جدول جو
جدول جو

معنی اجای - جستجوی لغت در جدول جو

اجای
ابن براق خان. مؤلف حبیب السیر در بیان وقایع دولت غازان خان آرد: در سال اوّل از جلوس غازان خان از جانب خراسان خبر آمد که اجای ولد براق خان با فوجی از سپاه توران از آب آمویه عبور نمود و امرا و لشکریان آن حدود تاب مقاومت او ندارند و به امداد خدام موکب غازانی امیدوارند و چون غازان خان میدانست که دفع آن فتنه جز ببازو و اقتدار امیر نوروز تیسیر نخواهد پذیرفت، او را با سپاهی بلاانتها بجانب خراسان روان فرمود و در آن زمان لشکر اجای تا حدود مازندران رانده بودند و قتل و غارت مینمودنداما چون از وصول نوروزبیک خبر یافتند و امیر نوروز با جنود دشمن سوز، شب و روز از عقب آن جماعت طی مسافت کرده، در حدود هرات بدیشان رسید و بضرب تیغ و سنان خلقی را بر خاک هلاک افکنده، بقیهالسیف را بگریزانید و متعاقب در حرکت آمده تا وقتی که مخالفان از آب آمویه عبور کردند، بازگشت. رجوع به حبط ج 2 ص 50 شود
ابن هلاکو، اولین از سلسلۀ ایلخانیان ایران. مادر او اربقاق ابکجی دختر تنکیر گورکان. رجوع به حبط ج 2 ص 34 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اجاری
تصویر اجاری
اجاره ای، اجاره شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اجاج
تصویر اجاج
شور و تلخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اجاق
تصویر اجاق
وسیله ای برای پختن غذا که ظرف غذا را روی آن می گذارند، کنایه از خاندان، دودمان، کنایه از مرشد، پیر، کنایه از صاحب کشف و کرامات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اجری
تصویر اجری
جیره، وظیفه، راتبه، مقرری، مستمری
فرهنگ فارسی عمید
(ای یا یَ)
متکلم وحده بمعنی من. (ناظم الاطباء) ، بازداشتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، در فتنه و بدی افکندن کسی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، دردناک ساختن، به زبان آوردن دین خود را از بزه و گناه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ نا)
مرد کوژپشت. اجناء
لغت نامه دهخدا
(اَ جَئی ی)
منسوب بکوه اجاء. ج، اجئیّون
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اسباب. تشریفات. شکوه. (دزی).
- الای جاوش، مأمور دولتی که کار او رساندن پیغامها و اعلان جنگ است. (دزی).
- الای مدافع، زد و خورد. (دزی).
- امیر الای، کلنل. سرهنگ. (دزی).
- بالالای، با شکوه تمام. با تشریفات. (دزی) ، درنگ کنانیدن. (منتهی الارب). درنگ کردن. (مصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(اَ لا)
جلی تر. روشن تر. (مؤید). هویداتر. (مقابل اخفی) : تعریف بأجلی. معرّف از معرّف اجلی باید، بگردیدن آب از حال خود، واداشتن کسی بر چیزی که آن را ناخوش دارد
لغت نامه دهخدا
(اَ ها)
آنکه موی پیش سر او افتاده باشد. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ لا)
آنکه مویش از پیش سر رفته بود.
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ لا)
کوهی است در مشرق ذات الأصاد، از سرزمین شربّه.
