پر کردن، انباشتن، چیزی را در ظرفی ریختن یا جا دادن که تمام آن را فرا گیرد، آگندن، آکنیدن، پر ساختن برای مثال نکوشم به آکندن گنج من / نخواهم پراگندن انجمن (فردوسی - ۶/۵۹۷ حاشیه)
پر کردن، انباشتن، چیزی را در ظرفی ریختن یا جا دادن که تمام آن را فرا گیرد، آگَندَن، آکَنیدَن، پُر ساختَن برای مِثال نکوشم به آکندن گنج من / نخواهم پراگندن انجمن (فردوسی - ۶/۵۹۷ حاشیه)
پر کردن. انباشتن. امتلاء: نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین نشان جان من است آن دو چشم سحرآکند. رودکی. بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی بیاکنی به پلیدی چو ماکیان تو کژار. بهرامی. وگر ببلخ زمانی شکار چال کند بیاکند همه وادیش را به بط وبچال. عماره. نخستین صد و شصت پیدا و سی که پیداوسی خواندش پارسی بگوهر بیاکند هر یک چو سنگ نهادند بر هر یکی مهر تنگ. فردوسی. دگر گنج کش خواندندی عروس کش آکند کاوس در شهر طوس. فردوسی. نکوشم به آکندن گنج من نخواهم پراکندن انجمن. فردوسی. گهی گنج را روز آکندن است بسختی ّو روزی پراکندن است. فردوسی. جهاندار شاه است و ما بنده ایم دل و جان بمهر وی آکنده ایم. فردوسی. کنون من دل و مغز تا زنده ام بکین سیاووش آکنده ام. فردوسی. فرانک بدش نام و فرخنده بود بمهر فریدون دل آکنده بود. فردوسی. بجائی که زهر آکندروزگار از او نوش خیره مکن خواستار. فردوسی. بگریم بر این ننگ تا زنده ام بمغز اندرون آتش آکنده ام. فردوسی. همی گشت یک چند بر سر سپهر دل زال آکنده یکسر بمهر. فردوسی. من او را بسان یکی بنده ام بمهرش روان و دل آکنده ام. فردوسی. بگفتند با شاه ما بنده ایم تن و جان بمهر تو آکنده ایم. فردوسی. ز بس خواسته کش پراکنده بود ز گنج و درم کشور آکنده بود. فردوسی. مهان تاج و تخت مرا بنده اند دل و جان بمهر من آکنده اند. فردوسی. جهان چون بهشتی شد آراسته پر از داد و آکنده از خواسته. فردوسی. که گفت پراکنده بپراکند چو پیوسته شد مغز جان آکند. فردوسی. تو خوانیش کایدر مرا بنده باش بخواری ّو زاری تن آکنده باش. فردوسی. که ما شهریارا همه بنده ایم دل و دیده از مهرت آکنده ایم. فردوسی. به پیش پدر شه گشاده زبان دل آکنده از کین کمر بر میان. فردوسی. ز خون کرد باید تهیگاه خشک بدو اندر آکند کافور و مشک. فردوسی. دهانش پر از گوهر شاهوار بیاکند و دینار چون صدهزار. فردوسی. چنین گفت زنگه که ما بنده ایم بمهر سپهبد دل آکنده ایم. فردوسی. کنون شهر توران تو را بنده اند همه دل بمهر تو آکنده اند. فردوسی. بخوانم سپاه پراکنده را برافشانم این گنج آکنده را. فردوسی. سرانجام گفتند کاین کی بود بجامی که زهر آکنی می بود. فردوسی. شاد ببلخ آی و خسروآئین بنشین همچو پدر گنجهای خویش بیاکن. فرخی. بر سرش یکی غالیه دانی بگشاده وآکنده درآن غالیه دان سونش دینار. منوچهری. نواحی تخارستان و بلخ... بمردم آکنده باید کرد که هر کجا خالی یافت و فرصت دید [علی تکین] غارت کند و فروگیرد. (تاریخ بیهقی). به آکندن گنج نکند ستم نخواهد که خسبد از او کس دژم. اسدی. بنیکوئی آکن چو گنج آکنی بدانش پراکن چو بپراکنی از آن کش خرد با روان بود جفت کسی باددستی