جدول جو
جدول جو

معنی اجلا - جستجوی لغت در جدول جو

اجلا(اَ)
فعلته من اجلاک، آن را برای تو کردم. (منتهی الارب) ، پشک زده شدن زمین و جز آن، جلید رسیدن بقوم
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نجلا
تصویر نجلا
(دخترانه)
زنی که دارای چشمان درشت است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اجلاف
تصویر اجلاف
فرومایگان، مردم فرومایه، جلف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اجلاء
تصویر اجلاء
دور شدن از وطن، دور شدن از خانمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اجلاء
تصویر اجلاء
جلیل ها، بزرگواران، جمع واژۀ جلیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اجلاس
تصویر اجلاس
نشستی معمولاً رسمی برای گفتگو یا مشاوره در امری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اجلال
تصویر اجلال
بزرگ و محترم شمردن، گرامی داشتن، بزرگواری، شکوه و جلال
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
جمع واژۀ جلف. مردمان فرومایه و سفله. سبک ساران. سبک مایگان: چون شب دررسید اجلاف آن عرب بر او هجوم کردند و جان عزیز او بر باد دادند و خون شریف او در خاک ریختند. (ترجمه تاریخ یمینی). از روی حمیت دین و غیرت اسلام. جایز نمی شمرد بر آن فضایح اغضاء نمودن و بر آن اجلاف و اغمار ابقا کردن. (ترجمه تاریخ یمینی). خردمند را که در زمرۀ اجلاف سخن ببندد، شگفت مدار. (گلستان).
لغت نامه دهخدا
(اَ جِلْ لا)
جمع واژۀ جلیل. بزرگواران. (دستوراللغه ادیب نطنزی) ، ستمکاران
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
دور شدن.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ جلب، بمعنی آنچه برای فروختن از شهری بشهری برند، توانا گردانیدن. (منتهی الارب) ، ضعیف شدن، فعله من اجلالک، کرد آن را ازبرای تو، ناقۀ جلیل بکسی دادن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خوا/ خا رَ / رِ)
فراهم آمدن. (تاج المصادر) (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ جلد و جلد و جلید.
- اجلادالانسان، تن مردم و کالبد وی. ج، اجالد
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
مضطر گردانیدن. (منتهی الارب) ، هودج پست، سقف که بر اطرافش دیوار نباشد. (منتهی الارب). (معنی اخیر در تاج العروس یافته نشد)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ رَ / رِ)
نشانیدن. (منتهی الارب). بنشاندن
لغت نامه دهخدا
رندیدن گل از سر خم، گشاده داشتن هر دو بازو را در سجده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ جل ّ، سرکشی کردن. (منتهی الارب). تکبر کردن، بسیار شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
بزرگ داشتن. بزرگ قدر گردانیدن. تعظیم. بزرگ شمردن:
ملکا اسب تو و زرّ توو خلعت تو
بنده را نزد اخلاّ بفزوده ست اجلال.
فرخی.
گر اجلالش کند شاید و گرنه
نجوید برتر از حکمت جلالی.
ناصرخسرو.
چون ابوعلی به بخارا رسید در تعهد و تفقد و اجلال و اکرام قدر او مبالغت رفت. (ترجمه تاریخ یمینی).
لغت نامه دهخدا
تصویری از عاجلا
تصویر عاجلا
به شتاب بتعجیل بشتاب سریعا: عاجلا عازم تهران شد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجما
تصویر اجما
باجمال بطور خصه و مبهم خصه مختصرا باختصار بکوتاهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجتلا
تصویر اجتلا
در به در کردن
فرهنگ لغت هوشیار
راندن روا کردن امری، وظیفه و راتبه و جیره مقرر کردن برای کسی، کسی را وکیل کردن، امضا کردن، بکار بردن لفظ و عبارت، راتبه وظیفه ادرار جیره. ممال آن (اجری) است، بمرحله عمل گذاشتن حکمی که قطعیت یافته است. یا بموقع اجرا گذاشتن (گذاردن)، اجرا کردن بجریان انداختن بکار بستن از گفتار بکردار آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احلا
تصویر احلا
شیرین گری، شیرین یابی، ساییدن سرمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجلاف
تصویر اجلاف
جمع جلف، فرومایگان سبکسران، ستمکاران، تهی میانان فرومایگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجلاس
تصویر اجلاس
نشانیدن، انجمن، نشست باهم نشستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجلال
تصویر اجلال
جمع جل، پالان ها دامپوش ها بزرگداشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجلاد
تصویر اجلاد
جمع جلد، پوست ها پوسته ها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع جلب، افروخته ها آن چه برای افروختن از شهری به شهری برند، کسانی که دام برای فروش از شهری به شهری برند چوبداران فراهم آمدن، بانگ برداشتن، ترفند ورزی، خشک شدن خون دلمگی به شدن زخم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجلی
تصویر اجلی
روشن تر هویداتر جلی تر. روشن تر هویداتر مقابل اخفی: (معرف باید از معرف اجلی باشد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجلال
تصویر اجلال
((اِ))
بزرگ و محترم داشتن، گرامی داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اجلاف
تصویر اجلاف
جمع جلف، فرومایگان، مردمان سفله، هر چیز میان تهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اجلاس
تصویر اجلاس
((ا ِ))
نشانیدن، با هم نشستن برای گفتگو یا مشاوره در امری، جلسه ای رسمی با تعداد شرکت کنندگان محدود که در آن چند نفر سخنرانی می کنند و پس از بحث و مذاکره تصمیماتی اتخاذ و گاه قطعنامه ای صادر می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اجلاس
تصویر اجلاس
نشست
فرهنگ واژه فارسی سره
اجلاسیه، انجمن، جلسه، کنفرانس، گردهم آیی، مجمع، میتینگ، نشست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بتعجیل، به شتاب، تعجیلاً، سریعاً، شتابان، شتابناک
فرهنگ واژه مترادف متضاد