جدول جو
جدول جو

معنی اذلق - جستجوی لغت در جدول جو

اذلق
(اَ لَ)
تیز چنانکه زبان وسنان. زبان تیز. (منتهی الارب). سنان تیز. (منتهی الارب) ، بدردگوش مبتلا گشتن، خشک شدن گرفتن گیاه
لغت نامه دهخدا
اذلق
(اَ لَ)
بقول خارزنجی حفرٌ اخادید. (معجم البلدان) ، یعنی مغاکها و گوها و گودالهائی است، دانستن، اباحه. (اقرب الموارد) ، استماع. (اقرب الموارد). گوش داشتن. (زوزنی). گوش فراداشتن
لغت نامه دهخدا
اذلق
زبان تیز، نیزه تیز
تصویری از اذلق
تصویر اذلق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابلق
تصویر ابلق
ویژگی هر چیز دورنگ، به ویژه سیاه و سفید، پرهای سیاه و سفیدی که سپاهیان و رزم جویان به کلاه خود می زدند، مطلق اسب
ابلق ایام: کنایه از دنیا و روزگار و زمانه به اعتبار روز و شب، ابلق چرخ، ابلق فلک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اذله
تصویر اذله
پست ها، خوار ها، جمع واژۀ ذلیل، رام ها، مطیع ها، جمع واژۀ ذلول
فرهنگ فارسی عمید
(اَ ذِلْ لَ)
جمع واژۀ ذلول. نرم شوندگان.
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
چسبنده تر.
- امثال:
اعلق من الحنا.
اعلق من قراد، بلندقدر شدن. (منتهی الارب) ، برآمدن بر چیزی: اعلولاه اعلیلاءً، صعده. (از اقرب الموارد). برآمدن بر آن: اعلولاه، برآمد آن را. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
مرد خردبینی که تیغ آن راست باشد یا خردبینی یا باریک بینی یا اندک سطبربینی با راستی طرف آن. (منتهی الارب). همواربینی. (مهذب الاسماء). آنکه سر بینی وی بلند باشد و باریک. (زوزنی). کوچک بینی با نیکوئی که سر بینی او راست و خوب باشد. گاه صفت بینی و گاه صفت مردیست که بینی او اذلف باشد یقال رجل ٌ اذلف و انف اذلف. مؤنث: ذلفاء. ج، ذلف
لغت نامه دهخدا
(اُ لُ)
ترکی و بمعنی تهمت است. (آنندراج). بمعنی تهمت. این لفظ ترکی است. (غیاث) ، بدی رسانیدن کسان را، چنانکه گویند: اشملهم شراً. (از منتهی الارب). اشمال کسی قوم را بخوبی یا بدی، همه آنان را مشمول آن ساختن. (از المنجد) ، شمله دادن کسی را که چادر باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) ، صاحب چادر مشمل گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از المنجد) ، برچیدن از خرما آنچه بر درخت بود. (منتهی الارب). برچیدن خرما آنچه بر درخت باشد. (آنندراج). اشمال نخله، برچیدن از درخت خرما آنچه رطب بود. (از المنجد) ، یک نیمه تا دو ثلث از ماده گاوان را آبستن کردن گشن، چنانکه گویند: اشمل الفحل شوله. یک نیمه تا دو ثلث را از مادگان آبستن گردانیدن گشن. (آنندراج) ، در باد شمال درآمدن، یقال: اشملوا، ای دخلوا فی الشمال. (منتهی الارب) (آنندراج). اشمال قوم، درآمدن آنان در باد شمال. (از المنجد). در باد شمال شدن. (تاج المصادر) ، به سوی باد شمال شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). اشمال باد، بسوی شمال وزیدن آن. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
بعض لغت نامه نویسان فارسی این کلمه را معرب ابلک فارسی گفته اند لکن لغویون عرب اشاره ای بدان نکرده اند. دورنگ:
خاصه هنگام بهاران که جهان خوش گشته ست
آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشته ست.
منوچهری.
