جدول جو
جدول جو

معنی اسامع - جستجوی لغت در جدول جو

اسامع(اَ مِ)
جمع واژۀ اسمع. جج سمع، یک روی قاب و شتالنگ در بازی:
با بخت تو بدخواه شتالنگ غرض باخت
لیکن به نقیض غرضش اسب خر آمد.
سیف اسفرنگ
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسامه
تصویر اسامه
(پسرانه)
شیر، اسد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اسماع
تصویر اسماع
شنوانیدن سخن، شنوانیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسامی
تصویر اسامی
اسم ها، نامها، جمع واژۀ اسم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسماع
تصویر اسماع
سمع ها، گوش ها، جمع واژۀ سمع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسامع
تصویر مسامع
مسمع ها، گوش ها، جمع واژۀ مسمع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تسامع
تصویر تسامع
از یکدیگر شنیدن، از همدیگر نقل کردن و شنیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سامع
تصویر سامع
شنونده، ویژگی آنکه صدایی یا سخنی را می شنود، گوش دهنده
فرهنگ فارسی عمید
(اَ قِ)
جمع واژۀ اسقع
لغت نامه دهخدا
(مِ)
شنونده. (آنندراج) (غیاث). شنوا. (مهذب الاسماء) (دهار) :
بگوشم قوت مسموع و سامع
بسازد نغمۀ بربط شنیدن.
ناصرخسرو.
نام تو میرفت و عاشقان بشنیدند
هر دو برقص آمدند سامع و قایل.
سعدی (طیبات).
لیک من اینک پریشان می تنم
قایل این سامع این هم منم.
(مثنوی چ خاور ص 386)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
مملکتی است قدیمی در حد شمال شرقی نپال، اکنون مقاطعه ایست در جانب شمال شرقی هندوستان جزو حکومت کلکته. موقع آن بین 25 درجه و 50دقیقه و 28 درجه و 20 دقیقه و 97 درجه و 30 دقیقه طول شرقی است. حد شمالی آن بهونان و از شمال شرقی تبت و از مشرق و جنوب برمه و از جنوب غربی بنگال. مساحت اسام 21800 میل مربع و سکنۀ آن بیش از دویست هزار تن باشند. مرکز اسام شهر جرهه و مشهورترین شهرهای آن رنکپورست و سکنۀ آن بیش از دیگر شهرهاست و هوای آن معتدل و حرارت آن تا 21 درجه و برودت تا 11 درجه زیر صفر رسد و خاک آن بسیار حاصلخیز است. این ناحیه پراز بیشه ها و جنگل های بسیار و دارای درختان عوسج و خیزران و غیره و از محصولات آن نیشکر و قهوه و افیون وبرنج و گندم و جو و ارزن و پنبه و چای و فلفل و زنجبیل و فوفل و حریر و مشک و از معادن آن زغال سنگ و چشمه های نفت و آهن و نقره و مس و ارزیر و اندکی زر است و زراعت چای در آن ناحیت بسیار معمول است. و از حیوانات برّی آن پلنگ و کرگدن و یوز و از حیوانات اهلیهگاو و گوسفند و بز و اسب و مانند آن باشد و سکنۀ آن اصلاً نزدیک به نژاد هندی و دارای بدن خرد باشند و پوست آنان در غایت نعومت است و ایشان اهل نشاط و آرامش اند و خانه ها را از خیزران و لیف بوریا سازند و بعلت تنبلی جز بصنایع سادۀ کم ارج میل نکنند و مذهب اکثر آنان برهمنی است و اندکی مسلمانانند. اسام در قدیم مستقل بود و در مائۀ هفدهم مغولان خواستند تا بر آنجا استیلا یابند ولی ناامید شدند و پس ازین تاریخ اسام معرض انقلابات شد و قدرت و قوت آن تا سال 1770 میلادی از میان بشد و عساکر انگلیسی در انقلابی که بر ضد امیر آن ایجاد شده بود، داخل آن ناحیت شدند و چون جنگ بین انگلیس و بورنا در سال 1825 میلادی درگرفت انگلیسیان بر آن ناحیه استیلا یافتند. (ضمیمۀ معجم البلدان) ، جمع واژۀ اسناد. جج سند
لغت نامه دهخدا
(مَ مِ)
ج مسمع. (اقرب الموارد). گوشها. (غیاث). سمعها. رجوع به مسمع شود: چون زورق خورشید به واسطۀ دریای فلک رسید ندای تکبیر احزاب دین به مسامع اهل علیین رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 286). من ابیات سیف الدوله حمدانی که در حق برادر خویش ناصرالدوله گفته بود به مسامع امیر اسماعیل رسانیدم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 190). از اطراف و جوانب مردم جامع غلغلۀ دعا و ثنای آن حضرت به مسامع سکان صوامع عالم بالا رسانید. (ظفرنامۀ یزدی ج 2 ص 396) ، هر نوع شکافی در بدن انسان چون چشمان و دو سوراخ بینی و غیره. و در این معنی آن را مفرد نباشد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ صِ)
از یکدیگر شنیدن و فاش شدن خبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مشهور شدن بین مردم و شنیدن بعضی از بعضی دیگر. (از متن اللغه). شنیدن بعضی از بعضی دیگر و تناقل آن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). نقل کردن مطلبی از غیر. (از کشّاف اصطلاحات الفنون) : چون مردم آن ناحیت در بامداد آمدند و به تسامع آنچه در شب رفته بود معلوم کردند. بعضی بر دست عرب مسلمان شدند. (تاریخ قم ص 257) ، عبارت است از اشهاد و آن چیزی است که بر حسب تواتر یا شهرت یا غیرآن، علم و یقین بدان حاصل شده باشد. چنین است در جامع الرموز، در کتاب الشهاده. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ سمع. (ترجمان قرآن علامۀ جرجانی) (دهار). گوشها. (غیاث) : ذکر این کتاب بر اسماع آن خلفاء می گذشت. (کلیله و دمنه). برزویه را پیش خواندو اشارت کرد که مضمون این کتاب را بر اسماع حاضران باید گذرانید. (کلیله و دمنه). و سخن گویند که قبولش استقبال کند نه آنکه بجهد و رنج در اسماع و طباع شنوندگان باید نشاند. (مرزبان نامه). آوازۀ عدل و احسان او اسماع و آذان را گوشوارند. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
شنوانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن جرجانی) (غیاث). شنوانیدن سخن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ)
جمع واژۀ ازمع
لغت نامه دهخدا
(گِ رِهْ)
گران کردن بها را.
لغت نامه دهخدا
(اُ مَ)
اسد. شیر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ اسماء. جج اسم. (غیاث اللغات). نامها: حاضران گفتند تفصیل اسامی ایشان بازگوی. (کلیله و دمنه).
اسامی ساکنان کوی او دریک ورق دیدم
در آن دیباچۀ دولت حدیث ما نمیگنجد.
امیرحسن دهلوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسامی
تصویر اسامی
جمع اسم، اسمها، نامها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسام
تصویر اسام
ملول تر، بستوه آمده تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسمع
تصویر اسمع
جمع سمع، گوش ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سامع
تصویر سامع
شنونده، شنوا
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مسمع و مسمعه، گوش ها جمع مسمع و مسمعه گوشها: و از اطراف وجوانب مردم جامع غلغله دعا و ثنای آن حضرت بمسامع سکان صوامع عالم بالارسانید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسامع
تصویر تسامع
نقل سخن از غیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسماع
تصویر اسماع
جمع سمع، گوشها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسامع
تصویر مسامع
((مَ مِ))
جمع مسمع، گوش ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تسامع
تصویر تسامع
((تَ مُ))
از همدیگر خبر شنیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسماع
تصویر اسماع
جمع سمع، گوش ها. اسماع (ا)، شنوانیدن، سرود گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسامی
تصویر اسامی
جمع اسم، نام ها، اسم ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سامع
تصویر سامع
((مِ))
شنونده، جمع سمّاع، سمعه و سامعون
فرهنگ فارسی معین
سمیع، شنوا، شنونده، مستمع
متضاد: قایل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هرم، گرما، کفگیر آهنی ویژه کندن ته دیگ
فرهنگ گویش مازندرانی