جدول جو
جدول جو

معنی ارتافرن - جستجوی لغت در جدول جو

ارتافرن
(اَ فِ)
برادر صلبی داریوش بزرگ که از طرف وی والی ایالت لیدیه گردید و مقر اوسارد بود. (ایران باستان ص 625، 639، 640، 644، 645، 651، 652، 655، 656، 668، 681، 694، 705، 1625) ، ارتام فصیل، پیه آوردن شتربچه در کوهان. (منتهی الارب)
یکی از فرزندان مهرداد ششم پادشاه پنت. (ایران باستان ص 2148 و 2149)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارتافرین
تصویر ارتافرین
(پسرانه)
نام برادر داریوش پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارتان
تصویر ارتان
(پسرانه)
نام پسر ویشتاسب و برادر داریوش اول پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اشتافتن
تصویر اشتافتن
شتافتن، شتاب کردن، عجله کردن، شتابیدن، تند رفتن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ مِ)
ارتام نس. آریارام نس. پسر سمردیس (بردی ) و پدر آنافاس از اجداد پادشاهان کاپادوکیه. (ایران باستان ص 2123 از دیودور صقلی و ص 2129)
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ)
برتافتن و پیچیدن و لگد زدن و لگد کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فْرا / فَ فِ)
والی پارت در زمان اسکندر مقدونی که از جانب وی مأور شد برای سرکوبی شورش هراتیها به کمک سرداران دیگر بشتابد. این شخص ایرانی بوده است و پس از تقسیم ممالک اسکندر نیز بنابه روایت دیودور (کتاب 18 بند 3) بار دیگر پارت را به او واگذاشته اند، بخصوص دیودور در نقل این روایت او را ’فراتافرن ایرانی’ خوانده است. رجوع به ایران باستان ص 1658 و 1966 و 2007 شود
لغت نامه دهخدا
(پَمْ بَ / بِفَ رَ دَ)
تافتن. پیچیدن، ظاهر شدن. نمایان شدن. (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی) :
آب و دانه در قفص گر یافته ست
آن ز باغ و عرصه ای درتافته ست.
مولوی.
، پرتو افکندن. روشنایی افکندن
لغت نامه دهخدا
(رَنْ)
سه داستان بذله آمیز و توأم با هجو مردم جنوب شرقی اروپا، اثر آلفونس دوده. امروزه این کلمه درمورد مردم گزافه گو و سادۀ جنوبی استعمال میشود. این سلسله داستانها عبارت از ’تارتارن دو تاراسکن’، ’تارتارن سور لز آلپ’ و ’پرت تاراسکن’ می باشند
لغت نامه دهخدا
(فِ)
نام یکی از محارم بسوس والی باختر. و بسوس از اقربای داریوش سوم و همان کسی است که بدستیاری چند تن دیگر داریوش را دستگیر کرد و داریوش بدست ساتی برزن و برازانت کشته شد. این محرم بسوس، یعنی داتافرن سرانجام بر ولینعمت خود نیز غدر ورزید و او را که بر اسکندر شوریده بود گرفتار و تسلیم کرد و بعدها خود او را نیز که از در مخالفت درآمده بود سکاهای داهی (داهیان) گرفتار و تسلیم اسکندر کردند. (ایران باستان ج 2 ص 1696 و 1697 و 1698 و 1727)
لغت نامه دهخدا
(اِ فُ)
شهری به انگلستان، دارای 30000 تن سکنه. کرسی استافردشایر است
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اردوان. پسر هیستاسپ (ویشتاسپ) و برادر داریوش. (ایران باستان ص 593 و 708). و رجوع به اردوان شود، پیله ور، شریک. انباز. مصاحب. و ظاهراً ارتاق کسی است که سرمایه از شاهی یا بزرگی می گرفته است و در سود او را شریک می کرده است با شرط بقاء سرمایه. و رجوع به ارتاقی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ خُ کَ دَ)
شتافتن. عجله کردن. بسرعت رفتن. شتاب کردن:
برگها چون شاخها بشکافتند
تا به بالای درخت اشتافتند.
مولوی.
بعد سه روز و سه شب کاشتافتند
یک ابوبکر نزاری یافتند.
مولوی.
کارد آوردند قوم اشتافتند
بسته دندانهاش را بشکافتند.
مولوی.
و رجوع به شتافتن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پیچیدن و برگردانیدن. (ناظم الاطباء). برگرداندن.
تاکردن. کج کردن. پیچاندن. خماندن. خمانیدن. بسوی دیگر کژ کردن. (یادداشت مؤلف). برگردانیدن چنانکه دم کارد یا چنگال یا نوک میخ و امثال آن را. قسمتی از چیزی متصل را بجهتی دیگر میل دادن. بجهتی مخالف جهت طبیعی خمانیدن:
پیلی چو درپوشی زره شیری چو برتابی کمان
ابری چو برگیری قدح ببری چو در یازی بزین.
فرخی.
آرام دلم بستدی و دست شکیبم
برتافتی و پنجۀ صبرم بشکستی.
سعدی.
- بهم برتافتن، بهم پیچیدن. بهم تابیدن:
صدهزاران خیط یک تا را نباشد قوتی
چون بهم برتافتی اسفندیارش نگسلد.
سعدی.
- پشت برتافتن، پشت دادن. پشت برگرداندن. روی گرداندن و گریختن:
یلان سپه پشت برتافتند
زپس دشمنان تیز بشتافتند.
اسدی (گرشاسب نامه).
- پنجه برتافتن، سوی پشت دست خم کردن آن. (یادداشت مؤلف).
- چشم برتافتن، برگرداندن آن:
یل پهلوان چون شنید این زخشم
گره زد بر ابرو و برتافت چشم.
اسدی (گرشاسب نامه).
برآشفت گرشاسب از کین و خشم
بزد بر بهو بانگ و برتافت چشم.
اسدی (گرشاسب نامه).
- دامن برتافتن، برپیچیدن دامن. درنوردیدن دامن:
سبک دامن داد برتافتی
گذشته بجستی و دریافتی.
فردوسی.
این نفس جان دامنم برتافته ست
بوی پیراهان یوسف یافته ست.
مولوی.
- سرکسی برتافتن، پیچاندن:
زگیتی همه کام دل یافتی
سر دشمن از تخت برتافتی.
فردوسی.
مسلسل یک اندر دگر بافته
گره برزده سرش برتافته.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(اُ رَ)
نام جائی است، مواصلت کردن: سیدهادی با قصبه آمد و پدر من او را ارتباط کرد... و او را فرزندان و ذیل و عقب پدید آمد. (تاریخ بیهق) ، ربط بکسی دادن بدوستی: جدّمرا... از نیسابور بلطایف و کرامات بسیار با بیهق آورد و او را بمساعی خوب ارتباط فرمود و میان ایشان مکاتبات است در اخوانیات. (تاریخ بیهق) ، ارتباط فرس، معین کردن اسب بر رباط. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سرتافتن
تصویر سرتافتن
عاصی، بی فرمانی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برتافتن
تصویر برتافتن
پیچاندن، تا کردن، برگرداندن، خمانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتافتن
تصویر اشتافتن
عجله کردن، بسرعت رفتن، شتافتن، شتاب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرتافتن
تصویر سرتافتن
((~. تَ))
سرپیچی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برتافتن
تصویر برتافتن
((~. تَ))
برگردیدن، پیچیدن، تحمل کردن، تاب آوردن، توانایی داشتن، توان برابری داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برتافتن
تصویر برتافتن
تحمل کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
پیچیدن، تاب دادن، برگردانیدن، رو گردانیدن، سرپیچیدن، اعراض کردن، روی برتافتن، تمکین ن کردن، سرپیچی کردن، نافرمانی کردن، عصیان ورزیدن، تاب آوردن، تحمل کردن، برخود هموار کردن، طاقت آوردن
متضاد: برنتافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد