جدول جو
جدول جو

معنی احقاق - جستجوی لغت در جدول جو

احقاق
مطالبۀ حق کردن
تصویری از احقاق
تصویر احقاق
فرهنگ فارسی عمید
احقاق
(اَ)
جمع واژۀ حقّه
لغت نامه دهخدا
احقاق
(عُ)
بر حق بداشتن. (تاج المصادر). بحقیقت بدانستن. (تاج المصادر). درست دانستن و یقین کردن امری را. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
احقاق
حق گفتن
تصویری از احقاق
تصویر احقاق
فرهنگ لغت هوشیار
احقاق
((اِ))
مطالبه حق کردن، به حق حکم کردن
تصویری از احقاق
تصویر احقاق
فرهنگ فارسی معین
احقاق
دادرسی، دادگری
تصویری از احقاق
تصویر احقاق
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از احداق
تصویر احداق
حدقه ها، سیاهی های چشم، مردمک های چشم، کاسۀ چشم ها، جمع واژۀ حدقه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احقاد
تصویر احقاد
حقدها، خشم ها و دشمنی ها نسبت به کسی، کینه ها، جمع واژۀ حقد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احراق
تصویر احراق
سوزاندن، آتش زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احقاف
تصویر احقاف
چهل و ششمین سورۀ قرآن، دارای ۳۵ آیه
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
فرزند بسیار آوردن.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بند شدن گره، یقال: انحقت العقده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گره کور افتادن. (یادداشت مؤلف). انشداد گره. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
باردار گردیدن ناقه: اعقت الناقه، باردار گردید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، برآمدن بر بلندی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بر بلندی برآمدن. (از اقرب الموارد) ، بر جای بلند برآمدن. (آنندراج). بجاهای بلند برآمدن. (ناظم الاطباء). بعوالی درآمدن. (منتهی الارب). بر کوه بالا رفتن. (از متن اللغه) ، بزرگوار کردن. (از منتخب از غیاث اللغات) (آنندراج). بلندمرتبه ساختن و بزرگ گردانیدن خدا کسی را. (از اقرب الموارد) ، فرودآمدن از جایی، یقال: ’اعلا عنه اعلاءً’. (ناظم الاطباء). دور شدن. فرودآمدن. حاجت کسی را رد کردن. و قالوا فی الامر: اعل عنی، تنح. واعل عن الوساده، انزل. و اعل عنا، اطلب حاجتک عند غیرنا. (از متن اللغه). فرودآمدن از ستور. بدین معنی با ’عن’ متعدی شود: اعلی عن الدابه، نزل عنها. (از اقرب الموارد). فرودآمدن از: اعلی عنه اعلاءً، فرودآمد از آن. و یقال: اعل عنی، یعنی کناره کش از من. و اعل عن الوساده کذلک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لَ / لِ)
رقیق کردن. تنک گردانیدن. (منتهی الأرب). تنک کردن. (تاج المصادر بیهقی). مقابل تغلیظ.
لغت نامه دهخدا
(طَ / طُو)
سوختن. (زوزنی). سوزانیدن. (تاج المصادر). بسوزانیدن. نیک سوزانیدن. (منتهی الارب) :
هست سرمایۀ احراق جهانی شرری.
لغت نامه دهخدا
(فُ بَ رَ دَ / دِ)
باریک کردن. (تاج المصادر بیهقی). باریک گردانیدن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(طَ رَ)
گردچیزی درآمدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). احاطه کردن، رگی است در ذراع، شدت و سختی، بر یک جانب راه رونده، هر حیوان که یک خصیه داشته باشد، چپه دست. مؤنث: حدباء. (منتهی الارب). ج، حدب. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ حدقه. سیاهیهای چشم. (منتهی الارب). مردمکهای چشم. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(هَِ نِ گَ)
بازداشتن کسی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ زق ّ
لغت نامه دهخدا
خوارزمی چاپلوس، انیشه (جاسوس) سخن چین (نمام)، هرزه گوی نمام سصخن چین ساعی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احناق
تصویر احناق
سخت کینگی لاغر گردانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احماق
تصویر احماق
دیوانه یافتن، فرزند گول یافتن، گول خواندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احقاف
تصویر احقاف
جمع حقف. توده های ریگ تل های شن و ریگ ریگ پشته ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احقاد
تصویر احقاد
جمع حقد، کینه ها کین انگیزی، جمع حقد کینه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احقاب
تصویر احقاب
بر ترک خود سوار کردن، جمع حقیق، سزاواران، جمع حقب، زمان های دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احقاء
تصویر احقاء
سزاوار
فرهنگ لغت هوشیار
آتش زدن سوزاندن، آزار رسانی، لاشه سوزی، سوز آوری سوزانیدن بر پا کردن حریق، اذیت رساندن، سوز آوری. یا احراق کواکب. احراق کواکب یا احراق شه. سوختن جسد میت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازقاق
تصویر ازقاق
جمع زق، خیک های می
فرهنگ لغت هوشیار
جمع حدقه، مردمکها سیاهی های چشم، جمع حدقه. سیاهی های چشم مردمکهای چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احباق
تصویر احباق
گردن نهادن نرم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادقاق
تصویر ادقاق
باریک کردن، نیکو کوفتن، گوسبند بخشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احداق
تصویر احداق
جمع حدقه، سیاهی های چشم، مردمک های چشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احراق
تصویر احراق
((اِ))
سوزانیدن، آتش زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احقاف
تصویر احقاف
جمع حقف، توده های ریگ، تل های شن و ریگ
فرهنگ فارسی معین