هسته. استه. نواه. حب. تخم. دانۀ میوه ها. استۀ خرما. (برهان). هستۀ خرما و غیر آن. (مؤید الفضلاء). تخم خرما و انگور و انار و مانند آن. هسته های بی مغز پاره ای میوه ها. هستۀ سنجد، استخوان انگور، تکج و هستۀ آن. تخم درون حب آن. تکس، استخوان انگور بود. (فرهنگ اسدی نخجوانی). تگژ، استخوان انگور. (فرهنگ اسدی چ طهران ص 179). استخوان خرما، بفارسی اسم نوی التمر است. (تحفۀ حکیم مؤمن) : و گروهی گفته اند نشانش (نشان تمام رسیدن انگور) آنست که چون بفشاری استخوانش بیرون جهد... (یواقیت العلوم). یک سال تجارت کردی و منفعت خویش بر اصحاب تفرقه کردی و درویشان را خرما دادی و استخوان خرما بشمردی، هرکه بیشترخوردی بهر استخوانی درمی بدادی. (تذکره الاولیاء عطار). بعضی آن باشد (از انواع شفتالو) که با استخوان چسبیده باشد. (فلاحت نامه). درخت از استخوان میوه برآرد و استخوان میوه از درخت. (تفسیر ابوالفتوح).
خاصگان مریم از نخل کهن خرمای تر
خورده اند و بر جهودان استخوان افشانده اند.
خاقانی.
گه از نطفه ای نیک بختی دهی
گه از استخوانی درختی دهی.
نظامی.
رطب بی استخوان آبی ندارد
چو مه بی شب بود تابی ندارد.
نظامی.
ز کارآشوبی مریم برآسود
رطب بی استخوان شد شمع بیدود.
نظامی.
چو خرما بشیرینی اندوده پوست
چو بازش کنی استخوانی دروست.
سعدی.
، اسدی در فرهنگ خویش ’سفال’ را استخوان جوز و فندق و مانند آن آورده. (فرهنگ اسدی چ طهران ص 18). و سفال، پوست گردکان وپسته و بادام و فندق و پوست انار خشک شده و امثال آنرا نیز گویند. (برهان)، نسل. نژاد: از اوردوی قوتوی خاتون از استخوان و او را دوپسرند. (جامع التواریخ رشیدی). نام او ایل ایکاجی از استخوان قنقرات. (جامع التواریخ رشیدی). نام او بقاجین ایکجی از استخوان ختایان. (جامع التواریخ رشیدی). نام او هیجین خواهر اقرابیکی از استخوان کورلوت. (جامع التواریخ رشیدی). دیگر کویک خاتون از استخوان پادشاهان اقوام اویرات دختر تورالجی کورکان. (جامع التواریخ رشیدی). خاتون دیگر قوتوی خاتون دختر... از استخوان پادشاهان اقوام... (جامع التواریخ رشیدی). اولجای خاتون دختر بورالجی کورکان از استخوان پادشاهان اقوام اویرات. (جامع التواریخ رشیدی)، نوعی از سلاح زنگیان. (غیاث از شرح سکندرنامه). نام سلاحی از اسلحۀ جنگ. (مؤید الفضلاء) (برهان). ارۀ پشت نهنگ که آلتی است اهل زنگ را برای جنگ. (آنندراج) :
درآمدچو پیل استخوانی بدست
کزو پیل را استخوان می شکست.
نظامی.
، پایه و بنیان عمارت.
- استخوان بزرگ، کنایه از شخصی است که او را اصالت و نجابت و نسب عالی بوده باشد. (برهان) (مؤید الفضلاء) (انجمن آرا). و امروز استخوان دار گویند.
- استخوان بزرگ داشتن، کنایه از اصیل و نجیب بودن. (آنندراج).
، عظام بالیه، صاحبان اعتبار قدیم که امروز بواسطۀ تغییر اوضاع و یا فقر آنان بچیزی نیستند.
- استخوان ترکاندن و ترکانیدن، بالا کشیدن. بلند شدن قد (بیشتر در دختران). فربه و بلند گشتن جوان و نوبالغ.
- استخوان خرد کردن، رنج بسیار در علمی یا هنری و مانند آن بردن.
- استخوان دررفتن، از جای بشدن استخوان.
- استخوان در گلو گرفتن، کنایه از رنج و محنت کشیدن باشد. (برهان) (رشیدی).
- استخوان در ناف گرفتن، بند شدن استخوان در ناف:
توان بحلق فروبردن استخوان درشت
ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف.
سعدی.
- استخوان سبک کردن، کاستن گناهان بوسیلۀ زیارت اعتاب مقدسه.
- استخوان سنگین داشتن، بحملۀ صرعی و نوعی امراض عصبی مبتلا بودن.
- استخوان (کسی) سنگین شدن،دیوزد شدن. جنی شدن.
- استخوان شکستن، کسر عظم.
- استخوان شکستن در آموختن فنّی یا علمی، سخت رنج بردن در آن. دود چراغ خوردن.
- بااستخوان، صاحب نفوذ کلمه و نفاذ امر و قدر و منزلت.
- کارد به استخوان رسیدن، به نهایت درجۀ سختی و عسرت و شدت بکاری رسیدن.
- گرد از مغز استخوان کسی برآوردن، دمار از کسی برآوردن:
چو بریان شد از هم بکند و بخورد
ز مغز استخوانش برآورد گرد.
(شاهنامه چ بروخیم ص 435).
- مثل استخوان، سخت. صلب.
- یک پوست و یک استخوان شدن، سخت لاغر و نزار گشتن
لغت نامه دهخدا