ز رادی نگفت. اسدی. زمین را دل از تاختن گشت چاک بیاکند کام نهنگان بخاک. اسدی. در بزم همه لفظ تو آکنده بدانش در رزم همه قول تو النار ولا العار. قطران. بندیش که بر چسان بحکمت این خوب قصیده را بیاکند. ناصرخسرو. توشۀ تو علم و طاعتست در این راه سفرۀ دل را بدین دو توشه بیاکن. ناصرخسرو. خری آموختت آنکس که همی گفتت که همیشه شکم و معده همی آکن. ناصرخسرو. هرکه بهی ّ تو نخواهد چو نار سینه اش از خون دل آکنده باد. کمال اسماعیل. در لحد کاین چشم را خاک آکند هست آنچه گور را روشن کند. مولوی. کاین دو دایه پوست را افزون کنند شحم و لحم و کبر و شهوت آکنند. مولوی. کسی که لطف کند بر تو خاک پایش باش وگر ستیزه کند بر دو چشمش آکن خاک. سعدی. بهمیان تا بکی آکندن زر بنقد علم کن دل را منور. عزالدین شیروانی. سائل بسوءالی از در تو صد گنج ز زرّ و سیم آکند. عزالدین شیروانی. ، دفن کردن. دفین کردن. زیر خاک نهان کردن. به خاک سپردن: به نیروی دارنده یزدان پاک بیاکندمی در زمانش بخاک. فردوسی. مر او را فراوان نمودند گنج کجا بابک آکنده بود آن به رنج درمهای آکنده را برفشاند به نیرو شد از پارس لشکر براند. فردوسی. بکوه اندر آکند چیزی که بود ز دینار و از گوهر نابسود چو درکوه شد گنجها ناپدید کسی چهر آکنده ها را ندید. فردوسی. چه داری چشم ازو چون این و آن را به پیش تو بدین خاک اندر آکند. ناصرخسرو. و رجوع به آکنیدن و آکنده شود. ، آکنه و آکنش، حشو درنهادن. حشو. احتشاء. اعتباء: هم اندر زمان آنکه فریاد ازوست پر از کاه بینیدش آکنده پوست. فردوسی. تو گوئی به سنگستم آکنده پوست و یا زآهن است آنکه بوده دروست. فردوسی. ، پوشیدن سطح چیزی بچیزی: نخستین بفرمود بیجاده تاج بگوهر بیاکنده و تخت عاج ز سیمین و زرّینه اشتر هزار بفرمود تا برنهادند بار. فردوسی. ، نهادن (؟). نهان کردن (؟) : بخایه نمک درپراکند زود بحقه درآکند مانند دود. فردوسی. ، غنی و آبادان کردن: بیاکند گنج و سپاه ورا بیاراست ایوان و گاه ورا. فردوسی. - آکندن پهلو، فربه شدن: چریده دیولاخ آکنده پهلو به تن فربی میان چون موی لاغر. عنصری. - آکندن یال، قوی شدن. بزرگ شدن: همی داشتندش چنین چار سال چو شد سیر شیر و برآکند یال [بهرام گور] بدشواری از شیر کردند باز همی داشتندش ببر بر بناز. فردوسی. پسر بد مر اورا [کیومرث را] یکی خوبروی هنرمند و همچون پدر نامجوی... بگیتی نبد هیچکس دشمنش مگر در نهان ریمن آهرمنش برشک اندر آهرمن بدسگال همی رای زد تا برآکند یال. فردوسی. - درآکندن مغز، پر و سخت شدن آن. اکتناز: زآنکه چون مغزش درآکند و رسید پوستها شد بس رقیق و واکفید. مولوی. - ریش بفلفل آکندن، بجای تسلیه یا تسکین، تیزتر کردن غم یا درد و یا خشم. و مشتقات آن همه از این یک مصدر باشد منتظم
پر کردن. انباشتن. امتلاء: نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین نشان جان من است آن دو چشم سحرآکند. رودکی. بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی بیاکنی به پلیدی چو ماکیان تو کژار. بهرامی. وگر ببلخ زمانی شکار چال کند بیاکند همه وادیش را به بط وبچال. عماره. نخستین صد و شصت پیدا و سی که پیداوسی خواندش پارسی بگوهر بیاکند هر یک چو سنگ نهادند بر هر یکی مهر تنگ. فردوسی. دگر گنج کش خواندندی عروس کش آکند کاوس در شهر طوس. فردوسی. نکوشم به آکندن گنج من نخواهم پراکندن انجمن. فردوسی. گهی گنج را روز آکندن است بسختی ّو روزی پراکندن است. فردوسی. جهاندار شاه است و ما بنده ایم دل و جان بمهر وی آکنده ایم. فردوسی. کنون من دل و مغز تا زنده ام بکین سیاووش آکنده ام. فردوسی. فرانک بدش نام و فرخنده بود بمهر فریدون دل آکنده بود. فردوسی. بجائی که زهر آکندروزگار از او نوش خیره مکن خواستار. فردوسی. بگریم بر این ننگ تا زنده ام بمغز اندرون آتش آکنده ام. فردوسی. همی گشت یک چند بر سر سپهر دل زال آکنده یکسر بمهر. فردوسی. من او را بسان یکی بنده ام بمهرش روان و دل آکنده ام. فردوسی. بگفتند با شاه ما بنده ایم تن و جان بمهر تو آکنده ایم. فردوسی. ز بس خواسته کش پراکنده بود ز گنج و درم کشور آکنده بود. فردوسی. مهان تاج و تخت مرا بنده اند دل و جان بمهر من آکنده اند. فردوسی. جهان چون بهشتی شد آراسته پر از داد و آکنده از خواسته. فردوسی. که گفت ِ پراکنده بِپْراکَنَد چو پیوسته شد مغز جان آکَنَد. فردوسی. تو خوانیش کایدر مرا بنده باش بخواری ّو زاری تن آکنده باش. فردوسی. که ما شهریارا همه بنده ایم دل و دیده از مهرت آکنده ایم. فردوسی. به پیش پدر شه گشاده زبان دل آکنده از کین کمر بر میان. فردوسی. ز خون کرد باید تهیگاه خشک بدو اندر آکند کافور و مشک. فردوسی. دهانش پر از گوهر شاهوار بیاکند و دینار چون صدهزار. فردوسی. چنین گفت زنگه که ما بنده ایم بمهر سپهبد دل آکنده ایم. فردوسی. کنون شهر توران تو را بنده اند همه دل بمهر تو آکنده اند. فردوسی. بخوانم سپاه پراکنده را برافشانم این گنج آکنده را. فردوسی. سرانجام گفتند کاین کی بود بجامی که زهر آکنی می بود. فردوسی. شاد ببلخ آی و خسروآئین بنشین همچو پدر گنجهای خویش بیاکن. فرخی. بر سَرْش یکی غالیه دانی بگشاده وآکنده درآن غالیه دان سونش دینار. منوچهری. نواحی تخارستان و بلخ... بمردم آکنده باید کرد که هر کجا خالی یافت و فرصت دید [علی تکین] غارت کند و فروگیرد. (تاریخ بیهقی). به آکندن گنج نَکْنَد ستم نخواهد که خسبد از او کس دژم. اسدی. بنیکوئی آکن چو گنج آکنی بدانش پراکن چو بپْراکنی از آن کش خرد با روان بود جفت کسی باددستی ز رادی نگفت. اسدی. زمین را دل از تاختن گشت چاک بیاکند کام نهنگان بخاک. اسدی. در بزم همه لفظ تو آکنده بدانش در رزم همه قول تو النار ولا العار. قطران. بندیش که بر چسان بحکمت این خوب قصیده را بیاکند. ناصرخسرو. توشۀ تو علم و طاعتست در این راه سفرۀ دل را بدین دو توشه بیاکن. ناصرخسرو. خری آموختت آنکس که همی گفتت که همیشه شکم و معده همی آکن. ناصرخسرو. هرکه بهی ّ تو نخواهد چو نار سینه اش از خون دل آکنده باد. کمال اسماعیل. در لحد کاین چشم را خاک آکند هست آنچه گور را روشن کند. مولوی. کاین دو دایه پوست را افزون کنند شحم و لحم و کبر و شهوت آکنند. مولوی. کسی که لطف کند بر تو خاک پایش باش وگر ستیزه کند بر دو چشمش آکن خاک. سعدی. بهمیان تا بکی آکندن زر بنقد علم کن دل را