در ادیان سامی، موجودی که باعث رانده شدن آدم و حوا از بهشت شد، مظهر شر و بدی که انسان را گمراه می کند، عزازیل، برای مثال از ابلیس هرگز نیاید سجود/ نه از بدگهر نیکویی در وجود (سعدی۱ - ۹۸) . پس از آفریده شدن آدم همۀ فرشتگان به امر خداوند او را سجده کردند، مگر ابلیس که سرپیچی کرد و به این سبب رانده و ملعون شد
در ادیان سامی، موجودی که باعث رانده شدن آدم و حوا از بهشت شد، مظهر شر و بدی که انسان را گمراه می کند، عزازیل، برای مِثال از ابلیس هرگز نیاید سجود/ نه از بدگهر نیکویی در وجود (سعدی۱ - ۹۸) . پس از آفریده شدن آدم همۀ فرشتگان به امر خداوند او را سجده کردند، مگر ابلیس که سرپیچی کرد و به این سبب رانده و ملعون شد
مملکت، کشور، در علم جغرافیا ناحیه ای از کرۀ زمین که وضعیت آب و هوایی مشخصی داشته باشد، در علم جغرافیا وضعیت آب و هوایی هر ناحیه، در علم جغرافیا هر یک از هفت قسمت خشکی های عالم که طول بلندترین روز در هر کدام از آن ها با هم نیم ساعت اختلاف دارد
مملکت، کشور، در علم جغرافیا ناحیه ای از کرۀ زمین که وضعیت آب و هوایی مشخصی داشته باشد، در علم جغرافیا وضعیت آب و هوایی هر ناحیه، در علم جغرافیا هر یک از هفت قسمت خشکی های عالم که طول بلندترین روز در هر کدام از آن ها با هم نیم ساعت اختلاف دارد
هفت یک ربع مسکون. (منتهی الارب). کشور و مملکت و ولایت. (ناظم الاطباء). کشور. (مهذب الاسماء). هفت یک بهرۀ ربع مسکون چه باعتقاد متقدمین یک ربع از چهار ربع کرۀ ارض مسکون است و سه ربع دیگر را آب گرفته و این ربع را که ربع مسکون نامند از شمال تا خط استواء بر هفت قسمت کرده و هر قسمتی را اقلیم نامیده اند. ج، اقالیم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (کشاف اصطلاحات الفنون). بخشی از زمین. یاقوت گوید: مردم اندلس (اسپانیا) هر قریۀ کبیرۀ جامعه را اقلیم خوانند و آنگاه که اندلسی گوید من از مردم فلان اقلیم باشم مراد او بلده یا رستاقی است. رجوع به معجم البلدان شود. از لغت یونانی کلیما و اصلا بمعنی خمیدگی و انحناو انحراف بوده و اصطلاحاً بمعنی تمایل و انحراف ناحیه ای از زمین نسبت به آفتاب است. هر اقلیم منسوب به یکی از سبعۀ سیاره است و در بعضی کتب اسمای هفت اقلیم و مناسبت هر یکی بسیاره ای نوشته اند چنانکه صاحب مؤیدالفضلا نوشته است که هندوستان بزحل و چین بمشتری وترکستان بمریخ و خراسان یعنی ایران بشمس و ماوراءالنهر یعنی توران بزهره و روم بعطارد و بلخ بقمر منسوب است و اطلاق اسم اقلیم بر این فلکهای مذکور مخالف قرارداد حکماست. (غیاث اللغات) (آنندراج) : کجا رفت اسکندر نامور کزو گشت اقلیم زیر و زبر. فردوسی. شاد گشتم بدانکه حج کردی چون تو کس نیست اندر این اقلیم. ناصرخسرو. بود در احکام خسرو کز پی سی ودو سال خسف آب و باد خواهد بود در اقلیم ما. خاقانی. از سیم اقلیم چون رفت آیتی پنجم اقلیم آیتی دیگر بزاد. خاقانی. سنجر کاقلیم خراسان گرفت کرد زیان کاین سخن آسان گرفت. نظامی. بی چو گل آرایش اقلیم شد جام چو نرگس زر در سیم شد. نظامی. سرافراز این خاک فرخنده بوم ز عدلت بر اقلیم ایران و روم. سعدی. آنکه هفت اقلیم