در پرده شدن. در حجاب شدن. (زوزنی). در پرده رفتن: ز آفتاب ار کرد خفاش احتجاب نیست محجوب از خیال آفتاب. مولوی. ور ببندی چشم خود را ز احتجاب کار خود را کی گذارد آفتاب. مولوی. چون درآمد آن ضریر ازدر شتاب عایشه بگریخت بهر احتجاب. مولوی. ، سوق. راندن
در پرده شدن. در حجاب شدن. (زوزنی). در پرده رفتن: ز آفتاب ار کرد خفاش احتجاب نیست محجوب از خیال آفتاب. مولوی. ور ببندی چشم خود را ز احتجاب کار خود را کی گذارد آفتاب. مولوی. چون درآمد آن ضریر ازدر شتاب عایشه بگریخت بهر احتجاب. مولوی. ، سَوق. راندن
احتطاب مطر، برکندن باران بیخهای درخت را، برانگیخته شدن. کوشش کردن در رفتن. جنبیدن برای برخاستن، بر سر دو پای نشستن، راست نشستن بر سرین، فراهم آمدن، خویش را درچیدن، دامن برچیدن برای کار. (منتهی الارب)
احتطاب مطر، برکندن باران بیخهای درخت را، برانگیخته شدن. کوشش کردن در رفتن. جنبیدن برای برخاستن، بر سر دو پای نشستن، راست نشستن بر سرین، فراهم آمدن، خویش را درچیدن، دامن برچیدن برای کار. (منتهی الارب)
شماره کردن و آزمودن. (منتهی الارب). بشمار آوردن. (زوزنی). حساب کردن، بخشم آوردن. (منتهی الارب) ، از کسی حشمت داشتن. (زوزنی). حشمت داشتن از کسی. (تاج المصادر) ، خداوند خدم و حشم شدن ببزرگی. خداوند خادمان و فوج (؟) بودن. (غیاث) ، شأن و شکوه. (غیاث). شکه. حشمت، حشمت وشکوه داشتن. حشمت و احترام داشتن. (مؤید الفضلا). - احتشام یافتن، حشمت یافتن. شکوه و جلال یافتن: گر مهتران بدنیا یابند احتشام دنیا بدین و دانش او احتشام یافت. امیرمعزی. - بااحتشام، محتشم. باشکوه
شماره کردن و آزمودن. (منتهی الارب). بشمار آوردن. (زوزنی). حساب کردن، بخشم آوردن. (منتهی الارب) ، از کسی حشمت داشتن. (زوزنی). حشمت داشتن از کسی. (تاج المصادر) ، خداوند خدم و حشم شدن ببزرگی. خداوند خادمان و فوج (؟) بودن. (غیاث) ، شأن و شکوه. (غیاث). شُکُه. حشمت، حشمت وشکوه داشتن. حشمت و احترام داشتن. (مؤید الفضلا). - احتشام یافتن، حشمت یافتن. شکوه و جلال یافتن: گر مهتران بدنیا یابند احتشام دنیا بدین و دانش او احتشام یافت. امیرمعزی. - بااحتشام، محتشم. باشکوه
در کنار گرفتن. در کنار نهادن. - احتجارلوح، در کنار گرفتن لوح را. ، زبانه کشیدن آتش. افروخته شدن آتش. احتماد (مقلوب احتدام). (منتهی الارب) ، سخت شدن سورت شراب، سخت شدن رنگ سرخی خون تا مایل بسیاهی شود، سخت شدن خشم کسی. برجوشیدن دل از خشم. دندان سائیدن بر کسی از خشم. دندان غرچه رفتن بر کس از خشم. افروخته شدن روی از غضب
در کنار گرفتن. در کنار نهادن. - احتجارلوح، در کنار گرفتن لوح را. ، زبانه کشیدن آتش. افروخته شدن آتش. احتماد (مقلوب احتدام). (منتهی الارب) ، سخت شدن سورت شراب، سخت شدن رنگ سُرخی خون تا مایل بسیاهی شود، سخت شدن خشم کسی. برجوشیدن دل از خشم. دندان سائیدن بر کسی از خشم. دندان غِرچه رفتن بر کس از خشم. افروخته شدن روی از غضب
