جدول جو
جدول جو

معنی اسباهان - جستجوی لغت در جدول جو

اسباهان(اِ)
یاقوت در ذیل ’اصبهان’ گوید: و قال حمزه بن الحسن، اصبهان اسم مشتق من الجندیه و ذلک ان لفظ اصبهان اذا ردّ الی اسمه بالفارسیه کان اسباهان و هی جمع اسباه و اسباه اسم للجند و الکلب و انما لزمهما هذان الاسمان و اشترکا فیهما لان افعالهما لفقت لاسمائهما فالکلب یسمی فی لغه سک و فی لغه اسباه و تخفف فیقال اسبه فعلی هذا جمعوا هذین الاسمین و سموا بهما بلدین کانا معدن الجند الاساوره فقالوا لاصبهان اسباهان و لسجستان سکان و سکستان
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسواران
تصویر اسواران
واحدی از سواره نظام
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رَسْ)
نام جدید بخشی است در شمال آذربایجان، استان سیم که شاخه های رود ارس از آن جاری شده به ارس میریزند و آنرا پیشتر قراجه داغ میگفتند
لغت نامه دهخدا
یاقوت گوید: بهستون قریه ای است بین همدان و حلوان و اسم او ’ساسبانان’ است و از شرحی که در باب غار شبدیز داده معلوم میدارد که مرادش ’طاق وستان’ است، (سبک شناسی بهار ج 1 ص 31)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان میان ولایت بخش حومه شهرستان مشهد، که در25 هزارگزی شمال باختری مشهد، در کنار راه شهر طوس قرار دارد، زمین آن جلگه ای و هوای آن معتدل است و 79تن سکنه دارد که شغل آنان زراعت و مالداری است، از آب رودخانه مشروب میشود و محصول غلات و تریاک دارد، راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
در حال اوباشتن. رجوع به اوباشتن شود.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پایتخت دولت ماد قدیم. همدان امروزی. (یادداشت مؤلف). نام باستانی پایتخت مادها که امروز همدان نامیده شود. پایتخت پادشاهان ماد که در آنجا کاخها داشته اند و دیوکوس بنیانگذار دولت ماد آنجا را به پایتختی برگزیده بود و بعدها نیز سلاطین اشکانی (پارت) در ایام تابستان و بهار برای استفاده از هوای خنک بدان شهر می رفتند. در فرس قدیم هنگمتانه (اکباتان) به معنی مکان اجتماع خوانده می شود ولی رأی پروفسور پوبل این است که معنی این لفظ قلعۀ مادها یا چیزی نظیر قلعه است که با لفظ ماد ترکیب شده است. (از کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی اوص 70 و 72 و 160). و رجوع به همدان و هگمتانه شود
لغت نامه دهخدا
دهی جزءدهستان پائین طالقان، بخش طالقان شهرستان تهران، 74000 گزی باختر مرکز بخش. در کوهستان، سردسیر، سکنه 385 تن. آب آن از چشمه سار و رود خانه شاهرود، محصول آن غلات، انگور، گردو، عسل، صنایع دستی آن کرباس، گلیم، جاجیم بافی. شغل اهالی زراعت و عده ای جهت تأمین معاش به تهران و مازندران میروند. دو امامزاده از ابنیۀ قدیمه و چنار کهن سال دیده میشود. مزرعۀ لات آلا جزء این قریه است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1 ص 12)
لغت نامه دهخدا
(نِ شَ تُ کَ دَ)
هفت یک هفت یک
