برابر رنگین کردن دست را: اغتمست المراءه غمساً. (منتهی الارب). برابر رنگین کردن زن دست را. (ناظم الاطباء). رنگین کردن زن دست ها را بتساوی و بی نگار: اغتمست المراءه، غمست یدها خضاباً مستویاً من غیرتصویر. (از اقرب الموارد). خضاب کردن بی نگار. (یادداشت بخط مؤلف).
برابر رنگین کردن دست را: اغتمست المراءه غمساً. (منتهی الارب). برابر رنگین کردن زن دست را. (ناظم الاطباء). رنگین کردن زن دست ها را بتساوی و بی نگار: اغتمست المراءه، غمست یدها خضاباً مستویاً من غیرتصویر. (از اقرب الموارد). خضاب کردن بی نگار. (یادداشت بخط مؤلف).
افتادن. (منتهی الارب) ، نگارخانه (مطلق). (آنندراج) ، دکان، کتب خانه. (آنندراج) ، چادری که در او همه نقشها بود یعنی علم خانه. (مؤید الفضلاء از زبان گویا) ، قبۀ ارتنگ، در این بیت ظاهراً مراد آسمانست که مزین بکواکب است: باز گوید کور نی این سنگ بود یا مگر از قبۀ ارتنگ بود. مولوی
افتادن. (منتهی الارب) ، نگارخانه (مطلق). (آنندراج) ، دکان، کتب خانه. (آنندراج) ، چادری که در او همه نقشها بود یعنی علم خانه. (مؤید الفضلاء از زبان گویا) ، قبۀ ارتنگ، در این بیت ظاهراً مراد آسمانست که مزین بکواکب است: باز گوید کور نی این سنگ بود یا مگر از قبۀ ارتنگ بود. مولوی
جنبیدن، و عمعق بخاری در این بیت مانی را به آزر پدر یا عم ابراهیم مشتبه کرده و ارتنگ را هم بدو منتسب کرده است: گه از لطف گردی چو برهان عیسی گه از سحر گردی چو ارتنگ آزر. ، نگار خانه مانی. بتکده که گویند در چین بود: ز بس جادوئیها و فرهنگ او بدو بگرویدند و ارتنگ او. (از لغت نامۀ حافظ اوبهی). برشک مجلس او کارنامۀ مانی برشک محفل او بارنامۀ ارتنگ. فرخی. گر ارتنگ خواهی ببستان نگه کن که پر نقش چین شد میان و کنارش. ناصرخسرو. تا سپهر است و فلک پایۀ ماه و خورشید تا بهند است و بچین معدن گنگ و ارتنگ باد افراخته رای تو چو خورشید و چو ماه باد آراسته جای توچو ارتنگ و چو گنگ. سنائی. هر کجا مدح تو خوانند از خوشی و خرمی حسرت ارتنگ مانی گردد و قصر مشید. سوزنی. باغ چو ارتنگ چین نماید خرم و آنکه بدان خرمی خرامد فغفور. سوزنی. صبا نگاشته آن نقشها که ترّی آن به آب لطف فروشسته تختۀ ارتنگ. رفیع الدین لنبانی. اگر مانی شود زنده چو بیند نقش توقیعش بمیرد باز از شرم نگارستان ارتنگش. سیف اسفرنگ. بنطق باد بهاری بچهر فروردین بود چو خانه ارتنگ از تو خانه زین. واله هروی. ، نام بتخانه. (جهانگیری از فرهنگ هندوشاه) (غیاث اللغات). نام بت خانه چین. (آنندراج). ارتنگ مانوی را نیز بتکده دانسته اند: بهیبت ار ز خبینانج تاختن نگرد شود ز زلزله ارتنگ مانوی ویران. سوزنی. شاید خبینانج همان جینانجکث مذکور در معجم البلدان و حدودالعالم باشد، گاه ارتنگ بر مانی اطلاق کنند: با کلک تو چون قلم زندارتنگ چه ساده نگارگر که ارتنگ است. شرف شفروه (جهانگیری)
جنبیدن، و عمعق بخاری در این بیت مانی را به آزر پدر یا عم ابراهیم مشتبه کرده و ارتنگ را هم بدو منتسب کرده است: گه از لطف گردی چو برهان عیسی گه از سحر گردی چو ارتنگ آزر. ، نگار خانه مانی. بتکده که گویند در چین بود: ز بس جادوئیها و فرهنگ او بدو بگرویدند و ارتنگ او. (از لغت نامۀ حافظ اوبهی). برشک مجلس او کارنامۀ مانی برشک محفل او بارنامۀ ارتنگ. فرخی. گر ارتنگ خواهی ببستان نگه کن که پر نقش چین شد میان و کنارش. ناصرخسرو. تا سپهر است و فلک پایۀ ماه و خورشید تا بهند است و بچین معدن گنگ و ارتنگ باد افراخته رای تو چو خورشید و چو ماه باد آراسته جای توچو ارتنگ و چو گنگ. سنائی. هر کجا مدح تو خوانند از خوشی و خرمی حسرت ارتنگ مانی گردد و قصر مشید. سوزنی. باغ چو ارتنگ چین نماید خرم و آنکه بدان خرمی خرامد فغفور. سوزنی. صبا نگاشته آن نقشها که ترّی آن به آب لطف فروشسته تختۀ ارتنگ. رفیع الدین لنبانی. اگر مانی شود زنده چو بیند نقش توقیعش بمیرد باز از شرم نگارستان ارتنگش. سیف اسفرنگ. بنطق باد بهاری بچهر فروردین بود چو خانه ارتنگ از تو خانه زین. واله هروی. ، نام بتخانه. (جهانگیری از فرهنگ هندوشاه) (غیاث اللغات). نام بت خانه چین. (آنندراج). ارتنگ مانوی را نیز بتکده دانسته اند: بهیبت ار ز خبینانج تاختن نگرد شود ز زلزله ارتنگ مانوی ویران. سوزنی. شاید خبینانج همان جینانجکث مذکور در معجم البلدان و حدودالعالم باشد، گاه ارتنگ بر مانی اطلاق کنند: با کلک تو چون قلم زندارتنگ چه ساده نگارگر که ارتنگ است. شرف شفروه (جهانگیری)
آکنده شدن. (تاج المصادر بیهقی). آکنده شدن با هم و درآکنده شدن از گوشت و جز آن. (منتهی الارب). پرگوشت شدن تن. (آنندراج) ، پیوسته شدن. (منتهی الارب). پیوسته گردیدن هر چیزی
آکنده شدن. (تاج المصادر بیهقی). آکنده شدن با هم و درآکنده شدن از گوشت و جز آن. (منتهی الارب). پرگوشت شدن تن. (آنندراج) ، پیوسته شدن. (منتهی الارب). پیوسته گردیدن هر چیزی
منسوب به ارتماس غسل ارتماسی: فرو رفتن در آب کر یا جاری به قصد غسل، نوعی از غسل که در آن تمام تن و سر را به نیت غسل یکباره در آب فرو برند، مقابل غسل ترتیبی
منسوب به ارتماس غسلِ ارتماسی: فرو رفتن در آب کر یا جاری به قصد غسل، نوعی از غسل که در آن تمام تن و سر را به نیت غسل یکباره در آب فرو برند، مقابل غسل ترتیبی