جدول جو
جدول جو

معنی اذن - جستجوی لغت در جدول جو

اذن
گوش، عضو شنیداری بدن
تصویری از اذن
تصویر اذن
فرهنگ فارسی عمید
اذن
اجازه، رخصت، فرمان
تصویری از اذن
تصویر اذن
فرهنگ فارسی عمید
اذن
(اَ ذَن ن)
مردی که آب بینی او از هر دو سوراخ روان باشد. (منتهی الارب). آنکه آب بینی او از هر دو سوراخ جاری شود. آنک از بینی وی آب روان باشد. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). آنک آب از بینی او چکد. آب بینی چکنده. مفی. فرکند. فرغند. مؤنث: ذنّاء.
- امثال:
انفک منک و ان کان اذن ّ
لغت نامه دهخدا
اذن
(اُ)
گوش. اذن:
اذن مؤمن وحی ما را واعی است
آنچنان گوشی قرین داعی است.
مولوی.
ج، آذان
لغت نامه دهخدا
اذن
(کَ / کِ)
دستوری. (منتهی الارب). دستوری دادن. (زوزنی). بار. اجازه. اجازت. رخصت:5 و پسرش را بدیوان آوردند و موقوف کردند تا مقرر گردد باذن اﷲ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324).
بگفتا اذن خواهی چیست از من
چه بهتر کور را از چشم روشن.
جامی.
- اذن دادن، دستوری دادن. رخصت دادن. جایز شمردن. مرخص کردن. اجازه.
لغت نامه دهخدا
اذن
سنه الاذن، نام سال اول هجرت، اذناب ناس، مردم کم پایه. مردمان حقیر. اسافل ناس. عوام الناس. ذنبات. اتباع. سفلۀ مردم. مقابل نواصی قوم:5 امیرالمؤمنین اعزازها ارزانی داشتی... تا... بمدینه السلام رویم و غضاضتی که جاه خلافت را میباشد از گروهی اذناب... دور کنیم. (تاریخ بیهقی، . این خداوند بسیار اذناب را بتخت خود راه داده است و گستاخ کرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 148). و خللی به اوساط و اذناب و اطراف و حواشی آن راه نتوانست یافت. (کلیله و دمنه). مهتران... قصد زیردستان و اذناب در مذهب سیادت محظور شناسند. (کلیله و دمنه). اذناب و اتباع قوم ازین سخن سر باززدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 149). ف تنه اذناب و ارباب عیث و فساد به آخر رسید. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی) ، بندگان و کنیزکان و لواحق. (غیاث اللغات). حواشی و خدم:5 اذناب حشم و اتباع خدم را به تسبیب بر سر عمال کرد تا به ارهاق هرچه تمامتر و شنیعتر مالهای بسیار از ایشان حاصل کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 364). چون رحل و ثقل او روان شد اوباش و اراذل قوم دست تعدی و تطاول به اذناب حشم او دراز کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 207). کافرراه مطاولت در محاربت و مصاولت پیش گرفت تا اذناب لشکر و رجالۀ حشم او که بر عقب می آمدند برسند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 245) ، سپس روندگان
لغت نامه دهخدا
اذن
(نِ شَ تَ)
اکنون.
لغت نامه دهخدا
اذن
(هََ)
بگوش کسی زدن. بر گوش زدن. (تاج المصادر بیهقی).
اذن. اذانت.
لغت نامه دهخدا
اذن
(اُ ذُ)
یکی از جبال بنی ابی بکر بن کلاب.
لغت نامه دهخدا
اذن
(اُ ذَ)
جمع واژۀ اذنه
لغت نامه دهخدا
اذن
(اُ ذُ)
گوش:
گر شنیدی اذن کی ماندی اذن
یا کجا کردی دگر ضبط سخن.
مولوی.
- اذن بسطاء، گوش کلان و پهن.
- اذن خرباء، گوشی شکافته. (مهذب الاسماء).
- اذن خرقاء، گوشی سوراخ کرده. (مهذب الاسماء).
- اذن واعیه، گوش شنوا.