عالم را نهاد هرکسی را آنچه لایق بود داد. سعدی. دو پادشاه در اقلیمی نگنجند. (گلستان سعدی). - اقلیم ابد، کنایه از عالم لاهوت است. (انجمن آرا). - اقلیم ازل، کنایه است از عالم لاهوت. اقلیم ابد. (انجمن آرا). - اقلیم امان و فراغ، کنایه از عزلت و درویشی. (انجمن آرا). - اقلیم اول، هندوستان. - اقلیم بخش، ملک بخش. کشوربخش: اقلیم بخش و تاج ستان ملوک عصر شاهی که عید عصر ملوک است مخبرش. خاقانی. شاه ملایک شعار شیر ممالک شکار خسرو اقلیم بخش رستم توران ستان. خاقانی. - اقلیم بقا، کنایه از آن جهان است. (انجمن آرای ناصری). - اقلیم پنجم، روم و صقلاب. - هفت اقلیم، اقالیم سبعه: فراختم علم فتنه را بهفت فلک بگستریدم فرش ستم بهفت اقلیم. سوزنی. هفت اقلیم ار بگیرد پادشاه همچنان در بند اقلیمی دگر. سعدی. - اقلیم ثالث، اقلیم سوم. مصر و شام. - اقلیم ثانی، اقلیم دوم. عرب و حبشستان. یکی از اقالیم هفتگانه. - اقلیم چهارم، ایران. ایرانشهر. - اقلیم خامس، اقلیم پنجم. - اقلیم رؤیت، عبارت است از فلک البروج. (کشاف اصطلاحات الفنون). - اقلیم سابع، هفتم. چین و ماچین. - اقلیم سادس، اقلیم ششم. ترک و یأجوج. - اقلیم ستان، اقلیم ستاننده. کشورگشاینده: بادب زی که بشمشیر ادب عرب اقلیم ستان عجم است. خاقانی. - اقلیم فنا، اقلیم عدم، کنایه از این جهان است. (انجمن آرای ناصری). - اقلیم گیر، اقلیم ستان: بر یاد خاقان کبیر ار می خوری جان بخشدت بل کان شه اقلیم گیر اقلیم توران بخشدت. خاقانی. کلک تو چون نام تو اقلیم گیر عمر تو چون عقل تو جاویدمان. خاقانی. خبر دادندش آن فرزانه پیران ز نزهتگاه آن اقلیم گیران. نظامی. - اقلیم گیری، اقلیم ستانی: بتعلیم اقلیم گیری ملک را ملک شاه طفل دبستان نماید. خاقانی. - اقلیم ناسوت، کنایه از مقام انسانی است. (انجمن آرای ناصری). و رجوع به هفت اقلیم در غیاث اللغات و آنندراج و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود
هفت یک ربع مسکون. (منتهی الارب). کشور و مملکت و ولایت. (ناظم الاطباء). کشور. (مهذب الاسماء). هفت یک بهرۀ ربع مسکون چه باعتقاد متقدمین یک ربع از چهار ربع کرۀ ارض مسکون است و سه ربع دیگر را آب گرفته و این ربع را که ربع مسکون نامند از شمال تا خط استواء بر هفت قسمت کرده و هر قسمتی را اقلیم نامیده اند. ج، اقالیم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (کشاف اصطلاحات الفنون). بخشی از زمین. یاقوت گوید: مردم اندلس (اسپانیا) هر قریۀ کبیرۀ جامعه را اقلیم خوانند و آنگاه که اندلسی گوید من از مردم فلان اقلیم باشم مراد او بلده یا رستاقی است. رجوع به معجم البلدان شود. از لغت یونانی کلیما و اصلا بمعنی خمیدگی و انحناو انحراف بوده و اصطلاحاً بمعنی تمایل و انحراف ناحیه ای از زمین نسبت به آفتاب است. هر اقلیم منسوب به یکی از سبعۀ سیاره است و در بعضی کتب اسمای هفت اقلیم و مناسبت هر یکی بسیاره ای نوشته اند چنانکه صاحب مؤیدالفضلا نوشته است که هندوستان بزحل و چین بمشتری وترکستان بمریخ و خراسان یعنی ایران بشمس و ماوراءالنهر یعنی توران بزهره و روم بعطارد و بلخ بقمر منسوب است و اطلاق اسم اقلیم