جدول جو
جدول جو

معنی احری - جستجوی لغت در جدول جو

احری
سزاوارتر، شایسته تر، درخورتر
تصویری از احری
تصویر احری
فرهنگ فارسی عمید
احری(اَ را)
سزاوارتر. الیق. اجدر. ارآی. شایسته تر. درخورتر. بسزاتر. اولی. احق. اصلح. اقمن: تا بر وجه اولی و احری ادا کرده آید. (چهارمقاله)
لغت نامه دهخدا
احری
سزاوارتر شایسته تر اولی اصلح در خورتر بسزاتر
تصویری از احری
تصویر احری
فرهنگ لغت هوشیار
احری((اَ را))
سزاوارتر، شایسته تر، اولی، اصلح، درخورتر، بسزاتر
تصویری از احری
تصویر احری
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسری
تصویر اسری
اسیرها، گرفتارها، بندی ها، زندانی ها، کسانی که در جنگ به دست دشمن گرفتار شود، جمع واژۀ اسیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تحری
تصویر تحری
درنگ کردن، تامل کردن، در طلب امر بهتر و صواب تر بودن، جستجو کردن رای صواب تر و درست تر، حقیقت جویی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احریض
تصویر احریض
گلرنگ، گیاهی یک ساله با برگ های بیضی شکل و گل های نارنجی که گاه به جای زعفران به کار می رود، کاجیره، کاژیره، کابیشه، بهرم، عصفر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابری
تصویر ابری
ویژگی آسمان پوشیده از ابر مثلاً هوای ابری، ابرمانند، چیزی که از ابر ساخته شده باشد مثلاً تشک ابری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بحری
تصویر بحری
مقابل برّی، ساکن دریا، دریایی مثلاً جانوران بحری، در علم زیست شناسی پرنده ای شکاری با بال های کشیده، دم باریک، پشت خاکستری و سر سیاه، آشنا به راه های دریایی، ملاح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اجری
تصویر اجری
جیره، وظیفه، راتبه، مقرری، مستمری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احدی
تصویر احدی
مؤنث واژۀ احد، یک، یکی
فرهنگ فارسی عمید
(حِ ری ی)
خون خالص. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مرد برجامانده که برخاستن نتواند. زمین گیر. زمن. حرض. محرض. حارض. ج، احاریض
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گل رنگ. کافشه. گل کاغاله. گل کاچیره. کازیره. کاجیره. (مهذب الاسماء). کاژیره. عصفر. بهرم. بهرمان. مریق. نقد. زعفران بدل و با آن زعفران را غش کنند. در اختیارات بدیعی آمده: احریض بهرم و بهرمان است و خربع و عصفر و مریق و نقد نیز گویند و در عصفر گفته شود. در برهان قاطع آمده: احریض داروئی است که کلف را زایل کند وبصفاهانی گل کافشه و بعربی عصفر خوانند. حکیم مؤمن در تحفه آورده: احریض، بفارسی گل کافشه و رنگ زعفران و بلغت دیلمی کاجیره نامند. بستانی او در دوم گرم و در اول خشک و برّی، در سیم گرم و قوتش تا سه سال باقی میماند. منضج و با قوه قابضه و محرک باه و منوّم و محلل و مقوی جگر و گدازندۀ خون منجمد مطلقا و ضماد او با عسل جهت قوبا و با ماست بر مثانه جهت احتباس بول مجرّب و طلاء او با عسل جهت بهق و برص و قلاع أطفال و با سرکه جهت خارش بدن و اورام حارّه و باد سرخ و ورم جگر مفید و مضر سپرز و مصدع و مبخر و مفسد معده و مصلحش عسل و قدر شربتش یک مثقال و چون با گوشت بجوشانند باعث زود مهرّا شدن او و لذاذت اطعمه میشود. ضریر انطاکی نیز احریض را عصفر گفته است. (تذکرۀ اولی الالباب ص 40)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
عمل ساحر. ساحر بودن. سحر کردن:
امام زمانه که هرگز نرانده ست
بر شیعتش سامری ساحری را.
ناصرخسرو.
مطرب سحر پیشه بین در صور هر آلتی
آتش و آب و باد و گل کرده بهم ز ساحری.
خاقانی.
ساحری از قاف تا بقاف تو داری
مشرق و مغرب ترا دو نقطۀ قاف است.
خاقانی.
هاروت را که خلق جهان سحر از او برند
در چه فکند غمزۀ خوبان به ساحری.
سعدی.
مرا بشاعری آموخت روزگار آنگه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(حِ)
در آتشکدۀ آذر در شعلۀ مجمرۀ اولی در شمار متقدمین شهزادگان و امراء آمده: اصلش از اتراک است. موصوف بحسن ادراک، و سیاحت بسیار کرده زیاده بر این چیزی از احوالش معلوم نشد. ازوست:
ای آنکه دلت را خبری از من نیست
تا می نگری خود اثری از من نیست
رحمی بدلم کن منگر کاین دل کیست
انگار که هست از دگری، از من نیست
شاعری گنابادی است، او راست:
آغاز عشق از خاطرم بی تابئی سر میزند
مرغی که خواند بی محل در خون خود پر میزند.
(از بهترین اشعار پژمان)
شاعری قزوینی است، او راست:
سرشک حسرتم، جا در شکنج آستین دارم
پر پروانه ام چون شعله خصمی در کمین دارم.
(از بهترین اشعار پژمان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اگری
تصویر اگری
از آلات موسیقی کثیر الاوتاراست
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به امر یا وجه امری. آنست که کار را بطور حکم و فرمان و خواهش بیان کند: برو بروید بگو بگویید. امر منفی را (نهی) گویند و جزو وجه امری بشمار میرود: مرو مروید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحری
تصویر تحری
قصد کردن بسوی قبله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحری
تصویر بحری
دریائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقری
تصویر اقری
مهمان نوازتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احرف
تصویر احرف
جمع حرف، وات ها گپ ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسری
تصویر اسری
جمع اسیر، بردگان حرکت در شب حرکت در شب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احدی
تصویر احدی
هیچکس، کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احرس
تصویر احرس
کهنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احنی
تصویر احنی
کوژپشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احلی
تصویر احلی
شیرین تر شیرین تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابری
تصویر ابری
منسوب است به آسمان ابری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساحری
تصویر ساحری
جادوگری کتیکی عمل ساحر جادوگری سحر
فرهنگ لغت هوشیار
از گیاهان کاجیره کاژیره روی کرده چو تخم کاژیره به نفاق و دل اندرون تیره (سنائی حدیقه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساحری
تصویر ساحری
((حِ))
جادوگری، سحر کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابری
تصویر ابری
((اَ))
پوشیده از ابر، با نقشی چون موج آب یا ابرهای بریده از یکدیگر، کاغذ ابری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احلی
تصویر احلی
((اَ لا))
شیرین تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احدی
تصویر احدی
هیچ کسی
فرهنگ واژه فارسی سره
افسونگری، جادوگری، سحر، شعبده، شعبده بازی
فرهنگ واژه مترادف متضاد