لغت نامه دهخدا
اذن
((اِ))
رخصت دادن، اجازه دادن، فرمان، رخصت، اجازه
تصویری از اذن
تصویر اذن
فرهنگ فارسی معین
اذن
((اُ ذُ))
گوش
تصویری از اذن
تصویر اذن
فرهنگ فارسی معین
اذن
اجازه، تجویز، جواز، رخصت، دستور
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(ذَ)
لادن. رجوع به لادن شود. رطوبتی است که به پشم و ریش بز و سم آن نشیند. وقتی که گیاه قیسوس یا قستوس را چرا کند. آنچه در موی چسبد نیکوتر است. نافع نزلات و سرفه و درد گوش و مسخن و ملین و مفتح سدد و دهن رگها و مدّر بول و حیض. و آنچه در سم وی آویزد. دردی و زبون است. (منتهی الارب). ضریر انطاکی در تذکره گوید مأخوذ من شجریقارب الرمان طولا و تفریعا الا ان ورقه عریض یتصل بعضه ببعض صلب دقیق له زهر الی الحمره ینخلف کالزیتونه ینکسر عن بزر دقیق اسود و اللاذن اماطل یقع علیها اورطوبه خلقیه منها و یسمی البرعون اوالقنسوس و اجوده اللین الطیب الرائحهالضارب الی حمره و خضرهالمأخوذ من الشجر و یعرف بالعنبری و منه مایعلق باصواف الغنم و شعور المعز اذا رعت شجره و هودون الاول و کله حاریابس فی الثانیه یلین الصلابات خصوصاً مع الزفت و الشمع و یدمل القروح و یمنع النزلات و السعال و ضعف المعده و الفواق شربا و طلاء وحرق النار بدهن الورد و الخلع و الرض بالزیت دهنا وینفع من الاختناق و یدر الفضلات و یسکن الاوجاع کلها بدهن الشبت اولاترج و یمنع سقوط الشعر و یقویه بدهن الاس و یحل الریاح و (ینفع) الاسهال المزمن بالشراب و من تبخرت به بعد ما استبرأت من البول فان قامت بعد تدخینه الی البول سریعاً فانها تحمل و الا فقد یئست منه و هو یطرد الهوام و یخرج الاجنه و یضرالسفل و یصلحه السنبل و شربته نصف درهم. (تذکرۀ ضریر انطاکی)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
شیخ لاذن، امام سلطان اسکندر لودی از سلاطین هند در قرن هشتم هجری. (تاریخ شاهی ص 63)
نام پزشکی از شاگردان بقراط. (ابن الندیم) (تاریخ الحکماء قفطی ص 94)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
از قرای خاوران از اعمال سرخس است. (از معجم البلدان). و سمعانی باذنه آورده است و گوید یکی از قرای خاوران در نواحی سرخس است. (الانساب سمعانی). از قرای خابران از اعمال سرخس است. (مرآت البلدان ج 1 ص 164). رجوع به باذبین و باذین و باذنه و الوزراء و الکتاب ص 27 و تاج العروس شود، حمل کردن. محمول کردن:
ز خرما هزار و ز شکّر هزار
هیونان بختی بیارند بار.
فردوسی.
نمک خورده هر گوشت چون چل هزار
جز این پیشکاران بیارند بار.
فردوسی.
، بمجاز، تربیت کردن. برآوردن. پروردن. پروراندن. پرورش دادن. پروریدن: بچه را بد بار آورده اند.
ز انواع هنر پرورده بودش
پدر زین گونه بار آورده بودش.
سعید اشرف (از آنندراج).
رجوع به برآوردن شود.
، در حالت نسبت بزن، وضع حمل، در حالت نسبت برجال، پیدا کردن فرزند، صاحب آوازه شدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اُ ذُ نَ)
گوشی. قیف و طرجهاره گونه ای که در گوش گران گذارند سهولت شنیدن را
لغت نامه دهخدا
(اَ ذَ / ذِ نَ)
بقول سکونی کوهی است برابر توزکه آنرا غمر شرقی توز گویند و چون از آن بگذرند بکوهی در مشرق آن رسند که آنرا هم اذنه نامند و سپس آن کوهی است که حبشی نام دارد. (معجم البلدان) ، مشغول کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). مشغول کردن از: اذهننی عنه، فراموش گردانید مرا از آن و مشغول کرد
لغت نامه دهخدا
(اَ ذَ نَ)
برگدانه. (منتهی الارب). ورق الحب.