لغت نامه دهخدا
بمعنی عنقریب، اول، مرد جتّی که هنگام یاغیگری ابشالوم وی در لشکر داود صاحب رتبه و امتیاز شده. دوم، شخصی بن یامینی و یکی از شجاعان داود. رجوع به قاموس کتاب مقدس شود
لغت نامه دهخدا
پسر شویانا از اخلاف سلیمان که شانزده سال پادشاهی بنی اسرائیل داشت. رجوع به حبط ج 1 ص 46 شود، حلقه ای از خاک که گرداگرد بیخ درخت سازند تا در آن آبیاری شود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
شهری است خرد در آذربایجان و بین آن و تبریز ده فرسنگ راه است و در راه ری به تبریز واقع است ویاقوت حموی آن را دیده و گوید: دارای حصار و بازار است، لیکن اغلب آن خراب شده است. (معجم البلدان). مؤلف مرآت البلدان آرد: صاحب معجم البلدان یک اجان در حرف الف و جیم ذکر کرده، یک اوجان در حرف الف و واو. در اجان گوید شهر کوچکی است... و در اوجان گوید شهری است در آذربایجان از اقلیم چهارم. در فرامین قدیم در جزو رستاق مهرانرود محسوب بوده ولی این سهو است. بنای اوجان را بیژن نبیرۀ گودرز کرده و غازان خان دوباره آن را ساخته و شهراسلام نام نهاده و دیواری دورش کشیده که سه هزار قدم طول داشته. هوایش ردی ّ و از آب کوه سهند مشروب میشود. حاصلش گندم و سبزیجات. سکنۀ آن سفیدپوست و شافعی باشند. چند تن هم عیسوی دارد. صدوده هزار دینار بخزانه میدهند. آبادیهای عمده متعلق به این شهر، سریزان و جنگان است... مؤلف گوید اوجان الحال چمنی را گویند که محل اردو و مشق افواج آذربایجان است. این چمن بسیار خوش آب وهوا و هوایش سرد و نهایت سبز و خرم میباشد. خاقان مغفور (فتحعلیشاه) عمارتی آنجا بنا کرده که الاّن باقی است و این چمن آبادی بزرگی هم دارد
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بلاد متسعۀ ممتده ای در سواحل افریقای شرقی، واقع در ساحل اقیانوس هند، و آن از زنگبار تا رأس غردافوی ممتد است. مساحت عرضش در حدود 10 درجه است و طرف جنوبی آن بخط استواء نزدیک است و سکنۀ این بلاد از قبیلۀ ایساریاسومولی و بعض آنان عرب اند و نهرهای قابل ذکر ندارند و این بلاد را قدما ازانیا مینامیدند و اهالی آن با عرب دادوستد عاج و صدف داشتند و نسبت بعرب خاضع بودند. (منجم العمران فی المستدرک علی معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ/اِ)
جمع واژۀ اجمه
لغت نامه دهخدا
(اَ وا)
اسبی که سرخی رنگ او بسیاهی زند
لغت نامه دهخدا
(اَ)
کفل پوش چهارپای
لغت نامه دهخدا
(بِ)
بجا. درمحل. درمکان. به مکان:
ببالا و دیدار و فرهنگ و رای
زریر دلیر است گوئی بجای.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
جایی است (از تبّت) اندرو چراگاه و مرغزارها و خرگاه بعضی از تبتیان است. چون تبّت خاقان بمیرد و از آن قبیله هیچکس نماند یکی را از این اجایل مهتر کنند. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
بی موقع، بی جای، (ناظم الاطباء)، که نه بجای بود، بی فایده، بی حاصل، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
اجاغ. دیگدان. دیگ پایه. آتشدان.
لغت نامه دهخدا
تصویری از انای
تصویر انای
دورتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجهی
تصویر اجهی
بی آسمانه (آسمانه سقف) بی تاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجسی
تصویر اجسی
منسوب به اجس مونث اجسیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجلی
تصویر اجلی
روشن تر هویداتر جلی تر. روشن تر هویداتر مقابل اخفی: (معرف باید از معرف اجلی باشد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجاری
تصویر اجاری
منسوب به اجاره اجاره یی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجاص
تصویر اجاص
آلو، آلوچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجاق
تصویر اجاق
اجاغ، دیگدان، آتشدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناجای
تصویر ناجای
بیجا بی موقع مقابل بجا (ی)، بی فایده بی حاصل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجای
تصویر بجای
((بِ یِ))
در حق کسی، برای کسی، از جهت، از حیث، در برابر، در مقابل (برای مقایسه)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اجاق
تصویر اجاق
((اُ))
دیگدان، آتشدان، دودمان، خاندان، صاحب کرامات و کشف، گاز نوعی اجاق که سوخت آن گاز متان است، برقی نوعی اجاق که با نیروی برق گرما تولید می کند و مثل اجاق گاز برای پختن غذا و جز آن به کار می آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اجلی
تصویر اجلی
((اَ لا))
جلی تر، روشن تر، هویداتر
فرهنگ فارسی معین