جدول جو
جدول جو

معنی اجناور - جستجوی لغت در جدول جو

اجناور
جانور، حیوانات وحشی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشناور
تصویر اشناور
شناور، شناگر، شنا کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشنگور
تصویر اشنگور
سیاه درخت، درختی با شاخه های پرخار برگ های دندانه دار گل های کوچک زرد، میوۀ تیره رنگ با سه یا چهار دانه که طعم تلخ و بوی نامطبوع دارد و از آن شیره ای می گیرند که در طب به عنوان مسهل به کار می رود، خوشه انگور، آش انگور، خرزل، کلی کک، شوکة الصباغین، شجرة الدکن، نرپرن، نرپرون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پهناور
تصویر پهناور
پرپهنا، بسیار پهن، عریض، وسیع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آشناور
تصویر آشناور
شناور، شناگر، آب باز، برای مثال به ریگ اندر همی شد مرد تاز آن / چو در غرقاب مرد آشناور (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۸۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشناگر
تصویر اشناگر
شناگر، شناور
فرهنگ فارسی عمید
(پَ وَ)
بسیارعریض. دارای پهنا، پهنادار. سخت عریض. پرپهنا. عراض. مصفح. (از منتهی الارب). صلاطح. پهن: مجثئل، پهناور و راست ایستاده. عریض ٌ اریض، پهناور. رأس ٌ مفرطح، سر پهناور. (منتهی الارب) ، ذوسعه. متسع. فراخ. وسیع. بافضا: کشوری پهناور، وسیع:
به آتش درشود گر نی چو خشم اوست سوزنده
بدریا درشود ورنه چو جود اوست پهناور.
(از فرهنگ اسدی نخجوانی).
چه ابر با کف دیناربار تو و چه گرد
چه بحر با دل پهناور تو و چه شمر.
فرخی.
دست او ابر است و دریا را مددباشد ز ابر
نیز از دستش جهان دریای پهناور شود.
فرخی.
امیر صفه ای فرموده بود بر دیگر جانب باغ برابر خضرا، صفه ای سخت بلند و پهناور. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349).
چون تو دانا بسیست گرد جهان
تنگدل زین جهان پهناور.
سنائی.
چو کودک بدست شناور در است
نترسد اگردجله پهناور است.
سعدی.
قصعهٌ صلخفه، کاسۀ پهناور قریب تک. رحرحان، رحرح، رحراح، چیز فراخ و پهناور. صفیح، روی پهناور از هر چیزی. (منتهی الارب) ، دور، پهن اندام: جاریه سلطحه، دختر عریض و پهناور. جاریهٌ صلدحه، دختر پهناور. صلطحه، زن پهناور. صلندحه، ماده شتر پهناور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شْ / شِ وَ)
شناور. آشناگر. شناگر. آب باز. سابح. سبّاح:
روان اندر او کشتی و خیره مانده
ز پهنای او دیدۀ آشناور.
فرخی.
بریگ اندر همی شد مرد تازان
چو در غرقاب مرد آشناور.
لبیبی.
آن آشناوشی که خیال است نام او
در موج آب دیدۀ من آشناور است.
سیدحسن غزنوی.
آن قدر دستی که خرچنگ قضا
آشناور در محیط نام اوست.
عمادی شهریاری.
آشناور شود خرد در خون
جان بجان کندن افکند بکنار.
عمادی شهریاری.
دلبستۀ روزگار پرزرق شدن
یا شیفتۀ حیات چون برق شدن
چون مردم آشناور اندر گرداب
دستی زدنست و بعد از آن غرق شدن.
سیدحسن اشرف
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
گونه ای از ارجنک که آنرا آش انگور، خوشۀ انگور، خمیر زال، وشر، سیاه درخت، کلی کک، الجاره، عوسج، شجرالدکن، شوکهالصباغین نیز گویند. نام اشنگور در گرگان متداول است
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ / نْ وَ)
بی جان. که جان ندارد. غیر ذیروح. که حیات و زندگی ندارد. مقابل جانوربه معنی حیوان و زنده و ذیروح و جاندار:
برآورد از آن وهم پیکر میان
یکی زرد گویای ناجانور.
ابوالحسن لوکری.
جانورکش مرکبانی سرکش و ناجانور
آب هر یک را رکاب و باد هر یک را عنان.
فرخی.
وز آن جام ناجانور بشنوم
درودی کزین جانور برشوم.
نظامی.
ببخشایش جانور کن بسیج
به ناجانور بر مبخشای هیچ.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ گَ)
شناگر. سباح. اشناور. شناور. بر آب رونده. (سروری). و رجوع به اشناور شود
لغت نامه دهخدا
(اَ وی ی)
منسوب بازناوۀ همدان. و از آنجاست ابوالفضل عبدالکریم بن احمد بن علی بن احمد بن علی الازناوی معروف به البآری. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ وو)
آرناوود. آلبانی. رجوع به آرناوود و آلبانی شود.
