جدول جو
جدول جو

معنی اخمع - جستجوی لغت در جدول جو

اخمع
(اَ مَ)
لنگ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اخمو
تصویر اخمو
کسی که اخم کند و چین بر ابرو انداخته و روی خود را درهم بکشد، ترش رو، روترش، بداخم، عابس، عبوس، عبّاس، بداغر، گره پیشانی، اخم رو، تندرو، تیموک، دژبرو، سخت رو، زوش، متربّد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اخمص
تصویر اخمص
قسمتی از کف پا، بین پنجه و پاشنه، که به زمین نمی رسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اجمع
تصویر اجمع
کامل ترین، جامع ترین
فرهنگ فارسی عمید
(اَ مَ)
نعت تفضیلی از خمول. گمنام تر. خامل تر
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
نعت تفضیلی از خدع. فریبنده تر: اخدع من ضب ّ.
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ / مِ)
چین و شکنج. (بهار عجم) (غیاث) ، فحش گفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) ، بسیار بیضه کردن ملخ. کر بسیار گذاشتن ملخ. بسیاربیضه گردیدن جراد. (منتهی الارب) ، بسیارنبات شدن چراگاه، دراز شدن زمانه بر کسی: اخنی الدهر علیه، فساد آوردن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
در تداول عامه، آنکه هماره ابرو درهم کشیده دارد. که بسیار اخم کند. بداخم. عبوس. کاسف الوجه، اخناث دلو، مخارج آب از دلو
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
باریکی کف پا. باریکی کف پای که بزمین نرسد. میان پای و کف پائی که بر زمین نیاید. آنجا از زیر قدم که بر زمین ننشیند. میان کف پا که با زمین ملحق نشود.
لغت نامه دهخدا
(اَ مُ)
جمع واژۀ دمع، خویشی، وسیله. (منتهی الارب) ، جانب درونی پوست که ملصق بگوشت است یا جانب برونی آن که رستنگاه موی باشد. (منتهی الارب). اندرون پوست. درون پوست. (مهذب الاسماء). پوست درونی. پوست زیرین تن. مقابل بشره که پوست زبرین است. ادمه طبقۀ غائر جلد است. ضخامت آن بر حسب اشخاص و نسبت بنواحی بدن مختلف است. و دارای سطح غائر و سطح ظاهر یا حلیمئی است. در سطح غائر آن نسجهای مخروطی الشکل بسیاریست که قاعده آنها محاذی نسج شحمی و نقطۀ آنها بجانب سطح آزاد است این خانه خانه ها از نسج شحمی ممتلی و عروق و اعصاب جلد از میان آنها عبور میکنند. در سطح خارجی آن فزونیهای صغار کثیری است که از حیث طول و حجم مختلف و موسوم بحلیمه اند بشکل مخروط و اعصاب و عروق جلدیه بدانها داخل و عروق دمویه و لنفیه در دور آنها شبکه ها مشکل نموده عروق لنفیه در سطحی ترین وجه آنها واقعند و این حلیمه ها از اجزای مکونۀ ادمه اند و اینکه آنها را طبقۀ علیحده دانسته اند خطا بوده است و از الیافی مستورند که نسج ادمه را ساخته چنان بنظر می آید که جهت عبور آنها از هم دور شده است قاعده آنها با ادمه مختلط و رأسشان مجاور جسم مخاطی است که آنها را کاملاً پوشانیده و در محاذات آنها ثقبۀ واضحی ندارد (ساپی) و داخل غلافهای صغار قرنیه ای بشره میشوند. حلیمه ها بر سه قسمند: حلیمه های بزرگ در مواضعی که حس لمس آنها زیاد است مثل اصابع و راحه و پاشنه واقعند، حلیمه های متوسط در زیر ناخنها و حلیمه های صغار در سایر اجزای بدن مثل بازو و ساعد و سینه و اطراف سافله و غیرها دیده میشوند و آنها را بحلیمه های وعائیه و عصبانیه نیزمنقسم نموده اند. حس جلد از حلیمه های عصبانیه است.
