جدول جو
جدول جو

معنی اخدم - جستجوی لغت در جدول جو

اخدم
(اَ دَ)
هر اسب که سپیدی ساقش کوتاه گشته گرداگرد خرده گاه وی شده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). اسبی که پای وی بجای خلخال سپید بود، دیوانه شدن اشتر، مبتلا شدن مرد به آشوب چشم یعنی درد چشم و رمد
لغت نامه دهخدا
اخدم
(اَ دَ)
نام قریه ای است تابع قضاء حیفاء در لواء عکا، و از آنجا تا حیفا دو ساعت و نیم راه است و در اوائل قرن 19م. در حدود صد خانوار در آنجا سکنی داشته اند. رجوع به منجم العمران فی المستدرک علی معجم البلدان ج 1 ص 163 شود، یافتن. دریافتن. درک کردن. فراگرفتن، اخذ کردن از، برداشت کردن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اردم
تصویر اردم
(پسرانه)
نام سوره های بزرگ کتاب زند و پازند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اخشم
تصویر اخشم
ویژگی کسی که حس شامه اش خوب نیست و بوها را تشخیص نمی دهد
فرهنگ فارسی عمید
در علم عروض ویژگی پایه ای که در آن مفاعیلن به مفعولن تغییر یافته است، کسی که بینی اش را سوراخ کرده یا شکافته باشند، بریده بینی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اقدم
تصویر اقدم
قدیم تر، مقدم تر، پیش تر، دیرینه تر، قدیمی ترین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خادم
تصویر خادم
خدمت کننده، خدمتگزار، نوکر، خدمتکار، کنایه از مطیع، در تصوف کسی که در خانقاه به درویشان خدمت می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اردم
تصویر اردم
هر یک از سوره های بزرگ کتاب زند، برای مثال دانم که چو اندیشه کنی خوب شناسی / پازند ز بسم اللّه و الحمد ز اردم (سیف اسفرنگ - لغتنامه - اردم)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افدم
تصویر افدم
انجام، سرانجام، فرجام، آخر، عاقبت، پایان هر کاری، آخری، پایانی
فرهنگ فارسی عمید
(اَ دَ)
فقیر که هیچ ندارد. اعوز. احوج. نیازمندتر. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
برکنده تر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انزع. (اقرب الموارد) ، ابرد.
- امثال:
اصرد من جراد.
اصرد من عنزه جرباء.
اصرد من عین الحرباء، مثلی است که آنرا برای کسی بکار میبرند که به سرمای سخت دچار شده باشد زیراحرباء بگرد خورشید میچرخد و آنرا با چشم خود استقبال میکند تا از آن گرما جلب کند و نیز گویند: اصرد من عنزه جرباء، زیرا بز گر بعلت کمی موی و نازکی پوست در زمستان گرم نمیشود و از اینرو سرما بدان زیان میرساند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام سوره های بزرگ است از کتاب زند و پازند. (برهان قاطع) (آنندراج) :
دانم که چو اندیشه کنی خوب شناسی
پازند ز بسم الله و الحمد ز اردم.
سیف اسفرنگ، کفگیری که شکر بدان صافی کنند:
آنچنان از ثنای ارده شکفت
که سخن های چرب و شیرین گفت.
ملامنیر (در هجو اکول بنقل مصطلحات).
و مؤلف بهار عجم گوید: به معنی کفگیر آردن بالمد و آخر نون است (کما فی الرشیدی)
کار و هنر خوب. (برهان قاطع) (آنندراج). هنر و پیشه. صناعت.
لغت نامه دهخدا
(اَ دُ)
در مؤیدالفضلا به معنی عدل و انصاف و نگاه و خشم و گناه و نرمی آمده و بنظر مجعول می آید
لغت نامه دهخدا
(دِ)
خدمتکار. پرستار. پرستنده. نوکر. گماشته. ملازم. چاکر. ج، خدّام، خدم، خادمین، خدمه. مؤنث. خادمه:
چون ملک الهند است از آن دیدگانش
گردش بر خادم هندو دو رست.
خسروی.
شمرده ست خادم در ایوان شاه
کز ایشان یکی نیست بی دستگاه.
فردوسی.
بفرخنده فال و بروشن روان
برفتند گرد اندرش خادمان.
فردوسی.
پرستنده در پیش و خادم چهل
برو برگذشتند شادان بدل.
فردوسی.
