جدول جو
جدول جو

معنی ابحاح - جستجوی لغت در جدول جو

ابحاح
(سَ بَ کَ / کِ)
گران آواز شدن، گران آواز گردانیدن. (زوزنی). گران آواز و ستبرآواز گردانیدن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از الحاح
تصویر الحاح
در طلب چیزی اصرار و پافشاری کردن، خواستن چیزی با زاری و التماس، درخواست کردن
فرهنگ فارسی عمید
(نَ ظَ نَ)
صاحب اهل و مواشی تندرست شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خداوند چارپای تندرست شدن. (زوزنی). بهبود یافتن اهل و ماشیۀ کسی. اصحاح قوم، چنانست که به مواشی آن آفتی برسد و آنگاه برطرف شود. (قطر المحیط) (از اقرب الموارد). و گویند: لایورد الممرض علی المصح، یعنی کسی که شتر او مبتلا به مرض است بر کسی که شترش سالم میباشد وارد نشود. (از اقرب الموارد) ، اصداء کوه، آواز دادن آن. (از اقرب الموارد) (قطر المحیط). آواز دادن کوه. (منتهی الارب). آواز بازدادن کوه. (تاج المصادر بیهقی) ، اصدأه طول العهد بالصقل، ای جعله صدئاً، یعنی وی را فرومایه شمرد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بحه. گرفتگی گلو و گرانی آواز. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ستیهیدن در سؤال و درخواست و طلب چیزی. (منتهی الارب). درخواست کردن. (تاج المصادر بیهقی). زاری کردن و درخواستن و مبالغه کردن در کاری. (آنندراج) (از غیاث اللغات). ستیزیدن و ستیزه کردن در خواستن چیزی. الحاف. (اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی). الظاظ. (اقرب الموارد). پژوژناکی. (از ترجمه رسالۀ حی بن یقظان). تقاضا و ابرام و اصرار و التماس. درخواست از روی عجز و فروتنی. (ناظم الاطباء) : از من بپرس به الحاحی تمام. (کلیله و دمنه). زن مراجعت الحاح در میان آورد. (کلیله و دمنه). و در این باب الحاح ومبالغۀ تمام بجای آوردند. (روضهالصفا).
لغت نامه دهخدا
افکندن کسی را و انداختن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
وسعت و فراخی عیش
لغت نامه دهخدا
(سُ حَ / حِ سَ)
شاد کردن. تبجیح
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
منقطع گردیدن، منقطع گردانیدن
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ بحث
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ بحر
لغت نامه دهخدا
(سَ)
شور شدن آب، در دریا نشستن. (تاج المصادر بیهقی). سفر دریا کردن
لغت نامه دهخدا
(سِ رَ دَ / دِ)
بزرگ گردانیدن، بر کسی سختی نهادن، بشگفتی افکندن
لغت نامه دهخدا
(اَ / اِ)
اصحاح از تورات و انجیل، بمنزلۀ سوره از قرآن است. ج، اصحاحات. (قطر المحیط) ، اشتر دیزه. (مهذب الاسماء). ذوالصداءه. دارای رنگ صداءه یعنی رنگ سرخ مایل به سیاهی یا سیاهی که به سرخی زندو آن از رنگهای بز و اسب است. یقال: جدی اصداء و عناق صدءاء. (اقرب الموارد) (قطر المحیط). بزغالۀ سرخ که به سیاهی زند. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: جدی اصداء. (منتهی الارب) ، کمیت نیک سرخ مایل به سیاهی. (منتهی الارب) (آنندراج). اسب سیاه وسرخ فام. (مهذب الاسماء). از رنگهای اسب است، چنانکه اگر سرخی اسب مانند زنگ آهن باشد، آنرا اصداء خوانند، و اگر در آن اندکی سیاهی درافزاید، آنرا اجأی خوانند و اسم آن جؤوه است. (از صبح الاعشی ج 2 ص 19)
لغت نامه دهخدا
(سِ گُ تَ)
بمانیدن. مانده گردانیدن.
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
ذبح کردن. مذبوح ساختن. اذباح، مردی که موی پیش سر او سفید باشد، سیاه و سپیدگوش. (تاج المصادر بیهقی).
- تیس اذرء، تکۀ چپار. مؤنث: ذرآء.
- فرس اذرء و جدی اذرء، کذلک. (منتهی الارب). ارقش الاذنین و سائره اسود. (صحاح اللغه جوهری). اسب و بزی که گوش او دورنگ و سه رنگ باشد و دیگر اعضاء سیاه.
- کبش اذرء، قچقار که در سر وی سپیدی باشد یا آنکه هر دو گوش وی خال دارد و سائر بدنش سیاه بود. (منتهی الارب). گوسپندی که گوش وی سیاه و سفید و تن سیاه بود. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اِدْ دِ)
کهنه شدن جامه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج) ، فراخ و گشاده گردیدن زمین و تهیگاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اتساع. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
یا احاح !، دردا! ای وای !

احیح. احیحه. تشنگی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از ابراح
تصویر ابراح
بزرگ گرداندن، به شگفت افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امحاح
تصویر امحاح
کهنه شدن جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الحاح
تصویر الحاح
درخواست چیزی با التماس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اطحاح
تصویر اطحاح
افکندن انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابحاث
تصویر ابحاث
جمع بحث، جستارها بحث
فرهنگ لغت هوشیار
گذار دریایی دریانوردی، شورابی، فراوانی آب، فراوانی، جمع بحر دریاها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اباح
تصویر اباح
روا دانستن روایی، آشکار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احاح
تصویر احاح
خشم تندی، اندوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابحال
تصویر ابحال
بسنده کردن به
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الحاح
تصویر الحاح
((اِ))
اصرار کردن، پافشاری کردن، جمع الحاحات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابحاث
تصویر ابحاث
جستارها
فرهنگ واژه فارسی سره
ابرام، اصرار، التماس، پافشاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد