از حفظ، از حافظه، در حافظه به خاطر سپردن، ازبیر، ازبرم، حفظ ازبر داشتن: چیزی را به یاد داشتن، مطلبی را در حافظه داشتن ازبر کردن: حفظ کردن و به خاطر سپردن
از حفظ، از حافظه، در حافظه به خاطر سپردن، اَزبیر، اَزبَرم، حِفظ ازبر داشتن: چیزی را به یاد داشتن، مطلبی را در حافظه داشتن ازبر کردن: حفظ کردن و به خاطر سپردن
درخور، سزاوار، شایستۀ، برای مثال زنهار دهد خصم قوی را چو ظفر یافت / هر چند نباشد بر او ازدر زنهار (فرخی - ۸۹)، شایسته، سزاوار، برای مثال خدای داند کآنجا چه مایه مردم بود / همه در آرزوی جنگ و جنگ را ازدر (فرخی - ۷۱)
درخورِ، سزاوارِ، شایستۀ، برای مِثال زنهار دهد خصم قوی را چو ظفر یافت / هر چند نباشد برِ او ازدرِ زنهار (فرخی - ۸۹)، شایسته، سزاوار، برای مِثال خدای داند کآنجا چه مایه مردم بود / همه در آرزوی جنگ و جنگ را ازدر (فرخی - ۷۱)
چادر. دقرور. دقروره. دقراره. خصار. (منتهی الارب). چادری که بر میان بندند. ملحفه. لنگ. جامۀ نادوخته که بدان نیم زیرین تن پوشند و رداء آنچه بدان نیم زبرین پوشند. قال اﷲ تعالی: العظمه ازاری و الکبریاء ردائی. (حدیث قدسی). و لباس ایشان (مردم مهجر) ازار است. (حدود العالم). و ایشان همه (شهر سریر بعربستان) ازار و ردا پوشند. (حدود العالم)، برگردانیدن. (منتهی الارب). از جائی گردانیدن، بر طرف کردن. از بین بردن: غلام فریاد برداشت و بمراعات دل زن و تسکین جانب و ازالت خوف و استشعار او مشغول شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 346). شطری از ایناس وحشت و ازالت عارضۀ ریبت و نبذی از استمالت و استعطاف ایراد کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 341)، هلاک کردن. نیست گردانیدن، ستردن: ازالۀ موی، نسخ کردن، بردن. برداشتن. زائل کردن: ازالۀ نجاست. - ازالۀ بکارت، بسودن دختر. مهر برداشتن. طمث. تصرف. - ازاله شدن، دفع شدن. - ازاله کردن، دور کردن. زایل کردن. راندن. قلع کردن. دفع کردن. بیرون بردن
چادر. دقرور. دقروره. دقراره. خصار. (منتهی الارب). چادری که بر میان بندند. ملحفه. لنگ. جامۀ نادوخته که بدان نیم زیرین تن پوشند و رداء آنچه بدان نیم زبرین پوشند. قال اﷲ تعالی: العظمه ازاری و الکبریاء ردائی. (حدیث قدسی). و لباس ایشان (مردم مهجر) ازار است. (حدود العالم). و ایشان همه (شهر سریر بعربستان) ازار و ردا پوشند. (حدود العالم)، برگردانیدن. (منتهی الارب). از جائی گردانیدن، بر طرف کردن. از بین بردن: غلام فریاد برداشت و بمراعات دل زن و تسکین جانب و ازالت خوف و استشعار او مشغول شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 346). شطری از ایناس وحشت و ازالت عارضۀ ریبت و نبذی از استمالت و استعطاف ایراد کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 341)، هلاک کردن. نیست گردانیدن، ستردن: ازالۀ موی، نسخ کردن، بردن. برداشتن. زائل کردن: ازالۀ نجاست. - ازالۀ بکارت، بسودن دختر. مُهر برداشتن. طمث. تصرف. - ازاله شدن، دفع شدن. - ازاله کردن، دور کردن. زایل کردن. راندن. قلع کردن. دفع کردن. بیرون بردن
ملک . مال : ازآن تو یا من یا اوست. منزلیست اندر وی خرگاه هاست ازآن خلخیان. (حدود العالم). و اندر نصیبین دیرهاست ازآن ترساآن. (حدود العالم). و غلامی ترک ازآن پسرش بسرای امیر آورده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 122). بفرمای (حصیری) خازنان را که با تواند تا ببرند و تسلیم کنند ازآن خان و ولیعهد و خاتونان و مادران دو ودیعت و از آن عمان و خویشاوندان و حشم. (تاریخ بیهقی ص 212). و صد شتر ازآن عبدالمطلب برده بودند به سوی ابرهه. (مجمل التواریخ والقصص). و هر مالی که جمعکرده ام ازآن بندگان ملک است. (قصص الأنبیاء ص 88). آن قاطر لگدزن بابا ازآن من وآن گربۀ میوکن بابا ازآن تو. وحشی. رجوع بهمین لغت نامه ذیل ((آن)) شود.
ملک ِ. مال ِ: ازآن تو یا من یا اوست. منزلیست اندر وی خرگاه هاست ازآن خلخیان. (حدود العالم). و اندر نصیبین دیرهاست ازآن ترساآن. (حدود العالم). و غلامی ترک ازآن پسرش بسرای امیر آورده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 122). بفرمای (حصیری) خازنان را که با تواند تا ببرند و تسلیم کنند ازآن خان و ولیعهد و خاتونان و مادران دو ودیعت و از آن عمان و خویشاوندان و حشم. (تاریخ بیهقی ص 212). و صد شتر ازآن عبدالمطلب بُرده بودند به سوی ابرهه. (مجمل التواریخ والقصص). و هر مالی که جمعکرده ام ازآن بندگان ملک است. (قصص الأنبیاء ص 88). آن قاطر لگدزن بابا ازآن من وآن گربۀ میوکن بابا ازآن تو. وحشی. رجوع بهمین لغت نامه ذیل ((آن)) شود.
خسته را کشتن: ازاءف علیه. (منتهی الارب). اجهاز، زیرجامه. شلوار. (مؤید الفضلاء) (غیاث اللغات). سروال. تنبان. (غیاث). هر چیز که بر پای کشند مانند شلوار و تنبان. (برهان). مؤلف مؤید الفضلاء گوید: در دیار ما جامۀ دوختۀ معروف که مانند آستین برای هر دو ساق می دوزند و تا ناف رسد: همه چوب زر بود گوهرنگار نمد خز و دیبای چینی ازار. اسدی. پرهیز کن از جهل به آموختن ایراک جهل است مثل عورت و پرهیز ازار است. ناصرخسرو. چون ز مشکلهات پرسم عورتت پیدا شود بی ازاری بی ازاری بی ازاری ناصبی. ناصرخسرو. واﷲ که از لباس جز از روی عاریت بر فرق من عمامه و بر پا ازار نیست. سنائی. در دخل هر شحنه و محتسب را گشاده ست تا هست ازارت گشاده. سوزنی. از پاچۀ ازار من امروز خلق را بوی وزارت آید و هستم بزرگوار. سوزنی. چند در فکر جامه سر در جیب تا بکی ماندن به بند ازار. نظام قاری. عاقبت تا جامه در برها شدی گه قبا گه پیرهن گاهی ازار. نظام قاری. ابر مانند عروسیست سپیدش چادر آنگه از برق پدید آمده سرخی ازار. نظام قاری. و رجوع به ازارپا شود، جامه. پوشش. پوشیدنی: همان تخت (طاقدیس) پرویز ده لخت بود جهان روشن از فر آن تخت بود... همه طاقها بسته بودی ازار ز خز و سمور از در شهریار. فردوسی. گفت چه بر سر کشیدی از ازار گفت کردم آن ردای تو خمار. مولوی. ، دستار. (غیاث اللغات). مندیل، ازاره. ایزار. هزاره: همه پایۀ تخت زرین بلور نشسته بر او شاه با فر و زور ازارش همه سیم و پیکرش زر نشانده بهر جای چندی گهر. فردوسی. خرامان همی رفت بهرام گور یکی خانه دید آسمانش بلور ازارش همه سیم و پیکرش زر بزر در نشانده فراوان گهر. فردوسی. ازار و فرش آن از سنگ رخام فراهم آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 422)، بن و تک آب. (جهانگیری) (برهان قاطع). پایاب. قعر آب: اندیشه در سواحل دریای جاه تو بسیار غوطه خوردولی کم ازار یافت. انوری. - ازار از پس (پی) چیزی بستن، درایستادن. آغاز کردن. کمر بستن. عزم انجام کاری کردن: خدایگان جهان مر نماز نافله را بجای ماند و ببست از پی فریضه ازار. ابوحنیفۀ اسکافی. - ازار بر میان بستن، احتجاز. (تاج المصادر بیهقی). - ازار بر میخ آویختن، همیشه مهیا و حاضر کار تباه بودن: نرخ ارزان کن و در میخ برآویز ازار. سوزنی. - ازار بستن (بربستن) ، پوشیدن جامه و شلوار: گل سرخ بر سر نهاد و ببست عقیقین کلاه و پرندین ازار. ناصرخسرو. - ، آراسته شدن. متحلی شدن: گرفتستند اکنون از من آزار چو از پرهیز بربستم ازاری. ناصرخسرو. چرا برنبندی ز دانش ازاری نداری بدل شرم ازین بی ازاری. ناصرخسرو. تا چرخ برگشاد گریبان نوبهار از لاله بست دامن کهپایه ها ازار. سنائی. - ازار پوشاندن، سروله. (دهار). - ازار پوشیدن، ائتزار. تأزر. (تاج المصادر بیهقی). - ازارسخت کردن بر میان، احتباک. (تاج المصادر بیهقی). - ازار کشتی بانان، تنبان یعنی عورت پوش ملاحان. - در (اندر) ازار گرفتن، پوشانیدن به جامه و پوشش: چو شب ز روی هوا درنوشت چادر زرد فلک زمین را اندر سیه ازار گرفت. مسعودسعد. ، حله. (دهار)
خسته را کشتن: اَزْاءَف َ علیه. (منتهی الارب). اِجهاز، زیرجامه. شلوار. (مؤید الفضلاء) (غیاث اللغات). سروال. تنبان. (غیاث). هر چیز که بر پای کشند مانند شلوار و تنبان. (برهان). مؤلف مؤید الفضلاء گوید: در دیار ما جامۀ دوختۀ معروف که مانند آستین برای هر دو ساق می دوزند و تا ناف رسد: همه چوب زر بود گوهرنگار نمد خز و دیبای چینی ازار. اسدی. پرهیز کن از جهل به آموختن ایراک جهل است مثل عورت و پرهیز ازار است. ناصرخسرو. چون ز مشکلهات پرسم عورتت پیدا شود بی ازاری بی ازاری بی ازاری ناصبی. ناصرخسرو. واﷲ که از لباس جز از روی عاریت بر فرق من عمامه و بر پا ازار نیست. سنائی. در دخل هر شحنه و محتسب را گشاده ست تا هست ازارت گشاده. سوزنی. از پاچۀ ازار من امروز خلق را بوی وزارت آید و هستم بزرگوار. سوزنی. چند در فکر جامه سر در جیب تا بکی ماندن به بند ازار. نظام قاری. عاقبت تا جامه در برها شدی گه قبا گه پیرهن گاهی ازار. نظام قاری. ابر مانند عروسیست سپیدش چادر آنگه از برق پدید آمده سرخی ازار. نظام قاری. و رجوع به ازارپا شود، جامه. پوشش. پوشیدنی: همان تخت (طاقدیس) پرویز ده لخت بود جهان روشن از فر آن تخت بود... همه طاقها بسته بودی ازار ز خز و سمور از در شهریار. فردوسی. گفت چه بر سر کشیدی از ازار گفت کردم آن ردای تو خمار. مولوی. ، دستار. (غیاث اللغات). مندیل، ازاره. ایزار. هزاره: همه پایۀ تخت زرین بلور نشسته بر او شاه با فر و زور ازارش همه سیم و پیکرش زر نشانده بهر جای چندی گهر. فردوسی. خرامان همی رفت بهرام گور یکی خانه دید آسمانش بلور ازارش همه سیم و پیکرش زر بزر در نشانده فراوان گهر. فردوسی. ازار و فرش آن از سنگ رخام فراهم آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 422)، بن و تک آب. (جهانگیری) (برهان قاطع). پایاب. قعر آب: اندیشه در سواحل دریای جاه تو بسیار غوطه خوردولی کم ازار یافت. انوری. - ازار از پس (پی) چیزی بستن، درایستادن. آغاز کردن. کمر بستن. عزم انجام کاری کردن: خدایگان جهان مر نماز نافله را بجای ماند و ببست از پی فریضه ازار. ابوحنیفۀ اسکافی. - ازار بر میان بستن، احتجاز. (تاج المصادر بیهقی). - ازار بر میخ آویختن، همیشه مهیا و حاضر کار تباه بودن: نرخ ارزان کن و در میخ برآویز ازار. سوزنی. - ازار بستن (بربستن) ، پوشیدن جامه و شلوار: گل سرخ بر سر نهاد و ببست عقیقین کلاه و پرندین ازار. ناصرخسرو. - ، آراسته شدن. متحلی شدن: گرفتستند اکنون از من آزار چو از پرهیز بربستم ازاری. ناصرخسرو. چرا برنبندی ز دانش ازاری نداری بدل شرم ازین بی ازاری. ناصرخسرو. تا چرخ برگشاد گریبان نوبهار از لاله بست دامن کهپایه ها ازار. سنائی. - ازار پوشاندن، سَرْوَلَه. (دهار). - ازار پوشیدن، ائتزار. تأزر. (تاج المصادر بیهقی). - ازارسخت کردن بر میان، احتباک. (تاج المصادر بیهقی). - ازار کشتی بانان، تنبان یعنی عورت پوش ملاحان. - در (اندر) ازار گرفتن، پوشانیدن به جامه و پوشش: چو شب ز روی هوا درنوشت چادر زرد فلک زمین را اندر سیه ازار گرفت. مسعودسعد. ، حله. (دهار)
فوطه. لنگ. (غیاث اللغات). لنگی. (برهان). قطیفه. تنکه: دو تن را بفرمود زورآزمای بکشتی که دارند با دیو پای برفتند شایسته مردان کار ببستندشان بر میانها ازار. فردوسی. بشنگل چنین گفت کای شهریار بفرمای تا من ببندم ازار چو با زورمندان بکشتی شوم نه اندر خرابی و مستی شوم. فردوسی. فرستاده آمد بر شهریار ز بیخ گیا بر میانش ازار. فردوسی. ازار از یکی چرم نخجیر بود گیا خوردن و پوشش آژیر بود. فردوسی. به آیین خویش از گیا بست ازار خروشان شد از پیش یزدان بزار. اسدی. از تمتع شده فارغ بوثاق آیم زود مرد جویم که بگرمابه برد سطل و ازار. ابوالمعالی رازی. رفت و بربست ازاری و بجیحون در رفت زود بی خوفی و بگذشت بیک دم بشناه. انوری. مسعود قزل، مست نه ای هشیاری یک دم چه بود که مطربی بگذاری زر بستانی ازار کی برداری ما را گل و باقلی و ریواج آری. انوری. بل قرص آفتاب بصابون زند مسیح کاحرام را ازار سپید است در خورش. خاقانی. شیخ گفت این ساعت برو و موی محاسن و سر را پاک بستره کن و این جامه که داری برکش و ازاری از گلیم بر میان بند و توبرۀ پرجوز بر گردن آویز و ببازار بیرون شو. (تذکرهالاولیاء عطار). ، پدر صنعأبن ازال بن یقطن بن عابربن شالخ بن ارفحشد و او نخستین کسی بود که مدینۀ مزبوره را بنا کرد و سپس به نام پسر وی شهرت یافت زیرا صنعاء پس از پدر بر آنجا حکومت کرد و نام او غلبه یافت. والله اعلم. (معجم البلدان). و خوندمیر گوید: بانی صنعا، صنعأبن ازال بن عبیربن عابر است و هو هود النبی علیه السلام. (حبیب السیر اختتام کتاب ص 395)