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
نام قلعۀ سموأل بن عادیای یهودی و آنرا ابلق فرد نیز خوانند. و مشرف باشد بر تیما، میان حجاز و شام و آثار ابنیه ای از خشت خام بدان جا برجایست و از آنرو آن قلعه را ابلق خوانند که از دور بسیاهی و سپیدی زند
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
نعت تفضیلی از زلق. لغزان تر. لغزنده تر. زلق تر
لغت نامه دهخدا
(فِ لَ / لِکَ / کِ)
تیز کردن، چنانکه کارد را.
لغت نامه دهخدا
(اُ لُ)
ترکی است، بزغاله. (شرفنامۀ منیری) ، در یکدیگر درآوردن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یک دیگر درآوردن اشیا: اغمد الراکب متاعه، رکّبه. (از اقرب الموارد) ، نهادن گلیم بر پشت ستور در زیر بار تا پشت آن مجروح نگردد: اغمد الحلس، جعله تحت الرجل لیقی به الظهر من عقر الرجل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
خوش خلق.
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
دیوانگی و یا نوعی از دیوانگی. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). منه قوله: لعمرک بی من حب اسماء اولق. (منتهی الارب). رجوع به اولع شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
فلفل برّی است بلغت بربری و آن را به شیرازی تخم دل آشوب گویند. برگ آن مانند برگ زیتون باشد و پنجنگشت همان است و آن بیشتر در کناره های رودخانه روید، خوردن آن منی را خشک سازد و بعربی حب ّالفقد خوانند. (برهان قاطع). علی بن حسین انصاری مشهور به حاجی زین العطار در اختیارات بدیعی آرد: اثلق، ارثد است و سیسبان و سرساد و اعین السراطین و سگسنبویه و سجسنبویه و اغیس (اغنس) و حب ّالفقد و طاهره و فنطافلون و ذوخمسهاوراق و بفارسی پنجنگشت و فلفل برّی و به شیرازی تخم دل آشوب گویند و در کنار رودها روید و تخم آن گرم و خشک است در سیم -انتهی. حکیم مؤمن در تحفه آرد: اثلق به عربی اسم پنجنگشت است وبه یونانی اغیس (اغنس) و بمعنی طاهر و پاک، نبات او مابین شجر و گیاه و در مواضع صلب قریب به آنها میروید. شاخهای او قوی و صلب و برگش از برگ زیتون ریزه تر و کم رنگ تر و بر سر هر شاخی پنج عدد شبیه به پنج انگشت. چون بدست بمالند بوی او در عطریت شبیه به بسباسه و گلش سفید مایل بسرخی و ازرقی. تخمش از فلفل کوچکتر و سفید و بعضی سیاه و شاخ او را نفعی نیست و مداومت تخم او قاطع نسل و کاسر باه است. در دوم گرم و خشک و گویند در سیم خشک است و بعضی در دوم سرد و تر دانسته اند و بعضی در دوم سرد و در اول خشک میدانند و با قوه قابضه و محلل و ملطف و مفتح و مدرّ حیض و تخمش لطیف تر و پادزهر سموم و مجفف منی و شکننده شیرو جهت گزیدن مار و هوام و سگ دیوانه و سدّۀ جگر و سپرز و صاحب جنون و با شراب جهت گشودن حیض بغایت مفید و ضماد او جهت تحلیل ورم سپرز و جراحات و التوای عصب و درد پا و دردسر رطوبی و ورمی مثل قرانیطس و لیثرغس نافع و بدستور نطول مطبوخ او در سرکه با روغن زیتون و طلای او با آب جهت درد و شقاق مقعد و حمول بخورثمر و برگ او با مثل آن پودنۀ صحرائی جهت ادرار حیض و جلوس در طبیخ او جهت ورم رحم و مقعد و مرهم او با کرۀ تازه و برگ رز جهت صلابت انثیین و فرش کردن برگ او جهت کسر قوّۀ باه و گریزانیدن هوام مؤثر و بخور او نیز باعث گریختن هوام میشود. مضر گرده و مصدع و مصلحش صمغ عربی و قدر شربتش یک مثقال و گویند بدلش دو وزن او شاهدانه است و هفت عدد از برگ او مسهل قوی و مجرب است و گویند تکیه کردن بر چوب او و در تحت فراش گذاشتن مانع احتلام و قاطع نعوظ است - انتهی
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
تیزکننده کارد. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از اذلاق به معنی تیز کردن کارد و سنان. رجوع به اذلاق شود، بی آرام کننده. (آنندراج) : اذلقه، اقلقه. (متن اللغه). رجوع به اذلاق شود
تلفظشده از نوک زبان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَلْ لِ)
تیزکننده کارد. (آنندراج). نعت فاعلی است از تذلیق به معنی تیز کردن لبۀ کارد و جز آن. رجوع به تذلیق شود، آنکه آماده می کند و حاضر می سازد زبان آور در سخنوری را. (ناظم الاطباء). در مآخذ دسترس ما تذلیق بدین معنی نیامده است. رجوع به ذلاقت شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ذَلْ لَ)
شیر آب آمیخته. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، کارد لبه تیز. محددالطرف. (از اقرب الموارد).