- مثل ارناود، زنی بی شرم و دشنام گوی و بلندآواز
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
ازناو. ناحیه ای از همدان. (برهان) (آنندراج). قلعه ای از ناحیۀ احیم همدان. (انساب سمعانی). و در معجم البلدان ذیل کلمه ازناو بجای احیم اجم آمده است. و رجوع به نزهه القلوب جزء 3 ص 63 شود
لغت نامه دهخدا
رجوع به ازناور شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
منسوب به ابناء، یعنی اخلاف ایرانیان که با وهزر دیلمی بزمان انوشروان به یمن شدند و بدانجا اقامت گزیدند. رجوع به ابناء شود.
، شتربچۀدویم درآمده یا شتربچه که مادرش آبستن شده باشد. ج، بنات مخاض
لغت نامه دهخدا
بقول کاترمرمردی بسیار شجاع و پهلوان: گرجیان را خوش آمد وآن روز تا شبانگاه کروفری می کردند از طرفین، آخرالامر از ازناوران دلاور یکی پیش آمد و سلطان، منکروار:
ز لشکر برون تاخت برسان شیر
به پیش هجیر اندر آمد دلیر.
(جامع التواریخ رشیدی چ بلوشه ج 2 ص 29 متن و ص 25 تعلیقات فرانسه). همین کلمه در حبیب السیر (جزو 4 از ج 2 ص 237) ازناورد آمده است
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
مخفف آشناور. شناگر. شناور. شناکننده. آشناور. سباح. بر آب رونده. و رجوع به شناگر و آشناور و اشناگر و شناور شود
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ پَ)
همسایگی کردن. (منتهی الارب). با یکدیگر همسایگی کردن، اجثأل ّ النبت، دراز شد و درهم پیچید یا این قدر بالید که در دست توان گرفت، خشم کردن. بخشم آمدن، آمادۀ جنگ و شر گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
انگنار. کرتشی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
آنکه جان ندارد غیرذی روح: برآورد از ان و هم پیکرمیان یکی زرد گویای نا جانور. (لوکری) مقابل جانور
فرهنگ لغت هوشیار
گرجی بزرگ تیره بزرگ دودمان، دلیر پهلوان شریف و بزرگ قوم، شجاع و دلیر و پهلوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهناور
تصویر پهناور
بسیار عریض، پهنادار، با فضا، وسیع، پر پهنا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از این ور
تصویر این ور
این طرف این جانب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنگاور
تصویر جنگاور
جنگجو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشناور
تصویر آشناور
شناور شناگر سباح آب باز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشنگور
تصویر اشنگور
سیاه درخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجتوار
تصویر اجتوار
همسایگی کردن همسایه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
گونه ایست گاو عظیمالجثه و داری موهای طویل که مخصوص کوهستانهای مرکزی آسیا (در نواحی تبت و هیمالیا در ارتفاعات بالغ بر دو هزار متر) است. از این گونه گاو دو نوع وجود دارد که هر دو نوع خاص کوهستان های مرکزی آسیا است. غژگاو دارای پوزه ای عاری از پشم و پیشانی کوتاه و شاخهای قوس دار است که رشد زیادی می کنند. تمام بدن این گاو از پشمهای طویل خاکستری رنگ سیاه و سفید پوشسده شده است. درازی پشمهای بدن وی به حدی است که حتی روی زمین نیز کشیده می شود. دم این حیوان نیز دارای موهای ظریف طویلی شبیه دم اسب است. غژگاواز همه گاوها عظیم الجثه تر و قوی تر است. اهالی تبت این حیوان را اهلی می کنند و از آن جهت بارکشی و محصولات شیر و پشم و گوشتش استفاده می کنند غژغاو غژغا غشغاو غژگا کج گاو کژ گاو. توضیح مولف برهان این کلمه را با قطاس نیز برابر دانسته که با توجه به معنی غژیاکژ که ابریشم باشد به نظر نمی آید که این تصور صحیح باشد زیرا قطاس ها عموما عاری از مو هستند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنگاور
تصویر جنگاور
((جَ وَ))
جنگجو، شجاع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پهناور
تصویر پهناور
((پَ وَ))
فراخ، وسیع، بسیار عریض
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ازناور
تصویر ازناور
((اَ وَ))
شریف و بزرگ قوم، شجاع و دلیر و پهلوان
فرهنگ فارسی معین
پهن، فراخ، گسترده، واسع، وسیع
متضاد: تنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جنگجو، حربی، دلاور، دلیر، رزمنده، سپاهی، شجاع، مبارز، محارب، نبرده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از مراتع لنگای عباس آباد
فرهنگ گویش مازندرانی