جدول جو
جدول جو

معنی اختطاط - جستجوی لغت در جدول جو

اختطاط
(عَمْ بَ اَ)
اخطاط. نشان بنا برکشیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). طرح ریزی کردن. خط برکشیدن گرد زمین و حدّ پیدا کردن برای بناء و جز آن: انه الّذی اختط اساس الجامع بالقاهره مما یلی باب الفتوح. (ابن خلکان).
لغت نامه دهخدا
اختطاط
کشکیدن (کشک کشه خط)
تصویری از اختطاط
تصویر اختطاط
فرهنگ لغت هوشیار
اختطاط
((اِ تِ))
خط بر چهره دمیدن، ریش درآوردن
تصویری از اختطاط
تصویر اختطاط
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اختطاف
تصویر اختطاف
به سرعت قاپیدن، ربودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اختلاط
تصویر اختلاط
آمیختن، مخلوط شدن، درهم شدن، درهم آمیختن، آمیختگی، در علم شیمی ترکیب شدن دو یا چند جسم با یکدیگر به طوری که حتی با میکروسکوپ نتوان اجسام ترکیب شده را تمیز داد، اما با وسایلی بتوان آن ها را از هم جدا کرد، گفتگوی دوستانه، جماع کردن، همبستر شدن
فرهنگ فارسی عمید
(رَ نِ)
به نشیب آمدن. از بالا بزیر آوردن یا افکندن. (منتهی الارب) ، خویشتن داری کردن. (مؤید الفضلاء) (صراح) ، بخشم شدن. (منتهی الارب). خشم گرفتن. (تاج المصادر) ، احتفاظ خود را، اختصاص دادن چیزی خویشتن را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ / عِ یَ دَ / دِ)
گذشتن بسرعت بر...
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
پوشیدن چیزی را، کم چرانیدن ستور را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
خطف. ربودن. (منتهی الارب). ربودن همچو برق. (غیاث اللغات) ، زود ربودن. سلب کردن، مؤلف آنندراج آرد: فی الاصطلاح، ادا کردن است معانی مدح (را) در غزل و یا برعکس. مثال اول، میرزا صائب گوید:
خاکدان دهر مفلس بود از نقد مراد
دستهابر هم زدی دریا و کان آمد پدید.
مثال دوم، طالب آملی در تعریف اسپ گوید:
در شکیلش پا بسان ساق خلخال آشنا
در جدارش دست همچون ساعد دستینه دار.
شکیل رسن اسب را گویند. (از مطلعالسعدین و منتهی الارب). وصاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اختلاس بمعنی ربودن است. و آن چنان باشد که معنی غزل بمدح آورند. و یا معنی مدح بغزل آورند. مثال اول، مصرع:
رمح تو راست چون قد زیبای دلبران.
مثال دوم، مصرع:
همی از راستی قدّت برمح شاه دین ماند.
کذا فی جامعالصنایع. و اختلاس نزد قاریان، ترک تکمیل حرکت را گویند. کما فی شرح الشاطبی، (اصطلاح تجوید) یکی از اقسام وقف است که در موقع وقف دو ثلث حرکه حرف موقوف علیه تلفظ شود، (اصطلاح فقه) مالی را از محل غیر حرز و بطور مخفی ربودن و آن با سرقت فرق دارد. ابوسالم السلولی، قال: کنت عندالحسن بن علی جالساً اذا اتی بشاب فقیل انه سرق فقال له الحسن هل اختلسته قال بل سرقته قال اذهبوا به فاقطعوا. (الکنی والاسماء للدولابی). رجوع به مختلس شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
فروخوابانیدن شتر ناقه را، تیره ای که بسبزی زند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه رنگی نزدیک به غثره دارد. ما لونه الغثره و هو قریب من الاغبر. و هی غثراء. ج، غثر. (از اقرب الموارد) ، گلیم بسیارپشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گلیمهایی که پشم بسیار دارد. ماکثر صوفه من الاکسیه. (از اقرب الموارد) ، چغزلاوه. (منتهی الارب) (آنندراج). (ناظم الاطباء). طحلب. (از اقرب الموارد) ، بسیار از هر چیزی، مرغی است آبی درازگردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرغی است درازگردن. (از اقرب الموارد) ، شیر بیشه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شیر بیشه بجهت رنگ آن. (از اقرب الموارد) ، گرگ بخاطر رنگ آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
جور کردن بر کسی در حکم. (منتهی الارب) (آنندراج). ستم کردن. (تاج المصادر بیهقی). از حد درگذشتن. (زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(عِ یَ گُ)
خواستگاری کردن زن را. خطبه کردن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(عِ یَ رَ / رِ)
گام زدن. گام نهادن، پریدن رگها و چشم یا قسمتی دیگر از بدن. جستن. بجستن. تشنج. ارتعاش.
- اختلاج الاعضاء، برجستن اندام. جستن اندامها. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (تاج المصادر بیهقی). جنبیدن و پریدن اندامی بی اراده، چنانکه پریدن چشم و جز آن. ارتعاش گونه ای از اعضاء. حرکت عضلانی بی اراده که گاه پوست چسبیدۀ خود را نیز بجنبش آرد و زود گذرد. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اختلاج، هو حرکه العضو کما فی المنتخب. قال الاطباء هو حرکه عضلانیه بغیر اراده. و قد یتحرک معها ما یلتصق بها من الجلد و یسرع انقضائها. کذا فی بحرالجواهر. والفرق بینه و بین الرّعشه، یجی ٔ فی معنی الرّعشه و اختلاج القلب هو ان یتحرک القلب حرکه منکره لفرط الامتلاء. و اختلاج المعده هو حرکه شبیهه بالخفقان تحدث فی المعده لا کما تحدث فی الاعضاء العضلانیه. کذا فی حدودالامراض - انتهی. و رجوع بتذکرۀ داود ضریر انطاکی جزء اول ص 37 و فقرۀ بعد شود.
