جدول جو
جدول جو

معنی اساقفه - جستجوی لغت در جدول جو

اساقفه
اسقف ها، پیشواها، خطیب ها و واعظ های عیسوی، بالاتر از کشیش ها، جمع واژۀ اسقف
تصویری از اساقفه
تصویر اساقفه
فرهنگ فارسی عمید
اساقفه
(اَ قِ فَ)
جمع واژۀ اسقف
لغت نامه دهخدا
اساقفه
جمع سقف، سکوبایان (سکوبا اسقف) جمع اسقف. اسقفان سکوبایان
تصویری از اساقفه
تصویر اساقفه
فرهنگ لغت هوشیار
اساقفه
((اَ قِ فِ))
جمع اسقف، کشیشان مسیحی
تصویری از اساقفه
تصویر اساقفه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اساتذه
تصویر اساتذه
استاد، آنکه علم یا هنری را به دیگران تعلیم می دهد، آموزگار، آموزنده، دانا و توانا در علم یا هنری، معلم عالی رتبۀ دانشگاه، بالاتر از دانشیار، سرکارگر یا کارفرما در کارگاه صنعتی، رئیس در برخی از بازی های کودکان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مواقفه
تصویر مواقفه
مالی که برای پرداختن آن با هم قرارومدار می گذارند
فرهنگ فارسی عمید
(صَ بَ)
دست دادن و یاریگری نمودن و موافقت و سازواری نمودن. (منتهی الارب). مؤاتاه و مساعده. (تاج المصادر بیهقی). مساعدت و معاونت کردن. (اقرب الموارد) ، قریب شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مقاربه. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
نام قبیله ای از عرب
لغت نامه دهخدا
(اَ تِ ذَ)
جمع واژۀ عربی استاذ
لغت نامه دهخدا
(اَبِ ذَ)
نام قومی از فرس. (اقرب الموارد). قومی از ایرانیان. گروهی از مجوس فارس. واحد آن: اسبذی. (منتهی الارب). جماعتی از ایرانیان زرتشتی بین النهرین که آنانرا اسبذیین نیز میگویند و سلیحوران قلعۀ مشقر بودند و منذر بن سادی یکی از صحابۀ رسول از آنان است. و ظاهراً کلمه جمع عربی اسبذ (اسپ بد) باشد، بستن کسی را، دستگیر شدن. دستگیری. در تداول فارسی زبانان بمعنی اسار و اسیری و بردگی است و به این معنی در لغت عربی اسار بدون تاء است
لغت نامه دهخدا
(اِ قی یَ)
صنفی از فرقۀ کیسانیه منسوب به اسحاق بن عمر. (مفاتیح العلوم). اصحاب اسحاق بن عمر، سومین فرقه از کیسانیه از فرق پنجگانه شیعه. (بیان الادیان ص 35). الاسحاقیه، مثل النصیریه قالوا حل الله فی علی رضی الله عنه. (تعریفات جرجانی). فرقه ای از نصیریه اند که گویند ذات احدیت در وجود امیر مؤمنان علیه الصلوه و السلام حلول کرده است. تعالی الله عن ذلک علواًکبیراً، و شرح طریقۀ آنان در ضمن معنی لفظ نصیریه بیاید انشأالله تعالی. (کشاف اصطلاحات الفنون). نام فرقه ای است که بعقیدۀ ایشان هیچ زمانه خالی از پیغمبری نمیباشد تا قیامت. (آنندراج از چراغ هدایت)
فرقه ای از فرق میان عیسی و محمد علیهما السلام. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(اِ لَ)
دزی در ذیل قوامیس عرب آرد: اسقاله. سقاله. اصقاله. اسکله (ج، اساکل) (از اسپانیائی). بندر. پل متحرک بین ساحل و کشتی. (در قاموس ادریسی). ج، اساقل یا اساقیل. در الف لیله و لیله چ برسلاو که بجای ’الاساقی’ باید ’الاساقل’ خواند چنانکه از مقایسۀ جملۀ مزبور با عبارت دیگر همان کتاب مستفاد میشود: فوجد مرکباً اساقیلها ممدوده، در طبع ماکنافتن ’سقالتها’ آمده و آن قسمی گردونۀ جنگی است که از تخته هایی بشکل بام پوشیده شده. بندر. و رجوع به صقاله و اسکله شود. (دزی ج 1 ص 23)
لغت نامه دهخدا
(اُ قُفْ فَ)
روستایی است به اندلس. (منتهی الارب). رستاقی نزه به اندلس دارای درختان باطراوت و قصبۀ آن غافق است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ / اِ / اُ فَ)
اسیفه. زمین تنک و یا زمینی که چیزی نرویاند. زمین نارویاننده
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
اسم مصدر است از اسف. اندوهناکی. غمگینی.