- ابن المذلق، مردی که اعراب درنهایت افلاس بدو مثل زنند. رجوع به ابن المذلق شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
از اعلام مردان عربست، اذم به، خوارمند نمود او را (صلته بالباء) ، یا بمعنی ترکه مذموماً فی الناس، باشد، اذمام فلان، کردن کاری و از آن سزاوار نکوهش شدن او. برای عملی درخور نکوهش شدن. کاری کردن که بدان بنکوهند. (تاج المصادر بیهقی) ، معیوب شدن، اذم ّ له و علیه، گرفت برای او زینهار، اذمام کسی، زنهار دادن. (تاج المصادر بیهقی). امان دادن. زینهار دادن او را. رهانیدن او را، بازپس ایستادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، اذمام رکاب قوم، مانده گردیدن شتران ایشان و سپس ماندن از شتران دیگر و همچنین است اذم ّ به بعیره، اندک شدن آب چاه. (تاج المصادر بیهقی)
نره. ایر، زیرکان، بسیار یاری گران. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اولق
تصویر اولق
گولی، گول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشلق
تصویر اشلق
ترکی دروغ بستن
فرهنگ لغت هوشیار
بی آراماندن، تیز کردن تند و تیز کردن، سست گرداندن، سرگین انداختن پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اذلف
تصویر اذلف
کشیده بینی خوش دماغ
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ذلیل، نرم دلان، خواران خوارشدگان، جمع ذلیل ذلیل شدگان خوار شدگان خواران،جمع ذلول نرم شوندگان نرم دن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخلق
تصویر اخلق
خوشخوتر نیک رفتارتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اثلق
تصویر اثلق
پنج انگشت
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی شده ابلک خلنگ نرپیسه خلنج فرهنگ معین ابلک را گیاهی از تیره ای اسپناج دانسته، چکچکی از پرندگان دو رنگ، رنگی سصفید که با آن رنگ دیگر باشد، چپار خلنگ خلنج پیس پیسه نرپیسه سیاه و سفید، روز گار زمانه تصاریف دهر صروف لیل و نهار. و گاه از آن به ابلق ایام و ابلق چرخ و ابلق فلک تعبیر کنند بمناسبت سفید روز و سیاهی شب، پر دو رنگی که سرهنگان و سران غوغا و جوانان شنگ برای زینت بر طرف کلاه میزدند. یا ابلق ایام. دنیا و روزگار به اعتبار شب و روز. یا ابلق توسن. از شب و روز دو رنگ و سر کش. یا ابلق جهان تاز. شب و روز یا ابلق چرخ. شب و روز، روزگار. یا ابلق عمر. شب و روز یا ابلق فلک. شب و روز، روزگار
فرهنگ لغت هوشیار
خوار تر ذلیل تر خوارتر. خوار پنداشتن کسی را خوارشمردن خوار و ذلیل گرفتن کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اذله
تصویر اذله
((اَ ذِ لِّ))
جمع ذلیل، ذلیل شدگان، مفرد ذلول، نرم دلان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابلق
تصویر ابلق
((اَ لَ))
دو رنگ، پیس، پیسه، سیاه و سفید، مجازاً روزگار، زمانه. ابلک هم گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابلق
تصویر ابلق
ابلک، سیاه سفید، دورنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
دورنگ، دومایه، سفیدوسیاه، روزگار، زمانه، خلنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسب دو رنگ، حیوان خال خالی و دو رنگ، اسبی که دست و پایش سفید
فرهنگ گویش مازندرانی