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اسفناج
لغت نامه دهخدا
(اَ بِ)
نام محلی کنار راه سراب به اردبیل، میان سراب و کاروان، در 128300گزی تبریز
لغت نامه دهخدا
(اَ بِ)
قضائی است در ولایت و سنجاق قونیه. مرکز این قضا قریۀ این اوی میباشد که در ساحل رود این صویی واقع است. این رود به طوزکولی (دریاچۀ نمک) میریزد. قضای مزبور اراضی بسیار وسیع و دامنه داری دارد حتی ناحیۀ قوچ حصار را هم که در مشرق دریاچۀ نمک واقع شده، شامل است. اما اکثر اراضی نمکزار و یا صحاری غیرذی زرع میباشد. مرکز قضا در صدهزارگزی شهر قونیه واقع شده و خود قضا مرکب است از چهل ویک قریه و 3199 خانه و نفوس آن به 150000 تن بالغ میشود و همه مسلمانانند. قسمتی از اهالی عشایر چادرنشین اند. درداخل قضا 22 جامع و 3 مدرسه و 19 مکتب صبیان و 2 کاروانسرا و 9 کار خانه باروت سازی و 29 آسیا موجود است. مملحۀ قوچ حصار نیز داخل این قضا میباشد. (قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به ضمیمۀ معجم البلدان شود، دوانیدن. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
بحیرۀ مرغزار اسبندان، ’بحیرۀ مرغزار شیدان’ بولایت فارس. حمدالله مستوفی گوید: در بهار بوقت آب خیز بحیره شود و بهنگام گرما خشک شود. دورش فرسنگی بود. (نزهه القلوب ج 3 ص 241).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اصفهان. اسپهان. صفاهان. اسپاهان. اصبهان. اصباهان:
ز گنجه فتح خوزستان که کرده ست
ز عمان تا به اصفاهان که خورده ست.
نظامی.
با چنین آب و هوا اصفاهان خوشتر از مصر و حجاز و بغداد. (ترجمه محاسن اصفهان حسین آوی ص 132).
اثر عدل وزیر ملک است
که جهان جمله چو اصفاهان باد.
حسین آوی (از ترجمه محاسن اصفهان).
مبلغ مال کفایت در مال قمی خاصه غیر از مال منقول از اصفاهان که کفایت آن داخل آنست. (تاریخ قم ص 124). و رجوع به اصبهان و اصباهان و اسپهان و اصفهان و صفاهان شود
لغت نامه دهخدا
(اَسْ)
جمع واژۀ اسوار. سواران.
لغت نامه دهخدا
موضعی در مغرب فولادنجه (ساحل جنوب شرقی بحر خزر)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
لغت یا لهجه ایست در اصباهان: و همچنین حمزه روایت کند که این ناحیت (قم) از اسپاهان نقل و جدا کرده ام. (تاریخ قم ص 24). ورجوع به اصبهان و اصفهان و اصباهان و اسبهان شود
لغت نامه دهخدا
(لَ فَ / فِ)
گرو خواستن. (تاج المصادر بیهقی). طلب گرو کردن. بگرو ستانیدن. بگرو ستاندن خواستن. رهینه طلبیدن
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ)
فراموشانیدن از. مشغول کردن از. فراموش گردانیدن از چیزی و مشغول کردن: استذهنی عنه، فراموش گردانید مرا از آن و مشغول کرد. (منتهی الارب) ، (اصطلاح فقه) گذشتن موقع حیض بر دختر و حائض نشدن او: و لو استرابت بان لم تحض و هی فی سن ّ من تحیض فخمسه و اربعون یوماً. (شرح لمعه در باب نکاح فصل نکاح متعه). و لو رأت الحره الدم فی الاشهر الثلاثه مره او مرتین ثم احتبس الی ان انقضت الاشهر