لغت نامه دهخدا
(اُ ذَ نَ)
آنکه هرچه شنود تصدیق کند. آنکه همه را راستگوی پندارد. آنکه بقول هر کس باور کند. خوش باور
لغت نامه دهخدا
(اَ ذَ)
منسوب به اذنه، از مشاهیر بلدان ساحل شام قرب طرسوس وجماعتی از علماء از آن جای برخاسته اند. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ ذَ نَ)
شهری و نیز ناحیتی که این شهر مرکز آنست بجنوب شرقی آسیهالصغری که آنرا ترکان آطنه و ادنه گویند. و آن و مجموع آن ولایت در دولت عثمانی دارای چهار لواء بود: اذنه و القوزان و ایج ایل و بیاس و قضاهای آن 16 و مساحت وی 36997 هزار گز مربع است. رجوع به ضمیمۀ معجم البلدان و قاموس الاعلام ترکی شود. و آنرا ادنه نیز یاد کرده اند. (مجمل التواریخ والقصص ص 480).
لغت نامه دهخدا
دستوری دادن: پرگ دادن دستوری دادن رخصت دادن جایز شمردن مرخصی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اذناب الخیل
تصویر اذناب الخیل
شنگ اسپلنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اذن داشتن
تصویر اذن داشتن
دستوری داشتن: پرگ داشتن دستوری داشتن مرخص بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اذن دخول
تصویر اذن دخول
پرگ نیاندر (دخول)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اذن گرفتن
تصویر اذن گرفتن
دستوری گرفتن اجازه خواستن رخصت خواستن دستور گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
گناه کردن، جمع ذنب، پارسی تازی گشته ذنب ها دم ها، سپس روندگان، جمع ذنب. دمها دنبالها، بندگان و کنیزکان و لواحق حواشی و خدم، سپس روندگان. یا اذناب ناس. مردم کم پایه مردمان حقیر عوام الناس سفله مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اذناب الخلیل
تصویر اذناب الخلیل
شنگ از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اذنیه
تصویر اذنیه
برگدانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اذناب الدماغ
تصویر اذناب الدماغ
پایه های مغزی مغز پای ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماذن
تصویر ماذن
جمع ماذنه، گلدسته ها جمع ماذنه محلهای اذان مناره ها
فرهنگ لغت هوشیار
بنگرید به لادن نام صمغی است خوشبوی که از گیاه عشقه حاصل میشود و قاعده آور است. بهمین جهت در طب قدیم آنرا در زیر دامن زنی که قاعده اش بند آمده بود دود میکردند زیرا بخارات حاصل از آن نیز همین خاصیت را دارند. منظور از لادنی که در کتب قدیم و اشعار شعرا بعنوان صمغ خوشبوی آورده شده همین لادن است لاذنه لاذن: نریزد از درخت ارس کافور نخیزد از میان لاد لادن، (منوچهری. د. چا. 66: 2)، نام صمغی که بویی مطبوع دارد و از گیاه قستوس حاصل میشود. بهمین جهت گاهی گیاه قستوس را هم بنام لادن و یا شجره اللادن خوانند. غالبا صمغ قستوس را لادن عنبری مینامند، از گونه ای کاج بنام پیسه اکسلسا صمغی خوشبوی حاصل میگردد که لادن نامیده میشود، گیاهی از تیره شمعدانی ها که دارای ساقه پیچنده است. برگهایش نسبه پهن و گلهایش رنگ نارنجی خاصی دارند. انساج این گیاه بویی تند ومطبوع شبیه بوی تره تیزک دارند. اصل این گیاه از آمریکای جنوبی خصوصا کشور پرو میباشد و از آنجا به نقاط دیگر برده شده است در آمریکای جنوبی بشکل یک گیاه پایا میزید ولی در کشورهای دیگر از جمله ایران گیاه یکساله زینتی بشمار میرود. در حدود 30 گونه از این گیاه شناخته شده است گل لادن ابوخنجر طرطور الباشا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاذن
تصویر تاذن
آگاهش آگاهانیدن آگاه کردن
فرهنگ لغت هوشیار