ارزش داشتن، قیمت داشتن، بها داشتن، برای مثال به نزد کهان و به نزد مهان / به آزار موری نیرزد جهان (فردوسی۲ - ۲۹۱)، دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی / زنهار بد مکن که نکرده ست عاقلی (سعدی۲ - ۶۷۹) برابر بودن بهای چیزی با پولی که در ازای آن داده می شود، سزاوار بودن، لایق بودن، شایستن
ارزش داشتن، قیمت داشتن، بها داشتن، برای مِثال به نزد کهان و به نزد مهان / به آزار موری نیرزد جهان (فردوسی۲ - ۲۹۱)، دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی / زنهار بد مکن که نکرده ست عاقلی (سعدی۲ - ۶۷۹) برابر بودن بهای چیزی با پولی که در ازای آن داده می شود، سزاوار بودن، لایق بودن، شایستن
کی ارمین، نام پسر چهارم کیقباد و برادر کوچک کاوس. (برهان) (جهانگیری) (مؤیدالفضلاء) : نخستین چه کاوس باآفرین کی آرش دوم بد، سوم کی پشین چهارم کی ارمین، کجا بود نام سپردند گیتی به آرام و کام. فردوسی
کی ارمین، نام پسر چهارم کیقباد و برادر کوچک کاوس. (برهان) (جهانگیری) (مؤیدالفضلاء) : نخستین چه کاوس باآفرین کی آرش دوم بد، سوم کی پشین چهارم کی ارمین، کجا بود نام سپردند گیتی به آرام و کام. فردوسی
شاید از لولی یا لوری ومان به معنی جای و خانه، لولمان. قریه ای به گیلان نزدیک آستانۀ سیدجلال الدین اشرف، کنار راه رشت به لاهیجان و میان رشت آباد و کوچصفهان در 575هزارگزی تهران
شاید از لولی یا لوری ومان به معنی جای و خانه، لولمان. قریه ای به گیلان نزدیک آستانۀ سیدجلال الدین اشرف، کنار راه رشت به لاهیجان و میان رشت آباد و کوچصفهان در 575هزارگزی تهران
نورد بن سام (ابن نوح) را دو پسر بود: یکی را نام آذرباد و دیگر را ارمیان، و ایشانند که آذربایگان و ارمنیه بنامشان منسوبست، ونسل مردم این هر دو زمین به آذرباد و ارمیان ابنا نورد کشد والله اعلم. (مجمل التواریخ و القصص ص 149)
نورد بن سام (ابن نوح) را دو پسر بود: یکی را نام آذرباد و دیگر را ارمیان، و ایشانند که آذربایگان و ارمنیه بنامشان منسوبست، ونسل مردم این هر دو زمین به آذرباد و ارمیان ابنا نورد کشد والله اعلم. (مجمل التواریخ و القصص ص 149)
نفرت گرفتن. (آنندراج). احتراز نمودن بواسطۀ نفرت و کراهت. (ناظم الاطباء). شمیدن. (برهان). انحیاش. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). استنفار. (از منتهی الارب). نفار. نفور. (تاج المصادر بیهقی) : رمیدنداز آن پهلو نامور دلاور بیامد بنزدیک در. فردوسی. رمیدند از او رزمسازان چین شده خیره سالار توران زمین. فردوسی. به خوردن چو کردند سویش بسیچ رمیدند از وی نخوردند هیچ. فردوسی. پرخاش مکن سخن بیاموز از من چه رمی چو خر ز قسور. ناصرخسرو. از من چو خر ز شیر مرم چندین ساکن سخن شنو که نه سکینم. ناصرخسرو. یار مار است چون روی بدرش مار یار است چون رمی ز برش. سنائی. و کارنیز تنگ مگیر که برمند. (کلیله و دمنه). خواب دیده فیل تو هندوستان که رمیدستی ز حلقۀ دوستان. مولوی. ملک در خشم شد و مر او را به سیاهی بخشید... هیکلی که صخر جنی از طلعت او برمیدی. (گلستان). - دررمیدن، احتراز کردن بواسطۀ نفرت وکراهت. نفرت پیدا کردن. رمیدن (: نصر بن احمد سامانی) فرمانهای عظیم می داد از سر خشم تا مردم از وی دررمیدند. (تاریخ بیهقی). - ، گریختن. فرار کردن. تار و مار شدن. پراکنده شدن: امیر دریازید و یکی را عمود بیست منی بر سینه زد... آن بود غوریان دررمیدند و هزیمت شدند. (تاریخ بیهقی). از پیش وی دررمیدندچنانکه روبهان از پیش شیر نر گریزند. (تاریخ بیهقی). - دل رمیدن از، نفرت کردن از چیزی. بیزار شدن از چیزی: مرا که سال به هفتادوشش رسید رمید دلم ز شلۀ صابوته و ز هرۀ تاز. قریعالدهر. ، پریدن از بیم. (ناظم الاطباء). دور شدن با وحشت. (فرهنگ نظام). دور شدن جانوری با وحشت از چیزی یا کسی یا حیوانی دیگر. ترسان شدن و آشفته و پریشان شدن حیوان از چیزی یا کسی و یا حیوانی نادیده و غیرعادی: چو آهوبره از بر شیر نر رمیدند یکسر از این گاوسر. فردوسی. رمد شیر از او هر کجابگذرد به یک زخم پیل ژیان بشکرد. (گرشاسب نامه). ز روبه رمد شیر نادیده جنگ سگ جنگ دیده بدرد پلنگ. سعدی. - از جای رمیدن، پریدن از بیم و ترس. (ناظم الاطباء ذیل رمیدن) : رمیدند پیلان و اسبان ز جای سپردند مر خیمه ها را بپای. (گرشاسب نامه). ، آشفته و پریشان شدن، مضطرب گشتن. (ناظم الاطباء)، بیهوش شدن. (آنندراج)
نفرت گرفتن. (آنندراج). احتراز نمودن بواسطۀ نفرت و کراهت. (ناظم الاطباء). شمیدن. (برهان). انحیاش. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). استنفار. (از منتهی الارب). نفار. نفور. (تاج المصادر بیهقی) : رمیدنداز آن پهلو نامور دلاور بیامد بنزدیک در. فردوسی. رمیدند از او رزمسازان چین شده خیره سالار توران زمین. فردوسی. به خوردن چو کردند سویش بسیچ رمیدند از وی نخوردند هیچ. فردوسی. پرخاش مکن سخن بیاموز از من چه رمی چو خر ز قسور. ناصرخسرو. از من چو خر ز شیر مرم چندین ساکن سخن شنو که نه سکینم. ناصرخسرو. یار مار است چون روی بدرش مار یار است چون رمی ز برش. سنائی. و کارنیز تنگ مگیر که برمند. (کلیله و دمنه). خواب دیده فیل تو هندوستان که رمیدستی ز حلقۀ دوستان. مولوی. ملک در خشم شد و مر او را به سیاهی بخشید... هیکلی که صخر جنی از طلعت او برمیدی. (گلستان). - دررمیدن، احتراز کردن بواسطۀ نفرت وکراهت. نفرت پیدا کردن. رمیدن (: نصر بن احمد سامانی) فرمانهای عظیم می داد از سر خشم تا مردم از وی دررمیدند. (تاریخ بیهقی). - ، گریختن. فرار کردن. تار و مار شدن. پراکنده شدن: امیر دریازید و یکی را عمود بیست منی بر سینه زد... آن بود غوریان دررمیدند و هزیمت شدند. (تاریخ بیهقی). از پیش وی دررمیدندچنانکه روبهان از پیش شیر نر گریزند. (تاریخ بیهقی). - دل رمیدن از، نفرت کردن از چیزی. بیزار شدن از چیزی: مرا که سال به هفتادوشش رسید رمید دلم ز شلۀ صابوته و ز هرۀ تاز. قریعالدهر. ، پریدن از بیم. (ناظم الاطباء). دور شدن با وحشت. (فرهنگ نظام). دور شدن جانوری با وحشت از چیزی یا کسی یا حیوانی دیگر. ترسان شدن و آشفته و پریشان شدن حیوان از چیزی یا کسی و یا حیوانی نادیده و غیرعادی: چو آهوبره از بر شیر نر رمیدند یکسر از این گاوسر. فردوسی. رمد شیر از او هر کجابگذرد به یک زخم پیل ژیان بشکرد. (گرشاسب نامه). ز روبه رمد شیر نادیده جنگ سگ جنگ دیده بدرد پلنگ. سعدی. - از جای رمیدن، پریدن از بیم و ترس. (ناظم الاطباء ذیل رمیدن) : رمیدند پیلان و اسبان ز جای سپردند مر خیمه ها را بپای. (گرشاسب نامه). ، آشفته و پریشان شدن، مضطرب گشتن. (ناظم الاطباء)، بیهوش شدن. (آنندراج)
سنگی است در زمین روم که هرچند آنرا بشکنند مخمس شکسته شود. (برهان). سنگی سفید است مخطط بازرق و در شکل مخمس باشد و چندانک بشکنند پارهای او مخمس افتد، بروم بیشتر باشد. (نزهه القلوب)
سنگی است در زمین روم که هرچند آنرا بشکنند مخمس شکسته شود. (برهان). سنگی سفید است مخطط بازرق و در شکل مخمس باشد و چندانک بشکنند پارهای او مخمس افتد، بروم بیشتر باشد. (نزهه القلوب)