زین سپس خادم تو باشم و مولایت
چاکر و بنده و خاک دو کف پایت.
منوچهری.
برجاس او بسر بر گه باز و گه فراز
چون خادمی که سجده برد پیش شاه ری.
منوچهری.
احمد بن ابی داود گوید: چون بخادم رسیدم بحالی بودم عرق بر من نشسته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173). امیر رضی اﷲ عنه بر تخت نشست و رسول وخادم را برنشاندند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 376). گفتی قیامت است از آن دهشت، پیلی چند بداشته و رسول و خادم را در دهلیز فرود آوردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 376). عمر و رسول را صدهزار درم داد... اما رسول چون بنیشابور آمد، دو خادم و دو خلعت آوردند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 296). فرمود بو سهل را بقهندز... در راه دوخادم و شصت غلام او را می آوردند. (تاریخ بیهقی ص 330).
کنیزان و کرسی هزار از چگل
پری چهره خادم هزار و چهل.
اسدی (گرشاسب نامه).
بدو گفت بر دار کن هر که هست
بشد خادم و دید بتخانه پست.
اسدی (گرشاسب نامه).
سپهدار را داد خادم خبر
که هست آن قباد فریدون گهر.
اسدی (گرشاسب نامه).
فرستاد گرد سپهبد بجای
یکی سرور از خادمان سرای.
اسدی (گرشاسب نامه).
تن تو خادم این جان گرانمایه است
خادم جان، گرانمایه همیدارش.
ناصرخسرو.
گفت... پس دستوری دهید تا هم اینجا وصیتی بنویسم و این خادم را دهم. گفتیم رواست. (تاریخ بخارا).
مهر و مه بود چو جوزا دوبدو
خادم طالع سرطان اسد.
خاقانی.
خادم این جمع دان و آب ده دستشان
قبۀ ازرق شعار، خسرو زرین غطا.
خاقانی.
و بسرای خلیفه رفتند، هفتصد زن و هزار و سیصد خادم بودند. (جهانگشای جوینی). خلیفه را... طلب کرد... با پنج و شش خادم و آن روز در آن دیه کار او به آخر رسید. (جهانگشای جوینی). و فرمان شد تا حرمهای خلیفه را بشمارند، هفتصد زن و سریت و یکهزار خادم بتفصیل آمدند. (ذیل جامعالتواریخ رشیدی).
نه خادم مساجدم نه مؤذن مناره ام
نه کدخدای جوشقان نه عامل زواره ام.
قاآنی.
، خصی. (مقدمه الادب زمخشری). خواجه سرا. خایه کنده. خادم عبارت است از خواجه سرایانی که در حرمسرا و ابواب سلاطین و امرا خدمت کنند. (انساب سمعانی). و خادمان خصی را در دورۀ عباسی جاه ومقامی خاص بود و اول کسی که از این دسته استفاده کرد امین پسر هارون الرشید بود. رجوع شود بترجمه تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 4 ص 161. و غالب خادمان در این عهد بردگان سیاه و سپید بودند از مردان و زنان و اصطلاحاً ببردگان سپید ممالیک و ببردگان سیاه عبید می گفتندو این خادمان بسه دسته تقسیم میشوند: بردگان، خصیان و کنیزان. جرجی زیدان از برای هر یک از این سه دسته بحث مفصلی دارد. (تاریخ تمدن جرجی زیدان ج 5 ص 22) : گفت نامه نویس به نعمان تا آن دختر را با خادمان سوی من بفرستد. (ترجمه طبری بلعمی). و این (سودان) آن ناحیت است که خادمان بیشتر از اینجا آرند... بازرگانان فرزندان ایشان را بدزدند و بیارند و آنجا خصی کنند و بمصر آرند و بفروشند. (حدود العالم).
کنون نهصدوسی تن از دختران
بسر بر همه افسر از گوهران
شمرده ست خادم بمشکوی شاه
کزایشان یکی نیست بی دستگاه.
فردوسی.
شبستان او را بخادم سپرد
وز آنجایگه روشنائی ببرد.
فردوسی.
چو فغفوربنهاد در کاخ پای
بیامد سر خادمان سرای
ز گرشاسب آزادی آورد پیش
همان نیز خاتون ز اندازه بیش.
اسدی.
