فعل سوم شخص مفرد معین که ماضی نقلی به کمک آن صرف می شود مثلاً گفته است، مقابل نیست، فعل سوم شخص مفرد مضارع از مصدر «بودن»، هست مثلاً هوا سرد است اوستا، کتاب مقدس زرتشتیان که امروزه یک پنجم از اصل آن باقی مانده است، ابستا، استا، وستا، ستا، برای مثال شهنشاه ایران سر و تن بشست / به جایی خرامید با زند و است (فردوسی - ۴/۲۷۷)
فعل سوم شخص مفرد معین که ماضی نقلی به کمک آن صرف می شود مثلاً گفته است، مقابلِ نیست، فعل سوم شخص مفرد مضارع از مصدر «بودن»، هست مثلاً هوا سرد است اَوِستا، کتاب مقدس زرتشتیان که امروزه یک پنجم از اصل آن باقی مانده است، اَبِستا، اَستا، وَستا، سَتا، برای مِثال شهنشاه ایران سر و تن بشست / به جایی خرامید با زند و اُست (فردوسی - ۴/۲۷۷)
است. صورتی از کلمه هست. هست. (مؤید الفضلاء). و آن مفرد مغایب (سوم شخص مفرد) است از مصدر استن و بدین وجه صرف میشود: استم. استی. است. استیم. استید. استند. و گاهی بتخفیف چنین آرند: ام. ای. است. ایم. اید. اند. است ه-رگ-اه به ماقبل متصل شود همزۀ آن ساقط شود مانند: آمده ست و جانست و دلست. اگر حرف آخر کلمه ماقبل، هاءغیرملفوظ باشد جایز است که همزه بجا ماند مانند: گفته است و گوینده است: خدای جهان بر زبانم گواست که گنج و سرای سپاهم تراست. فردوسی. من آنچه شنیدم بگفتمت راست تو به دان کنون رای و فرمان تراست. فردوسی. ز چین تا به گلزریون لشکر است بر ایشان چو خاقان چینی سر است. فردوسی. گفت (امیر محمد) مرادی دیگر است، اگر آن حاصل شود هرچه بمن رسیده است بر دلم خوش شود. (تاریخ بیهقی). و از کردۀ خود پشیمان شدند و زبانها بگشادند که ما بیچاره ها گنهکاریم، حکم تراست. (قصص الانبیاء ص 84). ای لعبت خندان لب لعلت که گزیده ست در باغ لطافت گل روی تو که چیده ست. سعدی. زسر تا پا گلی ای شاخ نازک که برگت شیوه است و میوه ات ناز. کمال خجندی. این کلمه را قدما بکسر همزه تلفظ میکرده اند چنانکه امروز در اصفهان: مر او را تو با ما بصحرا فرست که صحرا کنون جنت دیگرست. فردوسی. در صفتت ملک راهزار دهان زاد هر دهنی را از آن هزار زبانست طبع ثنای ترا چنانکه بباید خواست که گوید ز هیچ نوع ندانست عقل کمال ترا در آنچه گمان برد گشت که دریابد ای عجب نتوانست بارۀ شبدیز تو به رفتن و جستن نائب ابر بهار و باد بزانست. مسعودسعد
اَست. صورتی از کلمه هست. هست. (مؤید الفضلاء). و آن مفرد مغایب (سوم شخص مفرد) است از مصدر استن و بدین وجه صرف میشود: استم. استی. است. استیم. استید. استند. و گاهی بتخفیف چنین آرند: ام. ای. است. ایم. اید. اند. است ه-رگ-اه به ماقبل متصل شود همزۀ آن ساقط شود مانند: آمده ست و جانست و دلست. اگر حرف آخر کلمه ماقبل، هاءغیرملفوظ باشد جایز است که همزه بجا ماند مانند: گفته است و گوینده است: خدای جهان بر زبانم گواست که گنج و سرای سپاهم تراست. فردوسی. من آنچه شنیدم بگفتمْت راست تو به دان کنون رای و فرمان تراست. فردوسی. ز چین تا به گلزریون لشکر است بر ایشان چو خاقان چینی سر است. فردوسی. گفت (امیر محمد) مرادی دیگر