منور. عزالدین شیروانی. سائل بسوءالی از در تو صد گنج ز زرّ و سیم آکند. عزالدین شیروانی. ، دفن کردن. دفین کردن. زیر خاک نهان کردن. به خاک سپردن: به نیروی دارنده یزدان پاک بیاکندمی در زمانش بخاک. فردوسی. مر او را فراوان نمودند گنج کجا بابک آکنده بود آن به رنج درمهای آکنده را برفشاند به نیرو شد از پارس لشکر براند. فردوسی. بکوه اندر آکند چیزی که بود ز دینار و از گوهر نابسود چو درکوه شد گنجها ناپدید کسی چهر آکنده ها را ندید. فردوسی. چه داری چشم ازو چون این و آن را به پیش تو بدین خاک اندر آکند. ناصرخسرو. و رجوع به آکنیدن و آکنده شود. ، آکنه و آکنش، حشو درنهادن. حشو. احتشاء. اعتباء: هم اندر زمان آنکه فریاد ازوست پر از کاه بینیدش آکنده پوست. فردوسی. تو گوئی به سنگستم آکنده پوست و یا زآهن است آنکه بوده دروست. فردوسی. ، پوشیدن سطح چیزی بچیزی: نخستین بفرمود بیجاده تاج بگوهر بیاکنده و تخت عاج ز سیمین و زرّینه اشتر هزار بفرمود تا برنهادند بار. فردوسی. ، نهادن (؟). نهان کردن (؟) : بخایه نمک درپراکند زود بحقه درآکند مانند دود. فردوسی. ، غنی و آبادان کردن: بیاکند گنج و سپاه ورا بیاراست ایوان و گاه ورا. فردوسی. - آکندن پهلو، فربه شدن: چریده دیولاخ آکنده پهلو به تن فربی میان چون موی لاغر. عنصری. - آکندن یال، قوی شدن. بزرگ شدن: همی داشتندش چنین چار سال چو شد سیر شیر و برآکند یال [بهرام گور] بدشواری از شیر کردند باز همی داشتندش ببر بر بناز. فردوسی. پسر بد مر اورا [کیومرث را] یکی خوبروی هنرمند و همچون پدر نامجوی... بگیتی نبد هیچکس دشمنش مگر در نهان ریمن آهرمنش برشک اندر آهرمن بدسگال همی رای زد تا برآکند یال. فردوسی. - درآکندن مغز، پر و سخت شدن آن. اکتناز: زآنکه چون مغزش درآکند و رسید پوستها شد بس رقیق و واکفید. مولوی. - ریش بفلفل آکندن، بجای تسلیه یا تسکین، تیزتر کردن غم یا درد و یا خشم. و مشتقات آن همه از این یک مصدر باشد منتظم
در خور آکندن، لایق آکندن، برای مثال زر آن آتشی نیست کآکندنی ست / شراری ست کز خود پراکندنی ست (نظامی۶ - ۱۰۹۲)، آکند و آکنش، آنچه با آن درون چیزی را پر کنند
در خور آکندن، لایق آکندن، برای مِثال زر آن آتشی نیست کآکندنی ست / شراری ست کز خود پراکندنی ست (نظامی۶ - ۱۰۹۲)، آکند و آکنش، آنچه با آن درون چیزی را پر کنند
افکندن، به دور انداختن، انداختن، پرت کردن بر زمین زدن کنار زدن چادر یا نقاب و امثال آن ها، گستردن و پهن کردن فرش افشاندن، پاشیدن حذف کردن پدید آوردن اوکندن
اَفکَندَن، به دور انداختن، انداختن، پرت کردن بر زمین زدن کنار زدن چادر یا نقاب و امثال آن ها، گستردن و پهن کردن فرش افشاندن، پاشیدن حذف کردن پدید آوردن اَوکَندَن
آجیدن، فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزدن، آزیدن، آژیدن، آژدن
آجیدن، فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزدن، آزیدن، آژیدن، آژدن
