- ابتسام
- نرم خندیدن، لبخند
معنی ابتسام - جستجوی لغت در جدول جو
- ابتسام (دخترانه)
- تبسم، لبخند
- ابتسام
- تبسم کردن، لبخند زدن، شکفتن
- ابتسام ((اِ تِ))
- لبخند زدن، تبسم کردن، شکرخند، لبخنده
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
بر آوردن نیاز، سر آغازدیدن، دگر رنگی، خواب رفتن پای
نگاشته شدن نگاشیدن (نقش گرفتن)، آزباییدن (آزبا دعا)، فرمان بردن، پناه جستن فرمان بردن رسم و فرمان بجای آوردن، نگاشته شدن نقش گرفتن صورت پذیر شدن صورت بسته شدن در چیزی نقش بستن
بخش کردن، قسمت کردن
فرمان بردن، نقش کردن، رسم کردن
قسمت کردن، بخش کردن، قسم یاد کردن، سوگند خوردن
برخورد نام نهادن
تبسم کردن شکر خند زدن
گیاهی است از تیره اسفنجیان که بحری است و دارای مقدار زیادی نمکهای قلیایی میباشد. از خاکستر آن سود محرق (ئیدرات سدیم) استخراج میکنند غسول حمض اشنان دریایی
واپس شدن
خریدن، خریداری
خود پوشیدن
خوب درخشیدن برق
زاری، دعا و زاری، تضرع
حیلت کردن
شادی، شادمانی
ترشدن، بهبودی، نیک انجامی تر شدن، از بیماری به شدن، نیکو شدن حال پس از بدی و سختی، آب بزیر پوست کسی دویدن پس از نزاری. تر شدن
درخشیدن، درفشیدن
به گلو فروبردن اباریدن فرو بردن به حلق و گلو بلع بگلو فرو بردن بلعیدن فرو دادن تو دادن قورت دادن، بلعیدن
پگاهیدن دمیدن بامداد صبح برآمدن، بامداد شدن
تازه یابی، نوبرخوردن، دخترکی برداشتن، پسرزاییدن: بار نخست در بامداد رفتن پگاه بر خاستن، نو آوردن امربکر و بی سابقه پدید کردن، نو آوردگی اختراع: قوه ابتکار
دوری گزیدن دورشدن
نشر، برانگیختن، فرستادن
دروغ گفتن، بریده شدن سخن گفتن بی اندیشه، بردن آبرو، دورشدن
خوشحال شدن، خوشنود شدن
شکافتن، شکافته شدن
دست درازی ربودن
آب سرد آشامیدن
خواروکهنه کردن چیزی