جدول جو
جدول جو

معنی احصاد - جستجوی لغت در جدول جو

احصاد
(لَ نَ وَ)
احصاد حبل، سخت تافتن رسن را. (منتهی الارب). سخت بتافتن و ببافتن رسن. (زوزنی).
لغت نامه دهخدا
احصاد
درو گاهان درو هنگام
تصویری از احصاد
تصویر احصاد
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از احقاد
تصویر احقاد
حقدها، خشم ها و دشمنی ها نسبت به کسی، کینه ها، جمع واژۀ حقد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احفاد
تصویر احفاد
فرزندزادگان، نوادگان، نبیرگان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احماد
تصویر احماد
ستایش کردن، ستودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احصان
تصویر احصان
ازدواج کردن، در فقه حالت مرد یا زنی که با همسر خود نزدیکی کرده باشد
فرهنگ فارسی عمید
در بدیع آن است که شاعر شعری بگوید که وقتی مصراع اول یا کلمۀ اول مصراع دوم را بخواند شنونده دریابد که مضمون یا قافیۀ مصراع دوم چیست مانند این بیت، برای مثال ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست / نان حلال شیخ ز آب حرام ما (حافظ - ۳۸)، مراد مصراع دوم است که وقتی «نان حلال» را بخواند معلوم می شود که کلمۀ آخر «آب حرام» خواهد بود، تسهیم، در کمینگاه نشستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احصار
تصویر احصار
محروم شدن و بازماندن از انجام عمل حج، به دلیل دشمن، بیماری، حبس و مانند آن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
جمع واژۀ حرید، بمعنی منفرد و تنهاافتادۀ از محلۀ قوم است، و گفته اند ج حرد بمعنی قطعه ای از سنام است. (معجم البلدان) ، در حرز کردن. (تاج المصادر). جائی استوار کردن، جای دادن. (منتهی الارب) ، بازداشتن. (منتهی الارب) ، احراز مکان کسی را، پناه دادن جای او را.
، پاکدامنی، گرفتن. (منتهی الارب).
- احراز اجر، گرد آوردن و گرفتن مزد را.
- احراز مقام، در تداول فارسی زبانان، دارا شدن مقام
لغت نامه دهخدا
(طِ / طَ)
تنها کردن.
لغت نامه دهخدا
(طَ فُ)
احداد مراءه، سوگ داشتن زن بشوهر. (زوزنی).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
گروه چشم دارندگان. (منتهی الأرب).
لغت نامه دهخدا
(کَ نِ گَ)
آمادۀچیزی شدن. (منتهی الأرب).
لغت نامه دهخدا
(اَب ب)
پیچیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بافتن و دوتاه کردن ریسمان: اعصد الحبل، لواه. (از اقرب الموارد) ، فراهم آمدن قوم و عصایب و جماعت شدن. (ناظم الاطباء). فراهم آمدن و عصایب و جماعت شدن قوم. (آنندراج). اعصوصب القوم، فراهم آمدند و عصایب و جماعت شدند. (منتهی الارب). فراهم آمدن و عصایب گردیدن. (از اقرب الموارد). با هم آمدن قوم. (المصادر زوزنی) : فاعصوصبوا علیه. (مقدمۀ ابن خلدون ص 100) ، سخت گردیدن روز و سخت گردیدن شر. (آنندراج). سخت گردیدن بدی و سخت گردیدن روز. (ناظم الاطباء) : اعصوصب الشر، سخت گردید و کذا اعصوصب الیوم. (منتهی الارب). سخت گردیدن بدی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بدرو آمدن. (مصادر زوزنی). بدرودن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(رَ پَ)
درودن زرع را به داس. (منتهی الارب). حصاد، حطب. هیمه اندوختن. جمع الحطب. (تاج المصادر). هیمه جمع کردن یا هیزم کشیدن برای کسی. (منتهی الارب) ، هیزم ریزه ها خوردن. (در قاموس: رعی دق ّالحطب) ، هیزم اندوختن، احتطاب کسی را در امری، ردیف او گشتن در کاری
لغت نامه دهخدا
تصویری از اعصاد
تصویر اعصاد
پیچیدن
فرهنگ لغت هوشیار
شمردن شماره کردن، بر شماری، به یاد سپردن، دریافتن شمردن تعدید شماره کردن ضبط کردن حفظ آمار گرفتن سرشماری کردن توضیح اصل این کلمه در عربی از حصی است بمعنی سنگریزه زیرا که با سنگریزه میشمرده اند و بعد مصدر احصاء از حصی ساخته شده است
فرهنگ لغت هوشیار
ستاییدگی در خور ستایش بودن، ستوده یابی ستوده کار شدن ستوده شدن بستایش رسیدن، کاری کردن که موجب ستایش باشد، ستوده یافتن محمود یافتن ستودن تحسین تمجید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احقاد
تصویر احقاد
جمع حقد، کینه ها کین انگیزی، جمع حقد کینه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احفاد
تصویر احفاد
نوادگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احصان
تصویر احصان
نگاهدا شتن، استوار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احصاف
تصویر احصاف
نیک بافی، زودگذری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احصاص
تصویر احصاص
بیکار کردن بیکاراندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احصار
تصویر احصار
شمردن، واداشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احواد
تصویر احواد
سخت رانی سخت راندن، سبک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارصاد
تصویر ارصاد
آماده چیزی شدن، محیا ساختن، چشم داشتن، انتظار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احناد
تصویر احناد
می آبیدن: آب کردن درمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احداد
تصویر احداد
کارد تیز کردن، به کس نگریستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارصاد
تصویر ارصاد
((اِ))
چشم داشتن، رصد بستن، مراقب بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارصاد
تصویر ارصاد
((اَ))
جمع رصد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احصاء
تصویر احصاء
((اِ))
شمردن، ضبط کردن، آمار گرفتن، سرشماری کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احصان
تصویر احصان
((اِ))
استوار و محکم کردن، نگه داشتن نفس از انجام کار بد، شوی کردن زن، زن گرفتن مرد، زن و مردی که به عقد دائم در آمده باشند که مرد «محصن» و به زن «محصنه» گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احفاد
تصویر احفاد
جمع حافد و حفد، فرزند زادگان، نوادگان، یاران، خادمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احماد
تصویر احماد
((اِ))
ستوده کار شدن، ستودن، تحسین کردن
فرهنگ فارسی معین