با خادمی ده از خواص که روا بودی که حرم را دیدندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 402). و میگوید (محمد زکریا) که دو مرد اندر یک روز حجامت کردند و هر دو پیش از حجامت خایۀ مرغ خورده بودند هر دو را همان روز لقوه پدید آمد، یکی پیری فربه و دیگری جوان بود و لکن مزاج او مزاج خادمان بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
دولت امروز زن و خادم راست
کاین امیر ری و آن شاه قم است.
خاقانی.
دولت از خادم و زن چون طلبم
کاملم، میل بنقصان چه کنم.
خاقانی.
خادمانند و زنان دولت یار
چون مرا آن نشد، اینان چه کنم.
خاقانی.
، دلاک. مالنده: و خادمان گرمابه رگهای سباتی بگیرند و حالی مانند سبات و غشی پدید آید و این رنج بدان زایل شود... لکن فروگرفتن این رگها خطر است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، پیشکش. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
سنان پاشا. در عداد وزرای سلطان سلیم بود و بمسند صدارت نشست. در سفر ایران خدماتی بجای آورد در سال 923 هجری قمری در سفر مصر کشته شد. مدت صدارتش سه سال بود. (نقل به اختصار از قاموس الاعلام ترکی)
مسیح پاشا. در دورۀ سلطان مرادخان ثالث از جملۀ وزرا بود. در سال 979 هجری قمری والی ایالت مصر شد و بخوبی کشور مصر را اداره کرد و در 997وفات یافت. (نقل به اختصار از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اَ ثَ)
پهن بینی. (مهذب الاسماء). پهن و سطبر بینی، برانگیختن کسی را بر مخادعه، پنهان کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، در خزانه کردن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ ثَ)
از اعلام مردان عربست
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
کشتیبان ماهر. ج، اردمون. (منتهی الارب) ، دلیر: نبیند کس مر آن نامخواست هزاران را که آید و رزم توزد و گناه کند و بکشد آن پت خسرو، اردۀ مزدیسنان (دلیر مزدیسنان) برادرت را. (یادگار زریران ترجمه بهار مجلۀ تعلیم و تربیت سال پنجم)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
بریده بینی. کفته بینی. دیوار بینی یا سر بینی اندکی بریده. (تاج المصادر بیهقی). دیواربینی بریده. (زوزنی). آنکه میانۀ دو سوراخ بینی او بریده باشند:
تیر تو تنین دم شده زو درع زال از هم شده
بل کوه قاف اخرم شده منقار عنقا ریخته.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا
بینی بریده در زبانزد) عروض (سنگی است که در آن بریدگی پدید آید و آن انداختن م است ازمفاعلین آنکه بینیش را سوراخ کرده باشند آنکه بینی وی را شکافته باشند 0، شعری که در وزن آن (خرم) واقع شده باشد یعنی (فعولن) را (عولن) و (مفاعلتن) را (فاعلتن) گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخطم
تصویر اخطم
دراز بینی سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخدع
تصویر اخدع
فریبنده تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخدر
تصویر اخدر
شب تاریک خرارام (وحشی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خادم
تصویر خادم
خدمتکار، پرستار، نوکر، چاکر، گماشته، ملازم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخدب
تصویر اخدب
دراز خود سر دراز نادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقدم
تصویر اقدم
قدیمیتر، باستانی تر، کهنه تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخثم
تصویر اخثم
پت بینی بینی پهن، شیر از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
فراخ بینی ابویا کسی که بوییدن نتواند گنده بینی آنکه بینی وی بوی گرفته باشد بعلتی آنکه قوه بویایی ندارد آنکه بوی بد و خوب را در نمی یابد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخرم
تصویر اخرم
((اَ رَ))
آن که بینی اش را سوراخ کرده باشند، شعری که در وزن آن «خرم» واقع شده باشد یعنی «فعولن» را «عولن» و به واژه اخرم اضافه شود. «مفاعلتن» را «فاعلتن» گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اقدم
تصویر اقدم
((اَ دَ))
پیشین تر، قدیم تر، مقدم تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خادم
تصویر خادم
((دِ))
خدمتگزار، مستخدم، جمع خدّام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افدم
تصویر افدم
((اَ دُ))
آخرین، نهایی، سرانجام، فرجام، آفدم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اخشم
تصویر اخشم
((اَ شَ))
گنده بینی، آن که بوی بد و خوب را درنمی یابد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خادم
تصویر خادم
پیشکار
فرهنگ واژه فارسی سره
خدمتکار، بنده
دیکشنری اردو به فارسی