- اختلاج جفن، پریدن چشم.
- اختلاج چاک صوت.
- اختلاج چشم. اختلاج عین. پریدن چشم کسی. (منتهی الارب).
، بچه از شیر بازگرفتن. (آنندراج) ، ربودن. (آنندراج) ، جدا شدن رودخانه و نهری از رود بزرگ
لغت نامه دهخدا
(عِ)
بکشیدن: اختراط سیف، شمشیر از نیام برکشیدن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
دهان بستن، معاشرت:
اختلاط خوبرویان زود برهم میخورد
از رگ گل رشته باشد گوئی این گلدسته را.
تنها.
گر صدا برخیزد از مجلس گریزان میشوم
میخورد بر هم در اینجا از تکلم اختلاط.
عالی.
فریب شیوۀ حسن از جهان پیر مخور
که هرکه کرد بدو اختلاط ناشادست.
(این بیت در فرهنگها بحافظ نسبت داده شده و در دیوان او نیست). علی مردانخان مطلقاً مضطرب نشده در اختلاط مشغول بود. (مجمل التواریخ ابوالحسن گلستانه) ، آمیختگی. درآمیختگی. درهمی. آمیزه. و فرق آن با امتزاج آن باشد که در اختلاط تمیز بین اجزاء برجایست برخلاف امتزاج چنانکه گوئی زاج را باآب ممزوج کرد و مخلوط کرد نتوانی گفتن، شوریدگی. پریشانی. تشویش و شوریدگی که بسرحد دیوانگی نرسیده باشد.
- اختلاط عقل، تباه عقل شدن. شوریده خرد شدن. (تاج المصادر بیهقی) ، کوتاهی کردن اسب در رفتار، فربه شدن شتر.
- امثال:
اختلط الحابل خلطها بالنابل.
اختلط الخاثر بالزباد.
اختلط اللیل بالتراب، آمیخته و درهم شد شب با خاک. مثلی است که در مبهم گردیدن کار گویند.
اختلط المرعی بالحمل.
- اختلاط اخلاط، درآمیختن خلطها.
- اختلاط ادویه، درهم کردن داروها.
- اختلاط دادن، درهم کردن. ممزوج کردن. مخلوط کردن.
- اختلاط کردن، در تداول عوام، معاشرت کردن و گفتگو کردن
لغت نامه دهخدا
(عَ گُ)
انعام جستن بی شناسائی از کسی. احسان خواستن بی قرابت و سابقۀ احسان. (منتهی الارب). نزدیک کسی شدن تا با تو نیکوئی کند بی قرابتی و وسیلتی. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) ، چاکر داشتن خواستن کسی را. خدمت خواستن از کسی. خادم خواستن کسی. (منتهی الارب). طلب خدمتکاری کردن. استخدام
لغت نامه دهخدا
(اِ حِ)
بریدن یا بر پهنا بریدن یا بریدن چیزی درشت و سخت را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، توانا گشتن، جهت خود گزیدن چیزی را، سرزنش کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، افزودن در ارز چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). افزودن در قیمت چیزی. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غُصْ صَ / صِ خوَرْ / خُرْ)
اخطاط وجه، خطدار گشتن روی.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ خطّ، بمعنی راه دراز در چیزی و راه خفیف در زمین نرم
لغت نامه دهخدا
آمیخته شدن. (زوزنی). درهم شدن. امتزاج. التباس. التباک. آمیختن. درآمیختن:
سعادت اختلاط زیرکانست
ز نادان گر رسد سودی زیانست.
ناصرخسرو.
همچو در کان خاک و زر کرد اختلاط
در میانشان صد بیابان و رباط.
مولوی.
و هرجائی اختلاطی میساخت. (کلیله و دمنه).
لغت نامه دهخدا
تصویری از اخطاط
تصویر اخطاط
خط دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخترام
تصویر اخترام
از بیخ و بن برکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اختراق
تصویر اختراق
پاره شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتطاط
تصویر اشتطاط
ستمداوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اختباط
تصویر اختباط
شب دریوزگی شرم دریوزگی: گدایی با شرمزدگی در شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اختراط
تصویر اختراط
شمشیر کشی شمشیر از نیام بر کشیدن پافشاری در گریه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اختطاء
تصویر اختطاء
گام نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اختطات
تصویر اختطات
جمع اختط
فرهنگ لغت هوشیار
دزدگوشی (استراق سمع)، ربودن تند ربودن ربودن همچون برق، استراق سمع کردن (شیطان)، خیر ه کردن چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اختلاط
تصویر اختلاط
آمچ آمیزش درآمیختگی خلیس، شوریدگی، همگمی آمیخته شدن، درهم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اختراع
تصویر اختراع
شکافتن، بریدن، آفریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اختطاف
تصویر اختطاف
((اِ تِ))
ربودن همچون برق، خیره کردن چشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اختلاط
تصویر اختلاط
((اِ تِ))
آمیخته شدن، آمیختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اختلاط
تصویر اختلاط
درهمی، آمیزش، همامیزی
فرهنگ واژه فارسی سره
آمیزش، معاشرت، آغشتن، امتزاج، ترکیب، صحبت، گپ، گفتگو
فرهنگ واژه مترادف متضاد