بر این فلکهای مذکور مخالف قرارداد حکماست. (غیاث اللغات) (آنندراج) : کجا رفت اسکندر نامور کزو گشت اقلیم زیر و زبر. فردوسی. شاد گشتم بدانکه حج کردی چون تو کس نیست اندر این اقلیم. ناصرخسرو. بود در احکام خسرو کز پی سی ودو سال خسف آب و باد خواهد بود در اقلیم ما. خاقانی. از سیم اقلیم چون رفت آیتی پنجم اقلیم آیتی دیگر بزاد. خاقانی. سنجر کاقلیم خراسان گرفت کرد زیان کاین سخن آسان گرفت. نظامی. بی چو گل آرایش اقلیم شد جام چو نرگس زر در سیم شد. نظامی. سرافراز این خاک فرخنده بوم ز عدلت بر اقلیم ایران و روم. سعدی. آنکه هفت اقلیم عالم را نهاد هرکسی را آنچه لایق بود داد. سعدی. دو پادشاه در اقلیمی نگنجند. (گلستان سعدی). - اقلیم ابد، کنایه از عالم لاهوت است. (انجمن آرا). - اقلیم ازل، کنایه است از عالم لاهوت. اقلیم ابد. (انجمن آرا). - اقلیم امان و فراغ، کنایه از عزلت و درویشی. (انجمن آرا). - اقلیم اول، هندوستان. - اقلیم بخش، ملک بخش. کشوربخش: اقلیم بخش و تاج ستان ملوک عصر شاهی که عید عصر ملوک است مخبرش. خاقانی. شاه ملایک شعار شیر ممالک شکار خسرو اقلیم بخش رستم توران ستان. خاقانی. - اقلیم بقا، کنایه از آن جهان است. (انجمن آرای ناصری). - اقلیم پنجم، روم و صقلاب. - هفت اقلیم، اقالیم سبعه: فراختم علم فتنه را بهفت فلک بگستریدم فرش ستم بهفت اقلیم. سوزنی. هفت اقلیم ار بگیرد پادشاه همچنان در بند اقلیمی دگر. سعدی. - اقلیم ثالث، اقلیم سوم. مصر و شام. - اقلیم ثانی، اقلیم دوم. عرب و حبشستان. یکی از اقالیم هفتگانه. - اقلیم چهارم، ایران. ایرانشهر. - اقلیم خامس، اقلیم پنجم. - اقلیم رؤیت، عبارت است از فلک البروج. (کشاف اصطلاحات الفنون). - اقلیم سابع، هفتم. چین و ماچین. - اقلیم سادس، اقلیم ششم. ترک و یأجوج. - اقلیم ستان، اقلیم ستاننده. کشورگشاینده: بادب زی که بشمشیر ادب عرب اقلیم ستان عجم است. خاقانی. - اقلیم فنا، اقلیم عدم، کنایه از این جهان است. (انجمن آرای ناصری). - اقلیم گیر، اقلیم ستان: بر یاد خاقان کبیر ار می خوری جان بخشدت بل کان شه اقلیم گیر اقلیم توران بخشدت. خاقانی. کلک تو چون نام تو اقلیم گیر عمر تو چون عقل تو جاویدمان. خاقانی. خبر دادندش آن فرزانه پیران ز نزهتگاه آن اقلیم گیران. نظامی. - اقلیم گیری، اقلیم ستانی: بتعلیم اقلیم گیری ملک را ملک شاه طفل دبستان نماید. خاقانی. - اقلیم ناسوت، کنایه از مقام انسانی است. (انجمن آرای ناصری). و رجوع به هفت اقلیم در غیاث اللغات و آنندراج و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود
زبانۀ پیش بند یعنی کمرسار. (دستورالاخوان قاضی محمد دهار). زبان مانندی که در یک سر کمربند باشد و در حلقۀ سر دیگر گردد. (منتهی الارب). زبانۀ بربند. حلقۀ سینه بند. زبانۀ کمربند و کمرسار. (مهذب الاسماء). ابزام. ابزین. ج، ابازیم
زبانۀ پیش بند یعنی کمرسار. (دستورالاخوان قاضی محمد دهار). زبان مانندی که در یک سر کمربند باشد و در حلقۀ سر دیگر گردد. (منتهی الارب). زبانۀ بربند. حلقۀ سینه بند. زبانۀ کمربند و کمرسار. (مهذب الاسماء). ابزام. ابزین. ج، ابازیم
ظ. از کلمه یونانی دیابلس، لغویون عرب آنرا از مادۀ ابلاس به معنی نومید کردن یا کلمه اجنبی شمرده اند، و آن نام مهتر دیوان است که پس از نفخ روح در جسد ابوالبشر، چون از سجدۀ آدم سر باززد مطرود گشت. و او تا روز رستاخیز زنده باشدو جز بندگان مخلص را اغوا تواند کرد. نظیر اهریمن دین زردشت. شیطان. عزازیل. خناس. بوخلاف. ابومره. بومره. شیخ نجدی. ابولبینی. دیو. مهتر دیوان. (السامی فی الاسامی). پدر پریان. ج، ابالیس، ابالسه: که ما را دل ابلیس بی راه کرد ز هر نیکوئی دست کوتاه کرد. فردوسی. سران جهاندار برخاستند ابر پهلوان خواهش آراستند که ما را بدین جام می جای نیست به می با تو ابلیس را پای نیست. فردوسی. من در تو فکنده ظن نیکو ابلیس تو را ز ره فکنده مانند کسی که روز باران بارانی پوشد از کونده. لبیبی. گر به پیری دانش بدگوهران افزون شدی روسیه تر نیستی هر روز ابلیس لعین. منوچهری. خود ابلیس کز آتش تیز بود چه پاکی بدش یا چه آمدش سود؟ اسدی. ابلیس قادر است ولیکن بخلق در جز بر دروغ و حیله گری نیست قدرتش. ناصرخسرو. نه بدان لعنت است بر ابلیس کو نداند همی یمین ز یسار بل بدان لعنت است کاندر دین علم داند، بعلم نکند کار. سنائی. آنکه مرد دها و تلبیس است او نه خال و نه عم که ابلیس است. سنائی. ای بسا ابلیس آدم رو که هست پس بهر دستی نباید داد دست. مولوی. همچو ابلیسی که گفت اغویتنی تو شکستی جام و ما را میزنی. مولوی. پس اگر ابلیس هم ساجد شدی او نبودی آدم او غیری بدی. مولوی. مخور هول ابلیس تا جان دهد هر آنکس که دندان دهد نان دهد. سعدی.
ظ. از کلمه یونانی دیابلس، لغویون عرب آنرا از مادۀ ابلاس به معنی نومید کردن یا کلمه اجنبی شمرده اند، و آن نام مهتر دیوان است که پس از نفخ روح در جسد ابوالبشر، چون از سجدۀ آدم سر باززد مطرود گشت. و او تا روز رستاخیز زنده باشدو جز بندگان مخلص را اغوا تواند کرد. نظیر اهریمن دین زردشت. شیطان. عزازیل. خناس. بوخلاف. ابومره. بومره. شیخ نجدی. ابولبینی. دیو. مهتر دیوان. (السامی فی الاسامی). پدر پریان. ج، ابالیس، ابالسه: که ما را دل ابلیس بی راه کرد ز هر نیکوئی دست کوتاه کرد. فردوسی. سران جهاندار برخاستند اَبَر پهلوان خواهش آراستند که ما را بدین جام می جای نیست به می با تو ابلیس را پای نیست. فردوسی. من در تو فکنده ظن نیکو ابلیس تو را ز ره فکنده مانند کسی که روز باران بارانی پوشد از کونده. لبیبی. گر به پیری دانش بدگوهران افزون شدی روسیه تر نیستی هر روز ابلیس لعین. منوچهری. خود ابلیس کز آتش تیز بود چه پاکی بدش یا چه آمدْش سود؟ اسدی. ابلیس قادر است ولیکن بخلق در جز بر دروغ و حیله گری نیست قدرتش. ناصرخسرو. نه بدان لعنت است بر ابلیس کو نداند همی یمین ز یسار بل بدان لعنت است کاندر دین علم داند، بعلم نکْند کار. سنائی. آنکه مرد دها و تلبیس است او نه خال و نه عم که ابلیس است. سنائی. ای بسا ابلیس آدم رو که هست پس بهر دستی نباید داد دست. مولوی. همچو ابلیسی که گفت اغویتنی تو شکستی جام و ما را میزنی. مولوی. پس اگر ابلیس هم ساجد شدی او نبودی آدم او غیری بدی. مولوی. مخور هول ابلیس تا جان دهد هر آنکس که دندان دهد نان دهد. سعدی.