انتظرت تمام الاقراء لانها قد استرابت بالحمل غالباً. (شرح لمعه در کتاب طلاق فصل عدد). و اطلاق النصل و الفتوی یقتضی عدم الفرق بین استرابتها بالحمل و عدمه. (شرح لمعه در کتاب طلاق فصل عده). و ان کان ظاهرالحکمه یقتضی اختصاصه بالمسترابه. (شرح لمعه کتاب طلاق فصل عده)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اصفهان. اسپهان. سپاهان. صفاهان. اصفاهان. مؤلف فرهنگ رشیدی گوید: و از اسپاه مأخوذ است اسپاهان، چه آن شهر همیشه موضع اقامت سپاه ایران بوده و در آن سگ نیز بسیار می بودچنانچه مؤلف تاریخ اصفهان علی بن حمزه گفته و الف ونون برای نسبت است. رجوع به اسپهان و اصفهان شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
معرب اسپاهان است، و آن شهریست مشهور در عراق و نام اصلی او این است. (برهان) (آنندراج) .و صاحب منتهی الارب کلمه اصبهان را بنقل از صاحب قاموس مشتق از اصّت الناقه آورده است که بمعنی سخت گردیدن گوشت ناقه و محکم شدن پیوستگی الواح آن و بسیارشیر شدن ناقه است و اگرچه گفته های وی مبتنی بر تخیلات بی پایه است لیکن از نظر سنت لغویان و نشان دادن تحولاتی که درباره مفهوم کلمه روی داده است عیناً نقل میشود: قال صاحب القاموس و منه (یعنی از اصّت ) اصبهان نام شهر مشهور اصل آن اصّت بهان بود، یعنی فربه شد زن صاحب ملاحت، نامیده شد بدان برای حسن هوا و شیرینی آب و بسیاری فواکه، پس بحذف بعض حروف تخفیف کردند، و صواب آنست که کلمه اعجمی است و گاهی همزه را مکسور هم خوانند و گاهی با را به فا بدل کنند و اصل آن اسپاهان بود بصیغۀ جمع زیرا که آنها سکان آن شهر بودند یا برای آنکه هرگاه نمرود ساکنان آن شهر را برای جنگ کسی که در آسمان است خواند در جواب او نوشتند: اسپاه آن نه که باخدا جنگ کند. یا مشتق است از اصّت. (منتهی الارب).
صاحب تاج العروس آرد: اما درباره آنچه از صحت هوای آن یاد شد مسعربن مهلهل گوید: اصبهان دارای هوای سالم و فضای پاکیزه و تهی از همه حشرات است. در خاک آن مردگان نمی پوسند و بوی گوشت در هوای آن دگرگونه نشود هرچند پس از پخته شدن یک ماه در دیگ بماند و چه بسا که گوری چندهزارساله از زیر خاک پیدا شده است و دیده اند مرده در آن هیچگونه تغییری نکرده است. خاک اصفهان بهترین خاک روی زمین است، سیب در آن مدت هفت سال تر و تازه میماند و گندم در آن سرزمین چنانکه در دیگر شهرها تباه میشود دچار آفت نمیگردد. یاقوت گوید: شهری از بلدان معروفست و در وصف بزرگی آن مبالغه میکنند و حد میانه روی را به اسراف میکشانند، و کلمه مزبور نام سراسر آن اقلیم است. هیثم بن عدی گوید: اصبهان 16رستاق است و هر رستاقی بجز قرای جدید دارای 360 قریۀ قدیم است و آب زندرود آن در نهایت گوارایی و شیرینی و پاکیزگی است چنانکه یکی از شاعران در وصف آن گفته است:
لست آسی من اصبهان علی شی -
ء سوی مائها الرحیق الزلال
و نسیم الصباء منخرق الری
ح و جو صاف علی کل حال
و لها الزعفران و العسل الما -
ذی ﱡ والصافنات تحت الجلال.