بنای ادمه: از الیاف صفحوی و حجروی و دسته های الاستیکی و ماده ای عدیم الشکل و عروق شعریه و اعصاب حاصل شده است. الیاف صفحوی و الیاف الاستیکیه و عناصر عضلانیه ملسا جزو بسیار غائر آنند عناصر عضلانیه مشابه عضلۀ جلدیۀ حیواناتند و بواسطۀ عمل این الیافست که انقباض جلدی مصادفست با فزونی جرابهای موئی که آن حالت را گوشت مرغ (؟) (قشعریره) نامند. طبقۀ سطحی ادمه مخصوصاً حاوی مادۀ عدیم الشکلی است که دارای الیاف صفحوی و الاستیکی و تخمهای رشیمی شکلست و این طبقه است که حاوی حلیمه هاست. مذکور شد که حلیمه ها وعائی و عصبانیند. حلیمه های عصبانیه که بسیط یا مرکبند همیشه دارای یک جسیم مسنر و یک یا چندین لولۀ عصبانیند که محیط بر جسیم شده و بعقیدۀ بعضی به انتهای آزادی و بعقیدۀ بعضی دیگر بدرون جسیم منتهی میشوند. حلیمه های وعائیه بر حسب اینکه مرکب یا بسیط باشند دارای یک یا چندین عروۀ عرقیند و این عروق در وسط حلیمه ها واقعند. بعض حلیمه های عروقی دارای اعصاب نیز هستند (کلیکر). عروق لنفیه در سطح حلیمه ها شبکه ای مشکل میکنند. (تشریح میرزا علی صص 689- 691) ، پوست ظاهری سر. (منتهی الارب) ، باطن زمین. (منتهی الارب). ج، ادم، ادمات. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
خمرخورده. مست. (آنندراج). مدهوش.
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
نعت تفضیلی از خمد و خمود. خامدتر. آرمیده تر. خاموش تر
لغت نامه دهخدا
(اَ ضَ)
راضی بخواری. (منتهی الارب). فروتن. مؤنث: خضعاء. ج، خضع.
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
آنکه در بن مژۀ او آبله ریزه بردمیده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، قمع. (منتهی الارب)، اندک خورش شدن. (تاج المصادر بیهقی)، پیوسته قهوه (می) خوردن، فرمانبرداری سلطان کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
همه. همگی. مؤنث: جمعاء. ج، اجمعون، اجمعین. (و آن توکید محض است). یقال: سرت یومی اجمع و لیلتی جمعاء، همه روز و شب برفتم. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
مرد زیرک و تیزخاطر، المعی مثله. (منتهی الارب). کسی که رای او همیشه بر صواب باشد و در فکر او خطا نیفتد و ناپرسیده از فراست خود معلوم کند، و مرد تیزخاطر و روشن خرد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
آنکه انگشت زائد دارد.
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
خردگوش. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صغیرالاذن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، نیکوتر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
نعت تفضیلی از خنوع. ذلیلتر. اذل. مقهورتر. اقهر. خوارتر: اخنعالاسماء عنداﷲ ملک الاملاک، ای اذلها و اقهرها و یروی انخع و انجع و اخنی
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
طامعتر. پرطمعتر. آزمندتر.
- امثال:
اطمع من اشعب.
اطمع من طفیل.
اطمع من فلحس.
اطمع من قالب الصخره.
اطمع من مقمور، از گناه دست بازداشتن. (از اقرب الموارد). پرهیز کردن از گناه و از هر زشتی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، غسل کردن زن. (از اقرب الموارد). غسل آوردن زن از خون و جز آن. یقال: تطهرت بالماء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تطهر زن به آب، استنجا کردن بدان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اخمص
تصویر اخمص
کف پا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخم
تصویر اخم
چینهای ابرو و پیشانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجمع
تصویر اجمع
همگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخضع
تصویر اخضع
پست گردن کج گردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخمه
تصویر اخمه
چین و شکنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخمو
تصویر اخمو
ترشرو همیشه اوقات تلخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخمر
تصویر اخمر
سیامست مست تر، دژم تر (دژم خمار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخدع
تصویر اخدع
فریبنده تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسمع
تصویر اسمع
جمع سمع، گوش ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصمع
تصویر اصمع
شوخ و بی باک، شاهپر، هشیار دل بیدار دل، شتر خروس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقمع
تصویر اقمع
پیس چشم مژه سوز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از المع
تصویر المع
تیز هوش روشن خرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمع
تصویر خمع
تنگان، دزد، گرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخمو
تصویر اخمو
ترشرو، بداخلاق
فرهنگ فارسی معین
بداخلاق، بداخم، بدخو، ترشرو، عبوس
فرهنگ واژه مترادف متضاد