نام مملکتی بوددر سوریه که به نام پایتختش ابیلا بدین اسم موسوم شده، و ناحیتی دیگر به نام ابلیه بیریه معروف به وده است و برای امتیاز، نخستین را ابلیۀ لیسانیوس گفتندی
نام مملکتی بوددر سوریه که به نام پایتختش ابیلا بدین اسم موسوم شده، و ناحیتی دیگر به نام ابلیه بیریه معروف به وده است و برای امتیاز، نخستین را ابلیۀ لیسانیوس گفتندی
غله ای است مانند گان، اگر آن را بخورند، غذا حاصل شود و از آن آش سازند و آش کرده نان میپزند و آن در هند گلبار بسیار میشود. کذا فی العلمی و گویند وازبای صلب گرد است (!) که بعضی سیاه و بعضی سرخ در میان کشت گندم روید و گویند یاسمین جنگلی. (مؤیدالفضلا) ، اشمعطاط ابل یا اسبان، پریشان شدن آنها. (از المنجد). اشمعطاطابل، پریشان شدن شتران. (منتهی الارب) ، اشمعطاط خیل، در طلب چیزی تیز دویدن اسبان، اشمعطاط نره، برخاستن آن، خشمگین شدن. یقال اشمعط، اذا امتلأ غضباً. (منتهی الارب)
غله ای است مانند گان، اگر آن را بخورند، غذا حاصل شود و از آن آش سازند و آش کرده نان میپزند و آن در هند گلبار بسیار میشود. کذا فی العلمی و گویند وازبای صلب گرد است (!) که بعضی سیاه و بعضی سرخ در میان کشت گندم روید و گویند یاسمین جنگلی. (مؤیدالفضلا) ، اشمعطاط ابل یا اسبان، پریشان شدن آنها. (از المنجد). اشمعطاطابل، پریشان شدن شتران. (منتهی الارب) ، اشمعطاط خیل، در طلب چیزی تیز دویدن اسبان، اشمعطاط نره، برخاستن آن، خشمگین شدن. یقال اشمعط، اذا امتلأ غضباً. (منتهی الارب)
ناحیه و قریه ای است در داخل مصر غربی. (مراصد الاطلاع). ناحیه یا قریه ای است در کنارۀ مصر غربی. (معجم البلدان) ، اشمعلال قوم، از هم جدا شدن و پراکنده گردیدن آنان. (از المنجد) ، اشمعلال قوم در طلب، شتافتن در طلب چیزی و متفرق شدن آنان. (منتهی الارب) (آنندراج). شتافتن. (زوزنی) ، اشمعلال ابل، شادمان رفتن و متفرق شدن شتران. (منتهی الارب). بشادی و جنبش پراکنده شدن شتران. (از المنجد) ، اشمعلال غاره، پراکنده شدن آن. (از المنجد). و در منتهی الارب چنین است: اشمعلت الغاره علی العدو،از هر طرف پریشان و متفرق شد غارت بر دشمن، اشمعلال حرب، برانگیخته شدن آن. (از المنجد)
ناحیه و قریه ای است در داخل مصر غربی. (مراصد الاطلاع). ناحیه یا قریه ای است در کنارۀ مصر غربی. (معجم البلدان) ، اشمعلال قوم، از هم جدا شدن و پراکنده گردیدن آنان. (از المنجد) ، اشمعلال قوم در طلب، شتافتن در طلب چیزی و متفرق شدن آنان. (منتهی الارب) (آنندراج). شتافتن. (زوزنی) ، اشمعلال ابل، شادمان رفتن و متفرق شدن شتران. (منتهی الارب). بشادی و جنبش پراکنده شدن شتران. (از المنجد) ، اشمعلال غاره، پراکنده شدن آن. (از المنجد). و در منتهی الارب چنین است: اشمعلت الغارهُ علی العدو،از هر طرف پریشان و متفرق شد غارت بر دشمن، اشمعلال حرب، برانگیخته شدن آن. (از المنجد)
مخفف (ابوالقاسم) است و بیشتر آنرا در مقام کوچک شمردن و در خطاب به آشنا و خویشاوندی که با او تکلف و رو دربایستی نداشته باشند بکار میبرند و گاه آنرا بهر کس اطلاق کنند و مراد شخصی نیست که نام او ابوالقاسم باشد: یکی نیست از این مرتیکه بپرسد: ابلی خرت بچند است ک (ص. هدایت. زنده بگورص 44)