و بهمین سبب حجاج به یکی از کسانی که وی را به حکومت اصبهان تعیین کرد گفت: ترا به فرمانروایی شهری برگزیدم که سنگ آن کحل (سرمه) و مگس آن زنبور عسل و گیاه آن زعفران است. و گفته اند یکی از خصوصیت های هوای آن اینست که بخل میپرورد و بهمین سبب در آن کریمی دیده نمیشود و در برخی از اخبار آمده است که دجال از اصبهان بیرون می آید، و گاه باء آن به فا بدل شود و گویند اصفهان... و گاه همزۀ آن حذف شودو صفاهان گویند و اسباهان جمع اسباه و ’هان’ علامت جمع است. و ابن درید گویداصبهان اسم مرکب است از اصب (اسب) بمعنی شهر و ’هان’ بمعنی سواره و بنابرین کلمه مزبور بمعنی شهر سواران است. ولی یاقوت این گفته را رد کرده و گفته است صحیح آنست که اصب در زبان فارسی بمعنی سوار و ’هان’ گویا دلیل جمع است و بنابرین کلمه بمعنی سواران است واصبهی بمعنی سواره است... و مراد صاحب قاموس از سپاهان، لشکریانی است که بمخالفت با ضحاک برخاستند و مردم هم با آنان همراه شدند تا وی را برانداختند و افریدون نیای ساسانیان را بر تخت نشاندند چنانکه در تاریخ بتفصیل آمده است و از اینرو چنانکه یاقوت اشاره کرده است تنها مردم اصبهان بودند که لوای ساسانیان برافراشتند و حمزه بن حسن در اشتقاق این کلمه وجه نیکی قائل شده و گفته است: کلمه یادکرده در فارسی جمع اسپاه بمعنی جند و هم به معنی سگ است و همچنین سگ هم بمعنی جند و هم بمعنی کلب است و این دو نام با هم در عمل تناسب دارند زیرا کار هر دو حراست و نگهبانی است و مخفف آن سپه است و بنابرین این دو کلمه را جمع بستند و دو شهر را که مرکز سپاهیان سواره بود بدانها نامیدند و یکی را اسپهان و دیگری را سکستان، سکان (سجستان، سیستان) خواندند، ولی در برهان قاطع این معنی یافت نشد و بنابرین نظر مزبور را با تردید باید تلقی کرد. برخی از مورخان هم گفته اند شهر مزبور بنام اصبهان بن فلوج بن لنطی بن یونان بن یافث است. و ابن کلبی گوید: بنام اصبهان بن فلوج بن سام بن نوح است... یاقوت گوید: در این روزگار بسبب فتنه انگیزیهای فراوان و تعصب میان شافعیان و حنفیان و جنگهای پیاپی میان این دوگروه، ویرانی بسیار بدان شهر راه یافته است چنانکه هر طایفه ای غلبه کند کوی دیگری را غارت میکند و ویران میسازد و میسوزد و بهمین سبب کمتر دولت یا سلطانی در آن دوام می یابد تا به اصلاح مفاسد آن بپردازد و این وضع در رساتیق و قرای آن که هر یک بمنزلۀ شهریست نیز وجود دارد. گفتۀ یاقوت مربوط به قرن ششم هجریست وگرنه هم اکنون و پیش از این زمان یعنی از قرن هشتم رفض و تشیع بر آن شهر غلبه یافته و مانند دیگر شهرهای ایران از قبیل استراباد و یزد و قم و کاشان و قزوین و جز آنها بکلی تسنن از آن رخت بربسته است. (از تاج العروس) : و سبب جدا کردن آن (قم) از اصباهان و وقت شهر ساختن آن. (تاریخ قم ص 20). و رجوع به اصبهان و اصفهان و اسپاهان و صفاهان شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نام مقامی است از جملۀ دوازده مقام موسیقی، و آنرا اصفاهانک نیز خوانند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اصبهان
تصویر اصبهان
اصفهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپهان
تصویر اسپهان
نام آهنگی است از موسیقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسفاهان
تصویر اسفاهان
اسپاهان، اصفهان
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده اسپهان سپاهان اصفهان، مقامی از دوازده مقام موسیقی اصفهانک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اربابان
تصویر اربابان
درتازی نیست (تک ارباب) دارندگان زمینداران بالاسران خاوندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسباناخ
تصویر اسباناخ
اسفناج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استرهان
تصویر استرهان
گوخواستن، به گرو گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استذهان
تصویر استذهان
فراموش خواستن، فراموش کردن ازیادبردن
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده اسپهان سپاهان ز آذربایگان وری و گیلان ز خوزستان و استخر و سپاهان (ویس و رامین)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسواران
تصویر اسواران
سواران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسواران
تصویر اسواران
جمع اسوار، برندگان اسب، فارسان، مقابل پیادگان، سپاهیان سواره (در زمان ساسانیان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسپهان
تصویر اسپهان
اصفهان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اسپاهان
تصویر اسپاهان
اصفهان
فرهنگ واژه فارسی سره