است، اگر آن حاصل شود هرچه بمن رسیده است بر دلم خوش شود. (تاریخ بیهقی). و از کردۀ خود پشیمان شدند و زبانها بگشادند که ما بیچاره ها گنهکاریم، حکم تراست. (قصص الانبیاء ص 84). ای لعبت خندان لب لعلت که گزیده ست در باغ لطافت گل روی تو که چیده ست. سعدی. زسر تا پا گلی ای شاخ نازک که برگت شیوه است و میوه ات ناز. کمال خجندی. این کلمه را قُدما بکسر همزه تلفظ میکرده اند چنانکه امروز در اصفهان: مر او را تو با ما بصحرا فرست که صحرا کنون جنت دیگرِست. فردوسی. در صفتت ملک راهزار دهان زاد هر دهنی را از آن هزار زبانست طبع ثنای ترا چنانکه بباید خواست که گوید ز هیچ نوع ندانست عقل کمال ترا در آنچه گمان برد گشت که دریابد ای عجب نتوانست بارۀ شبدیز تو به رفتن و جستن نائب ابر بهار و باد بزانِست. مسعودسعد
مؤلفین برهان و جهانگیری و آنندراج بمعنی افکندن و انداختن یاد کرده اند واین معنی را ازین بیت استخراج کرده اند: بر نطع زمین طرح شهی چون تو باستی لعبی است ز ترکش فلک بر زده ننهاد. شرف شفروه (از جهانگیری) (از شعوری) سرین و کفل مردم و اسب. (برهان). و ظاهراً با است بکسر همزه خلط شده است
مؤلفین برهان و جهانگیری و آنندراج بمعنی افکندن و انداختن یاد کرده اند واین معنی را ازین بیت استخراج کرده اند: بر نطع زمین طرح شهی چون تو باستی لعبی است ز ترکش فلک بر زده ننهاد. شرف شفروه (از جهانگیری) (از شعوری) سرین و کفل مردم و اسب. (برهان). و ظاهراً با اِست بکسر همزه خلط شده است
نام دسته ای از ساکنین قفقاز که در دو ناحیه سکونت دارند: استی شمال، در روسیۀ شوروی، سکنۀ آن 152000 تن کرسی آن ارجنی کیدز (ولادی قفقاز) و استی جنوب، در ترانسکوکازی (قفقازیۀ جنوبی) ، سکنۀ آن 88000 تن و کرسی آن تسخین ولی است. مردم مزبور از اعقاب آلان ها هستند که آس نیز نامیده میشوند. رجوع به آس در همین لغت نامه شود. آلان ها را سابقاً بعض نویسندگان از نژاد سکائی میدانستند چنانکه راولین سن در کتاب خود (ششمین دولت مشرق ص 291) گوید که آلان ها سابقاً در نزدیکی رود تاناایس (دن کنونی) و دریاچۀ پالس مئوتید (دریای آزف) مسکن داشتند و از سکاها بوده اند، ولی اکنون مسلم است که نویسندۀ مذکور اشتباه کرده و آلان ها از نژاد سکائی نبودند و باید آنان را از آریائیان ایرانی دانست. علاوه بر تحقیقات علمی که این نظر را میرساند خود اوستهای کنونی هم نظر مذکور را تأیید میکنند، زیرا اگراز یک قسمت است بپرسند که آنان کیستند جواب میدهند ’ایرونی’. (ایران باستان تألیف پیرنیا صص 2457- 2458). و رجوع به آس و آسیان در همین لغت نامه شود. - زبان است، یکی از شعب زبانهای ایرانی است. (ایران باستان ص 2458). و آنرا آس نیز گویند. در لغت فرس اسدی چند لغت ازین زبان آمده است. رجوع به آسیان در همین لغت نامه شود. زبان استی شامل دو لهجه است: دیگرن و ایرن. نمونه ای از لغات دیگرن: اواد بمعنی طوفان، خودک بمعنی خود، دوار بمعنی در، زرد، بمعنی دل، زنون بمعنی دانستن، سد بمعنی صد، ردزینگ بمعنی پنجره، دزهور بمعنی هوشیار، مرد بمعنی مرده، ارت بمعنی سه، فورت بمعنی پسر. رجوع به دائره المعارف اسلام ج 3 ص 1127 ستون 1 مقالۀ ایران شود