لغت نامه دهخدا
نام محلی کنار راه سنندج و کرمانشاه میان لائیین سلیمان و لائیین، در 70000 گزی سنندج
لغت نامه دهخدا
(گِ رَ / رُو)
هلاک شدن مال کسی. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ قِ)
جمع واژۀ اسقف. اساقفه. مهتران و پیشوایان ترسایان
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
دوال رکاب زین. (منتهی الارب). (مهذب الاسماء). دوال رکیب. بند رکاب
لغت نامه دهخدا
(گِ رِهْ)
چاروا به کسی دادن برای راندن. دادن شتران کسی را: اسقته ابلاً، دادم او را شتران که میراند آنها را. (از منتهی الارب). اشتر فرا کس دادن تا براند. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(اُ فَ)
قرابت شویان دو خواهر با هم. یقال: بینهما اسلوفه، ای صهر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ هَْ وَ کَ)
نبرد کردن با کسی در دانایی و استادی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). با کسی در استادی و دانایی مبارزه کردن و بر او چیره گشتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ کِ فَ)
جمع واژۀ اسکاف. کفش دوزان. کفشگران.
- زاج الاساکفه، قسمی از زاج ابیض. رجوع به تحفۀحکیم مؤمن و زاج الاساکفه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ)
سقاط. افکندن چیزی را یا پی هم افکندن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بیفکندن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، سست دویدن اسب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، سبقت گرفتن اسب از دیگر اسبان. (اقرب الموارد) ، به وقت سخن گفتن یکی دیگری خاموش بودن یا نوبت سخن از یکی بر دیگری افتادن، بدین نمط که یکی سخن گوید و دیگری ساکت بماند و چون او ساکت شود، ساکت در سخن آید. (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(صَ خَ)
مساقات. به هم آب کشیدن و یکدیگر را آب دادن. (تاج المصادر بیهقی) (از المصادر زوزنی). یکدیگر را آب دادن. (اقرب الموارد) ، در اصطلاح فقهی، تیمار و تعهد کردن درخت را به شرکت دخل وی. (منتهی الارب). دادن درخت را به کسی که آن را نگهداری و اصلاح کند در مقابل قسمتی از میوه و ثمرۀ آن. (از تعریفات جرجانی). مزدوری برای آبیاری و اصلاح باغ و مزرعه به شرط بردن سهمی از حاصل، آن باشد که شخصی را در باغات مانند نخلستان و موستان به کار گیرند بر این مبنی که سهمی معلوم از محصولش را به آن دهند. واگذار کردن درخت است به کسی برای آبیاری و اصلاح و حفاظت و حراست آن در مقابل مقداری به طور مشاع از میوه های آن، و صیغۀ آن ’دفعت الیک هذه النخله مساقاهً بکذا’ می باشد. (از فرهنگ علوم نقلی) ، در اصطلاح قانون مدنی ایران، عقدی است بین صاحب درخت (و امثال آن) با عامل در مقابل حصۀ مشاع معین از ثمره. رجوع به مساقات شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وِ رَ)
جمع واژۀ اسوار و اسوره. جج سوار. یاره ها. دست برنجنها.
لغت نامه دهخدا
تصویری از مساعفه
تصویر مساعفه
مساعفت و مساعفه در فارسی: یاری یاوری یاری کردن، یاری
فرهنگ لغت هوشیار
مساقات در فارسی: دار نبازی از (دار) برابر با درخت و هنبازی برابر با (شرکت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسایفه
تصویر مسایفه
شمشیر زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسکوفه
تصویر اسکوفه
آستانه آستانه در
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اساتذه
تصویر اساتذه
جمع استاذ، از پارسی استادان، جمع استاذ استادان اساتید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسافه
تصویر اسافه
شوره زار زمین شوره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اساقف
تصویر اساقف
جمع اسقف، سکوبایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اساکفه
تصویر اساکفه
جمع اسکاف، کفشگران
فرهنگ لغت هوشیار
نام گروهی است که گویند زمانه هرگز از پیامبری تهی نباشد تا رستخیز دراسلام بااین بر نام دو گروه پدید آمده اند گروهی از شاخه کیسانیه که از پیروان اسحق بن عمرو می باشند و گروه دیگر از غلاه شیعه (گزافگویان) که از پیروان اسحق بن حارث می باشند و در باور آنان پیامبری (نبوت) و پیشوایی (امامت) هردو یکی است (فضل بن شادان نیشابوری)
فرهنگ لغت هوشیار