در زمین نبخاء تخم کاشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در زمین نبخاء یعنی زمین سخت و بلند تخم کاشتن. (آنندراج) ، فرط مال و کثرت منال. (از شعوری ج 1 ورق 132 ب). پری نعمت و بتازیش فراخ حوصله (؟!) خوانند. (مؤید الفضلاء). فراهیت. (دهار) ، پر کردن. (آنندراج، ذیل انبار). پر کردن و انباشتن. (از انجمن آرا)
در زمین نبخاء تخم کاشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در زمین نبخاء یعنی زمین سخت و بلند تخم کاشتن. (آنندراج) ، فرط مال و کثرت منال. (از شعوری ج 1 ورق 132 ب). پری نعمت و بتازیش فراخ حوصله (؟!) خوانند. (مؤید الفضلاء). فراهیت. (دهار) ، پر کردن. (آنندراج، ذیل انبار). پر کردن و انباشتن. (از انجمن آرا)
در سختی افتادن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خانه کردن شیطان در دلها: ان ّ الشیطان قد أربغ فی قلوبکم و عشّش، ای أقام علی فساد. (از اقرب الموارد)
در سختی افتادن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، خانه کردن شیطان در دلها: اِن َّ الشیطان قد أربغ فی قلوبکم و عشّش، ای أقام علی فساد. (از اقرب الموارد)
پخته گردیدن، یقال: طبخه فاطبخ. (منتهی الارب). پخته گردیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). در لسان العرب چنین است:طبخ القدر و اللحم... و اطبخه (و این اخیر از سیبویه است) فانطبخ و اطبخ، ای اتخذ طبیخاً. و در متن اللغه آمده است: اطباخ برای مطاوعه است چون انطباخ.
پخته گردیدن، یقال: طبخه فاطبخ. (منتهی الارب). پخته گردیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). در لسان العرب چنین است:طَبخ َ القِدر و اللحم... و اطبخه (و این اخیر از سیبویه است) فانطبخ و اطبخ، ای اتخذ طبیخاً. و در متن اللغه آمده است: اطباخ برای مطاوعه است چون انطباخ.
جمع واژۀ سبب. مایه ها. سلعه. (منتهی الارب). حماله. جامل. (منتهی الارب). رسن ها. اواخی. پیوندها. اطراف. درها. (وطواط). وسایل. ساز. برگ. لوازم. آلات. همه چیزهای غیرخوردنی: همه مال و اسباب و این زیب و فر کنیزان مه روی با تاج زر. فردوسی. و از جملۀ اسباب و تجمل او دوازده هزار کنیزک در سراهاء او بودند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 103). گوئی که مگر راحت من مهر بتان است کاسباب وجودش بجهان نیست پدیدار. مسعودسعد. من از آن بندگانم ای خسرو که نبندند طمع در اسباب. مسعودسعد. شهی که ایزد صاحبقرانش خواهد کرد چنین که ساخت ز اول بسازدش اسباب. مسعودسعد. و کوشش اهل علم در ادراک سه مراد ستوده است: ساختن توشۀ آخرت و تمهید اسباب معیشت... (کلیله و دمنه). و نیز شاید بود که کسیرا برای فراغ اهل و فرزندان و تمهید اسباب معیشت ایشان بجمع مال حاجت افتد. (کلیله و دمنه). غیر این عقل تو حق را عقلهاست که بدان تدبیر اسباب شماست. مولوی. لاجرم عبادت اینان (توانگران) به قبول نزدیک که جمعاند و حاضر، نه پریشان و پراکنده خاطر، اسباب معیشت ساخته. (گلستان). اسبابش جمله هست حاصل جز روغن و کشک و نان و هیزم. قمری اصفهانی.
جَمعِ واژۀ سبب. مایه ها. سِلعه. (منتهی الارب). حماله. جامل. (منتهی الارب). رسن ها. اواخی. پیوندها. اطراف. درها. (وطواط). وسایل. ساز. برگ. لوازم. آلات. همه چیزهای غیرخوردنی: همه مال و اسباب و این زیب و فر کنیزان مه روی با تاج زر. فردوسی. و از جملۀ اسباب و تجمل او دوازده هزار کنیزک در سراهاء او بودند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 103). گوئی که مگر راحت من مهر بتان است کاسباب وجودش بجهان نیست پدیدار. مسعودسعد. من از آن بندگانم ای خسرو که نبندند طَمْع در اسباب. مسعودسعد. شهی که ایزد صاحبقرانش خواهد کرد چنین که ساخت ز اول بسازدش اسباب. مسعودسعد. و کوشش اهل علم در ادراک سه مراد ستوده است: ساختن توشۀ آخرت و تمهید اسباب معیشت... (کلیله و دمنه). و نیز شاید بود که کسیرا برای فراغ اهل و فرزندان و تمهید اسباب معیشت ایشان بجمع مال حاجت افتد. (کلیله و دمنه). غیر این عقل تو حق را عقلهاست که بدان تدبیر اسباب شماست. مولوی. لاجرم عبادت اینان (توانگران) به قبول نزدیک که جمعاند و حاضر، نه پریشان و پراکنده خاطر، اسباب معیشت ساخته. (گلستان). اسبابش جمله هست حاصل جز روغن و کشک و نان و هیزم. قمری اصفهانی.
سپاه. لشکر. (سروری). لشکر انبوه و سپاه. (برهان) : جوق جوق اسباه تصویرات ما سوی چشمۀ دل شتابان از ظما. مولوی. اگر دلیل وجود این صورت این بیت است، کافی نیست، چه اسپاه نیز میتوان خواند با باء فارسی.
سپاه. لشکر. (سروری). لشکر انبوه و سپاه. (برهان) : جوق جوق اسباه تصویرات ما سوی چشمۀ دل شتابان از ظما. مولوی. اگر دلیل وجود این صورت این بیت است، کافی نیست، چه اسپاه نیز میتوان خواند با باء فارسی.
گستاخ. (برهان) (جهانگیری). بستاخ. (مؤید الفضلاء). اوستاخ. (آنندراج). بی ادب و لجوج. (برهان). بی پروا: با کسی علم دین نگفت استاخ زآنکه دل تنگ بود و علم فراخ. سنائی. تیر از گشاد چشم تو استاخ میرود شاید که در حریم دل خصم محرم است. سیف اسفرنگ.
گستاخ. (برهان) (جهانگیری). بستاخ. (مؤید الفضلاء). اوستاخ. (آنندراج). بی ادب و لجوج. (برهان). بی پروا: با کسی علم دین نگفت استاخ زآنکه دل تنگ بود و علم فراخ. سنائی. تیر از گشاد چشم تو استاخ میرود شاید که در حریم دل خصم محرم است. سیف اسفرنگ.
خوشه ها پایین کشیدن شلوار فرو گذاشتن پرده، خوشه کردن، بارش باران، ریزش اشک باران باریدن پیاپی باریدن، بسیار سخن بر کسی گفتن، جاری کردن روان ساختن، فرو گذاشتن جامه و پرده و مانند آنها
خوشه ها پایین کشیدن شلوار فرو گذاشتن پرده، خوشه کردن، بارش باران، ریزش اشک باران باریدن پیاپی باریدن، بسیار سخن بر کسی گفتن، جاری کردن روان ساختن، فرو گذاشتن جامه و پرده و مانند آنها