نام دسته ای از ساکنین قفقاز که در دو ناحیه سکونت دارند: استی شمال، در روسیۀ شوروی، سکنۀ آن 152000 تن کرسی آن ارجنی کیدز (ولادی قفقاز) و استی جنوب، در ترانسکوکازی (قفقازیۀ جنوبی) ، سکنۀ آن 88000 تن و کرسی آن تسخین ولی است. مردم مزبور از اعقاب آلان ها هستند که آس نیز نامیده میشوند. رجوع به آس در همین لغت نامه شود. آلان ها را سابقاً بعض نویسندگان از نژاد سکائی میدانستند چنانکه راولین سن در کتاب خود (ششمین دولت مشرق ص 291) گوید که آلان ها سابقاً در نزدیکی رود تاناایس (دُن کنونی) و دریاچۀ پالس مئوتید (دریای آزُف) مسکن داشتند و از سکاها بوده اند، ولی اکنون مسلم است که نویسندۀ مذکور اشتباه کرده و آلان ها از نژاد سکائی نبودند و باید آنان را از آریائیان ایرانی دانست. علاوه بر تحقیقات علمی که این نظر را میرساند خود اُوستهای کنونی هم نظر مذکور را تأیید میکنند، زیرا اگراز یک قسمت اُسِت بپرسند که آنان کیستند جواب میدهند ’ایرونی’. (ایران باستان تألیف پیرنیا صص 2457- 2458). و رجوع به آس و آسیان در همین لغت نامه شود. - زبان اُست، یکی از شعب زبانهای ایرانی است. (ایران باستان ص 2458). و آنرا آس نیز گویند. در لغت فرس اسدی چند لغت ازین زبان آمده است. رجوع به آسیان در همین لغت نامه شود. زبان استی شامل دو لهجه است: دیگرن و ایرن. نمونه ای از لغات دیگرن: اواد بمعنی طوفان، خودک بمعنی خود، دوار بمعنی در، زرد، بمعنی دل، زنون بمعنی دانستن، سد بمعنی صد، ردزینگ بمعنی پنجره، دزهور بمعنی هوشیار، مرد بمعنی مرده، ارت بمعنی سه، فورت بمعنی پسر. رجوع به دائره المعارف اسلام ج 3 ص 1127 ستون 1 مقالۀ ایران شود
کون. دبر. بن. (ربنجنی). نشیمن. حلقۀ دبر. تهیگاه. نشستنگاه. نشست جای. رماده. رماعه. عجز. کفل. (برهان قاطع). سرین. (رشیدی). مقعد. ام سوید. ام سویدا. (المرصع). محسّه. سته. محشه. حماء. خواره. (منتهی الارب). قراعه. ام الطنیخه. ام تسعین. ام الخبیص. ام جعر. ام خنور. ام ّخوار. ام ّخوران. ام ّدرز. ام ّوفر. ام ّسکین. ام عامر. (المرصع) (منتهی الارب). ام عزمه. ام عزامه. ام عزیمه. ام عفان. (المرصع). ج، استاء، آسات. (ربنجنی) : گفتی بنزد خواجه که آن غزنوی غر است تا زآن سبب مرا ببری نزد خواجه آب چون تو دروغ گفتی، داد از طریق است هم لفظ غزنوی بمصحف ترا جواب. سنائی. بفرق یلان چون تبرزین رسید گذر کرد از است و بر زین رسید. ؟
کون. دُبُر. بُن. (ربنجنی). نشیمن. حلقۀ دبر. تهیگاه. نشستنگاه. نشست جای. رَمادَه. رَماعه. عجز. کفل. (برهان قاطع). سرین. (رشیدی). مقعد. ام سوید. ام سویدا. (المرصع). محسّه. ستَه. محشه. حماء. خواره. (منتهی الارب). قراعه. ام الطنیخه. ام تسعین. ام الخبیص. ام جعر. ام خنور. ام ّخوار. ام ّخوران. ام ّدرز. ام ّوفر. ام ّسکین. ام عامر. (المرصع) (منتهی الارب). ام عزمه. ام عزامه. ام عزیمه. ام عفان. (المرصع). ج، اَستاء، آسات. (ربنجنی) : گفتی بنزد خواجه که آن غزنوی غر است تا زآن سبب مرا ببری نزد خواجه آب چون تو دروغ گفتی، داد از طریق است هم لفظ غزنوی بمصحف ترا جواب. سنائی. بفرق یلان چون تبرزین رسید گذر کرد از است و بر زین رسید. ؟