تحارب. (زوزنی). با یکدیگر جنگ کردن. محاربه. حراب. با یکدیگر حرب کردن. (تاج المصادر) (زوزنی). با هم کارزار کردن، احتراق فرس در عدو، سرعت کردن اسب در تک و دویدن، (اصطلاح نجوم) مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد که: احتراق نزد منجمان اجتماع آفتاب است با یکی از خمسۀ متحیره در یک درجه ای از فلک البروج. و آن ازانواع نظر باشد چنانکه بیان آن بیاید - انتهی. نهان شدن یکی از پنج ستارۀ سیاره سوای قمر در زیر شعاع خورشید بسبب با هم شدن در برج واحد. (غیاث از منتخب). مقارنۀ شمس است با یکی از خمسۀ متحیره یعنی زحل و مشتری و مریخ و زهره و عطارد. در فلک معنی احتراق آن است که کوکب مقارن آفتاب باشد و میان آن دو بیش از دقایق تصمیم. (مفاتیح العلوم) : گویمش این احتراق نه از قران خیزدی که نیست با آفتاب رای تو کرده قران. مسعودسعد. دلم همچو زهره ست در احتراق تنم همچو خورشید اندر سفر. مسعودسعد. حامی تیر ار شود کلکت، نترسد ز احتراق بگذرد از قرص خور چون از هدف پیکان تیر. سوزنی. - احتراق پذیر، سوختنی. قابل سوختن. - احتراق ناپذیر، ناسوختنی
تحارُب. (زوزنی). با یکدیگر جنگ کردن. محاربه. حراب. با یکدیگر حرب کردن. (تاج المصادر) (زوزنی). با هم کارزار کردن، احتراق فرس در عَدو، سرعت کردن اسب در تک و دویدن، (اصطلاح نجوم) مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد که: احتراق نزد منجمان اجتماع آفتاب است با یکی از خمسۀ متحیره در یک درجه ای از فلک البروج. و آن ازانواع نظر باشد چنانکه بیان آن بیاید - انتهی. نهان شدن یکی از پنج ستارۀ سیاره سوای قمر در زیر شعاع خورشید بسبب با هم شدن در برج واحد. (غیاث از منتخب). مقارنۀ شمس است با یکی از خمسۀ متحیره یعنی زحل و مشتری و مریخ و زهره و عطارد. در فلک معنی احتراق آن است که کوکب مقارن آفتاب باشد و میان آن دو بیش از دقایق تصمیم. (مفاتیح العلوم) : گویمش این احتراق نه از قران خیزدی که نیست با آفتاب رای تو کرده قران. مسعودسعد. دلم همچو زهره ست در احتراق تنم همچو خورشید اندر سفر. مسعودسعد. حامی تیر ار شود کلکت، نترسد ز احتراق بگذرد از قرص خور چون از هدف پیکان تیر. سوزنی. - احتراق پذیر، سوختنی. قابل سوختن. - احتراق ناپذیر، ناسوختنی
بادکش کردن (بادکش حجامت در پزشکی دیرینه در پیاله ای پنبه آغشته به مل و افروخته را می گذاشتند وآن را بر پشت بیمار می نهادند و بر گوشت آماسیده تیغ می زدند تا خون بگیرد) تانگوییدن
بادکش کردن (بادکش حجامت در پزشکی دیرینه در پیاله ای پنبه آغشته به مل و افروخته را می گذاشتند وآن را بر پشت بیمار می نهادند و بر گوشت آماسیده تیغ می زدند تا خون بگیرد) تانگوییدن