فوطه. لنگ. (غیاث اللغات). لنگی. (برهان). قطیفه. تنکه: دو تن را بفرمود زورآزمای بکشتی که دارند با دیو پای برفتند شایسته مردان کار ببستندشان بر میانها ازار. فردوسی. بشنگل چنین گفت کای شهریار بفرمای تا من ببندم ازار چو با زورمندان بکشتی شوم نه اندر خرابی و مستی شوم. فردوسی. فرستاده آمد بر شهریار ز بیخ گیا بر میانش ازار. فردوسی. ازار از یکی چرم نخجیر بود گیا خوردن و پوشش آژیر بود. فردوسی. به آیین خویش از گیا بست ازار خروشان شد از پیش یزدان بزار. اسدی. از تمتع شده فارغ بوثاق آیم زود مرد جویم که بگرمابه برد سطل و ازار. ابوالمعالی رازی. رفت و بربست ازاری و بجیحون در رفت زود بی خوفی و بگذشت بیک دم بشناه. انوری. مسعود قزل، مست نه ای هشیاری یک دم چه بود که مطربی بگذاری زر بستانی ازار کی برداری ما را گل و باقلی و ریواج آری. انوری. بل قرص آفتاب بصابون زند مسیح کاحرام را ازار سپید است در خورش. خاقانی. شیخ گفت این ساعت برو و موی محاسن و سر را پاک بستره کن و این جامه که داری برکش و ازاری از گلیم بر میان بند و توبرۀ پرجوز بر گردن آویز و ببازار بیرون شو. (تذکرهالاولیاء عطار). ، پدر صنعأبن ازال بن یقطن بن عابربن شالخ بن ارفحشد و او نخستین کسی بود که مدینۀ مزبوره را بنا کرد و سپس به نام پسر وی شهرت یافت زیرا صنعاء پس از پدر بر آنجا حکومت کرد و نام او غلبه یافت. والله اعلم. (معجم البلدان). و خوندمیر گوید: بانی صنعا، صنعأبن ازال بن عبیربن عابر است و هو هود النبی علیه السلام. (حبیب السیر اختتام کتاب ص 395)
از: از + در، درخور. سزاوار. لایق. (جهانگیری) (برهان). شایسته. مناسب. حری. زیبنده. زیبای. (برهان). برازنده. شایان. مخصوص. برای. بجهت: فرستاد بر میمنه سی هزار گزیده سوار ازدر کارزار. فردوسی. بیاراستند ازدر جهن جای خورش با پرستنده و رهنمای. فردوسی. جهان دید برسان باغ بهار در و دشت و کوه و زمین پرنگار همه کوه نخجیر و هامون درخت جهان ازدر مردم نیکبخت. فردوسی. تن خویش را ازدر فخر کرد نشستنگه خویش استخر کرد. فردوسی. که فرزند ماگشت پیروزبخت سزای مهی ازدر تاج و تخت. فردوسی. میان دو لشکر دو فرسنگ بود که پهنای دشت ازدر جنگ بود. فردوسی. بدوگفت شمشیرزن سی هزار ببر نامدار ازدر کارزار. فردوسی. کنون من ترا آزمایش کنم یکی سوی رزمت گرایش کنم گرم ازدر شوی یابی بگوی همانا مرا خود پسندی تو شوی. فردوسی. خدای داند کآنجا چه مایه مردم بود همه در آرزوی جنگ و جنگ را ازدر. فرخی. آنک ازدر خسی است فروافکند بچاه وآنک ازدر سری است نشاندش بر سریر. فرخی. زینت ملک خداوندی و اندرخور ملک صدر دیوان شه شرقی و آنرا زدری. فرخی. تو ازدر رزم نیستی جانا ای ازدر بزم و ازدر گلشن. فرخی. از بسکه شب و روز کشم بیدادت چون موم شدم زان دل چون پولادت ای ازدر آنکه دل نیارد یادت چندانکه مرا غم است شادی بادت. ابوحنیفۀ اسکافی. نه بر گزاف سکندر بیادگار نبشت که اسب و تیغ و زن آمد، سه گانه، ازدر دار. ابوحنیفۀ اسکافی. ای من رهی آن ماه که چه مست و چه هشیار اندر بر عاشق زدر بوس و کنار است. معزی. ریش از پی کندن پیاپی سر ازدر سیلی دمادم. انوری. صورت مردان طلب کزدر میدان بود نقش بر ایوان چه سود رستم و اسفندیار. خاقانی (دیوان ص 114). کتف محمد ازدر مهر نبوتست بر کتف بیوراسب بود جای اژدها. خاقانی. روز ازدر بزم است و شراب ازدر خوردن هرچند چمن نیست کنون ازدر دیدار. خاقانی. کوه را زر چه سود بر کمرش که شهان را زر ازدر کمر است. خاقانی. آن پرده ای که ازدر سلطان انجم است آویختند بر در این کعبه آشکار. خاقانی. طلب از یافت نکوتر من و مرکوب طلب کان براق ازدر میدان بخراسان یابم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 294). آنکس که گرفت از در تو بیهده دوری تا از در تو دور شده ازدر دار است. ؟ - ازدر... شدن، شایسته و لایق آن گردیدن: بپروردی این شوم ناپاک را (سیاوش) پدروار نسپردیش خاک را همی داشتی تا برآورد پر شد از مهر شاه ازدر تاج زر. فردوسی
از: از + دَر، درخور. سزاوار. لایق. (جهانگیری) (برهان). شایسته. مناسب. حری. زیبنده. زیبای. (برهان). برازنده. شایان. مخصوص. برای. بجهت: فرستاد بر میمنه سی هزار گزیده سوار ازدر کارزار. فردوسی. بیاراستند ازدر جهن جای خورش با پرستنده و رهنمای. فردوسی. جهان دید برسان باغ بهار در و دشت و کوه و زمین پرنگار همه کوه نخجیر و هامون درخت جهان ازدر مردم نیکبخت. فردوسی. تن خویش را ازدر فخر کرد نشستنگه خویش استخر کرد. فردوسی. که فرزند ماگشت پیروزبخت سزای مهی ازدر تاج و تخت. فردوسی. میان دو لشکر دو فرسنگ بود که پهنای دشت ازدر جنگ بود. فردوسی. بدوگفت شمشیرزن سی هزار ببر نامدار ازدر کارزار. فردوسی. کنون من ترا آزمایش کنم یکی سوی رزمت گرایش کنم گرم ازدر شوی یابی بگوی همانا مرا خود پسندی تو شوی. فردوسی. خدای داند کآنجا چه مایه مردم بود همه در آرزوی جنگ و جنگ را ازدر. فرخی. آنک ازدر خسی است فروافکند بچاه وآنک ازدر سری است نشاندش بر سریر. فرخی. زینت ملک خداوندی و اندرخور ملک صدر دیوان شه شرقی و آنرا زدری. فرخی. تو ازدر رزم نیستی جانا ای ازدر بزم و ازدر گلشن. فرخی. از بسکه شب و روز کشم بیدادت چون موم شدم زان دل چون پولادت ای ازدر آنکه دل نیارد یادت چندانکه مرا غم است شادی بادت. ابوحنیفۀ اسکافی. نه بر گزاف سکندر بیادگار نبشت که اسب و تیغ و زن آمد، سه گانه، ازدر دار. ابوحنیفۀ اسکافی. ای من رهی آن ماه که چه مست و چه هشیار اندر بر عاشق زدر بوس و کنار است. معزی. ریش از پی کندن پیاپی سر ازدر سیلی دمادم. انوری. صورت مردان طلب کزدر میدان بود نقش بر ایوان چه سود رستم و اسفندیار. خاقانی (دیوان ص 114). کتف محمد ازدر مهر نبوتست بر کتف بیوراسب بود جای اژدها. خاقانی. روز ازدر بزم است و شراب ازدر خوردن هرچند چمن نیست کنون ازدر دیدار. خاقانی. کوه را زر چه سود بر کمرش که شهان را زر ازدر کمر است. خاقانی. آن پرده ای که ازدر سلطان انجم است آویختند بر در این کعبه آشکار. خاقانی. طلب از یافت نکوتر من و مرکوب طلب کان براق ازدر میدان بخراسان یابم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 294). آنکس که گرفت از در تو بیهده دوری تا از در تو دور شده ازدر دار است. ؟ - ازدرِ... شدن، شایسته و لایق آن گردیدن: بپروردی این شوم ناپاک را (سیاوش) پدروار نسپردیش خاک را همی داشتی تا برآورد پر شد از مهر شاه ازدر تاج زر. فردوسی
بعیر ازجر، شتر که در مهره های پشت او شکستگی باشد از بیماری یا از پشت ریش. (منتهی الارب). و هو الذی فی فقاره (ای فقار ظهره) انخزال من داء او دبر. (تاج العروس)
بعیر ازجر، شتر که در مهره های پشت او شکستگی باشد از بیماری یا از پشت ریش. (منتهی الارب). و هو الذی فی فقاره (ای فقار ظهره) انخزال من داء او دبر. (تاج العروس)
موضعی است بمسافت سه میلی طایف. عرجی گوید: یا دار عاتکه التی بالازهر او فوقه بقفا الکثیب الأعفر لم الق اهلک بعد عام لقیتهم یالیت أن لقاءهم لم یقدر. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع).
موضعی است بمسافت سه میلی طایف. عرجی گوید: یا دار عاتکه التی بالازهر او فوقه بقفا الکثیب الأعفر لم الق اهلک بعد عام لقیتهم یالیت أن لقاءَهم لم یقدر. (معجم البلدان) (مراصد الاطلاع).
ابن عبداﷲ حرازی، از مردم روستا و قلعۀ حراز (یمن) . (منتهی الارب). و مؤلف تاج العروس گوید: حرازبن عوف بن عدی بطن من ذی الکلاع من حمیر و من نسله الحرازیون المحدثون و غیرهم، منهم ازهر الحرازی و غیره
ابن عبداﷲ حرازی، از مردم روستا و قلعۀ حراز (یمن) . (منتهی الارب). و مؤلف تاج العروس گوید: حرازبن عوف بن عدی بطن من ذی الکلاع من حمیر و من نسله الحرازیون المحدثون و غیرهم، منهم ازهر الحرازی و غیره
جمع واژۀ ظئر. (متن اللغه) (اقرب الموارد). جمع واژۀ ظئر، بمعنی شیرده بچۀ غیر را. (از منتهی الارب). دایگان. در دزی ج 1 ص 68، کلمه ای بدین صورت: اظار (بی ضبط) بمعنی دایگان آمده است. و رجوع به اظؤر و ظئر شود، راندن، بردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
جَمعِ واژۀ ظئر. (متن اللغه) (اقرب الموارد). جَمعِ واژۀ ظئر، بمعنی شیرده بچۀ غیر را. (از منتهی الارب). دایگان. در دزی ج 1 ص 68، کلمه ای بدین صورت: اظار (بی ضبط) بمعنی دایگان آمده است. و رجوع به اظؤر و ظئر شود، راندن، بردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
اظآر شتر ماده، بر جز بچۀ خود مهربان کردن. (از اقرب الموارد). شتر ماده را بر بچۀ شتر دیگر مهربان گردانیدن. و مهربان شدن آن. لازم و متعدی است. (از متن اللغه).
اظآر شتر ماده، بر جز بچۀ خود مهربان کردن. (از اقرب الموارد). شتر ماده را بر بچۀ شتر دیگر مهربان گردانیدن. و مهربان شدن آن. لازم و متعدی است. (از متن اللغه).