ستون، پایۀ سنگی یا آجری یا سیمانی که در زیر بنا ساخته شود، پایه ای که از آهن و سیمان در زیر ساختمان برپا کنند، در امور نظامی دسته ای از سربازانکه پشت سر هم در یک خط حرکت کنند، دیرک خیمه، نوشته ای که به صورت عمودی و موازی نوشتۀ دیگر قرار می گیرد، چوب کلفت و بلند که آن را عمودی در زیر سقف به جای جرز و پایه کار بگذارند، بخشی از اتومبیل که بین در جلو و در عقب است، پشتیبان، تکیه گاه، برای مثال استن این عالم ای جان غفلت است / هوشیاری این جهان را آفت است (مولوی - ۱۱۸)
ستون، پایۀ سنگی یا آجری یا سیمانی که در زیر بنا ساخته شود، پایه ای که از آهن و سیمان در زیر ساختمان برپا کنند، در امور نظامی دسته ای از سربازانکه پشت سر هم در یک خط حرکت کنند، دیرک خیمه، نوشته ای که به صورت عمودی و موازی نوشتۀ دیگر قرار می گیرد، چوب کلفت و بلند که آن را عمودی در زیر سقف به جای جرز و پایه کار بگذارند، بخشی از اتومبیل که بین در جلو و در عقب است، پشتیبان، تکیه گاه، برای مِثال استن این عالم ای جان غفلت است / هوشیاری این جهان را آفت است (مولوی - ۱۱۸)
اوستا، کتاب مقدس زرتشتیان که امروزه یک پنجم از اصل آن باقی مانده است، ابستا، است، وستا، ستا، برای مثال وز او زند و استا بیاموختند / ببستند و آذر برافروختند (فردوسی - ۵/۱۷۰)
اَوِستا، کتاب مقدس زرتشتیان که امروزه یک پنجم از اصل آن باقی مانده است، اَبِستا، اَست، وَستا، سَتا، برای مِثال وز او زند و استا بیاموختند / ببستند و آذر برافروختند (فردوسی - ۵/۱۷۰)
استاد، آنکه علم یا هنری را به دیگران تعلیم می دهد، آموزگار، آموزنده، دانا و توانا در علم یا هنری، معلم عالی رتبۀ دانشگاه، بالاتر از دانشیار، سرکارگر یا کارفرما در کارگاه صنعتی، رئیس در برخی از بازی های کودکان
استاد، آنکه علم یا هنری را به دیگران تعلیم می دهد، آموزگار، آموزنده، دانا و توانا در علم یا هنری، معلم عالی رتبۀ دانشگاه، بالاتر از دانشیار، سرکارگر یا کارفرما در کارگاه صنعتی، رئیس در برخی از بازی های کودکان
استاد از استاییدن یعنی ستایش کن، ستایش کننده ستاینده. آموزنده آموزگار معلم (مطلقا)، در اصطلاح امروز درجه ایست دانشگاهی بالاتر از دانشیار، ماهر حاذق سر رشته دار در کاری، خط یا نقطه یا سطحی که آنرا ماء خذ کار قرار دهند الگو دلیل، مقیاس فلزات قیمتی که ملاک مسکوکات محسوب میشود، عنوانی بود برای برخی درجه داران در سپاه ینی چری عثمانی. استاد
استاد از استاییدن یعنی ستایش کن، ستایش کننده ستاینده. آموزنده آموزگار معلم (مطلقا)، در اصطلاح امروز درجه ایست دانشگاهی بالاتر از دانشیار، ماهر حاذق سر رشته دار در کاری، خط یا نقطه یا سطحی که آنرا ماء خذ کار قرار دهند الگو دلیل، مقیاس فلزات قیمتی که ملاک مسکوکات محسوب میشود، عنوانی بود برای برخی درجه داران در سپاه ینی چری عثمانی. استاد