مخفف (ابوالقاسم) است و بیشتر آنرا در مقام کوچک شمردن و در خطاب به آشنا و خویشاوندی که با او تکلف و رو دربایستی نداشته باشند بکار میبرند و گاه آنرا بهر کس اطلاق کنند و مراد شخصی نیست که نام او ابوالقاسم باشد: یکی نیست از این مرتیکه بپرسد: ابلی خرت بچند است ک (ص. هدایت. زنده بگورص 44)
دیدن ابلیس به خواب، دلیل بر دشمنی بود بد دین و دروغ و زن فریبنده و بی شرم، که همه را بدی آموزد و شر و فساد. اگر دید که با ابلیس در جنگ و نبرد نبود و او را قهر نمود، دلیل که وی را به خیر صلاح میل بود. اگر بیند که ابلیس را بر وی غلبه بود، دلیل است کمه به راه شر و فساد مایل بود. اگر بیند که ابلیس او را نصیحت می کرد و وی را خوش می آمد، دلیل که او را هم به مال هم به تن مضرت رسد. اگر بیند که ابلیس دست او را بگرفت و به جائی می برد دلیل است که به گناه بزرگ مبتلا گردد، و بعد از آن به نصیحت شخصی از آن گناه بازایستد. اگربیند که ابلیس را بر گردن غل نهاد، دلیل است که اهل دین و صلاح را رسد اگر بیند که ابلیس ضعیف و درمانده بود، دلیل است که علما و مردمان مصلح را قوت رسد. حضرت دانیال اگر بیند که ابلیس رامطیع شد، دلیل است که به هوای نفس مبتلا گردد. اگر بیند که ابلیس چیزی را عطا داد، اگر آن چیز نیک بود، دلیل است که مال حرام یابد و اگر آن چیز بد بود، دلیل بر فساد دین نماید. اگر بیند که ابلیس شاد و خرم بود، دلیل که کار مردمان به فساد قوی گردد. اگر بیند که ابلیس را خواست که به شمشیر زند و هلاک نماید و بگریخت، دلیل است که ولایتی به دست آورد و عدل و انصاف نماید. اگر بیند که ابلیس بکشت، دلیل که نفس خود را قهر نماید و راه صلاح ورزد.
دیدن ابلیس به خواب، دلیل بر دشمنی بود بد دین و دروغ و زن فریبنده و بی شرم، که همه را بدی آموزد و شر و فساد. اگر دید که با ابلیس در جنگ و نبرد نبود و او را قهر نمود، دلیل که وی را به خیر صلاح میل بود. اگر بیند که ابلیس را بر وی غلبه بود، دلیل است کمه به راه شر و فساد مایل بود. اگر بیند که ابلیس او را نصیحت می کرد و وی را خوش می آمد، دلیل که او را هم به مال هم به تن مضرت رسد. اگر بیند که ابلیس دست او را بگرفت و به جائی می برد دلیل است که به گناه بزرگ مبتلا گردد، و بعد از آن به نصیحت شخصی از آن گناه بازایستد. اگربیند که ابلیس را بر گردن غل نهاد، دلیل است که اهل دین و صلاح را رسد اگر بیند که ابلیس ضعیف و درمانده بود، دلیل است که علما و مردمان مصلح را قوت رسد. حضرت دانیال اگر بیند که ابلیس رامطیع شد، دلیل است که به هوای نفس مبتلا گردد. اگر بیند که ابلیس چیزی را عطا داد، اگر آن چیز نیک بود، دلیل است که مال حرام یابد و اگر آن چیز بد بود، دلیل بر فساد دین نماید. اگر بیند که ابلیس شاد و خرم بود، دلیل که کار مردمان به فساد قوی گردد. اگر بیند که ابلیس را خواست که به شمشیر زند و هلاک نماید و بگریخت، دلیل است که ولایتی به دست آورد و عدل و انصاف نماید. اگر بیند که ابلیس بکشت، دلیل که نفس خود را قهر نماید و راه صلاح ورزد.