پر. انباشته. مملو. ممتلی. مکتنز. مشحون. مختزن: بایوان یکی گنج بودش (فرنگیس را) نهان نبد زآن کسی آگه اندر جهان یکی گنج آکنده دینار بود گهر بود و یاقوت بسیار بود. فردوسی. بفرمای تا اسب و زین آورند کمان و کمند گزین آورند همان نیزه و خودو خفتان جنگ یکی ترکش آکنده تیر خدنگ. فردوسی. یکی بدره آکنده او را دهند سپاسی بشاه جهان برنهند. فردوسی. ز هر گونه ای گنج آکنده دید جهان سربسر پیش خود بنده دید. فردوسی. ز گنج تو آکنده تر گنج اوی بباید گسست از جهان رنج اوی. فردوسی. همه سربسر مر ترا بنده ایم همه دل بمهر تو آکنده ایم. فردوسی. چنان خیره شد اندر آن چهر اوی که شد دلش آکنده از مهر اوی. فردوسی. از این پس ترا هرچه آید به کار ز دینار و از گوهر شاهوار فرستم، نگردل نداری به رنج نه ارزد به رنج تو آکنده گنج. فردوسی. بهر کشوری گنج آکنده هست که کس را نباید شدن دوردست چو باید بخواهید و خرم زیید خردمند باشید وبی غم زیید. فردوسی. همان چرمش آکنده باید بکاه بدان تا نجوید کس این پایگاه. فردوسی. نهفته مرا گنج آکنده هست همان نامداران خسروپرست. فردوسی. زمین پر ز آکنده دینار اوست که نه مغز بادش به تن در، نه پوست. فردوسی. غم عیال نبود و غم تبار نبود دلم برامش آکنده بود چون چغبوت. طیان. نارنج چو دو کفّۀ سیمین ترازو هر دو ز زر سرخ طلی کرده برونسو آکنده بکافور و گلاب خوش و لؤلو... منوچهری. بسا شاهان با ملک و سپاه و گنج آکنده که شان بربودی از گاه و بدین چاه اندر افکندی. ناصرخسرو. سائل و زائر ز کف ّ راد تو در روز بزم بدره ها گیرند آکنده بزرّ جعفری. سوزنی. نامه ای آید به دست بنده ای سر سیه از جرم و فسق آکنده ای. مولوی. زآنکه زآن بستان جانها زنده است زآن جواهر بحر دل آکنده است. مولوی. شکم تا سر آکنده از لقمه تنگ چو زنبیل دریوزه هفتادرنگ. سعدی. لیک هر آن مزبله کآکنده تر هرچه بشویند شود گنده تر. امیرخسرو. در کلمات مرکبۀ زرآکنده و سیم آکنده و قزآکنده به معنی به زر و سیم آکنده و آکنیده است. ، نهان. پنهان. پنهان کرده. نهان کرده. نهفته. پوشیده.مخفی. مختفی. مستور: خرد جوید آکنده راز جهان که چشم سر مانبیند نهان. فردوسی. سخن هیچ مسرای با رازدار که او را بود نیز همساز و یار سخن را تو آکنده دانی همی به گیتی پراکنده خوانی (کذا) همی. فردوسی. چو آن خوب رخ سیب اندرگزید یکی در میان کرم آکنده دید. فردوسی. ، نگارکرده. ملوّن. منقش. برنگ کرده. مزین: همی گفت و لبهاپر از خنده داشت رخان همچو گلنار آکنده داشت. فردوسی. همه عالم ز فتوح تو نگاری گشته ست همچو آکنده بصد رنگ نگارین سیرنگ. فرخی. خاکی که مرده بود و شده ریزان آکنده چون شد و ز چه گلگون است ؟ ناصرخسرو. ، مدفون. دفین. در خاک فروبرده: بدرگاه کسری یکی باغ بود که دیوار او برتر از راغ بود همه گرد بر گرد آن کنده کرد مر آن مردمان را بر، آکنده کرد بکشتندشان هم بسان درخت زبر پای و سر زیر آکنده سخت بمزدک چنین گفت کسری که رو بدرگاه باغ گرانمایه شو. فردوسی. ، رست. مصمت. توپر. میان پر. ناسفته. مغزدار: بپیوست گویا، پراکنده را بسفت این چنین درّ آکنده را. فردوسی. زره بود و دیبای پرمایه بود ز زر کرده آکنده صد خایه بود. فردوسی. و تخمهای انفاس تو چون گندم کوهی آکنده باشد. (کتاب المعارف)، قوی فربه. سخت فربی. با گوشتی سخت پیچیده: خورش آن بود سال تا سالشان که آکنده گردد بر و یالشان. فردوسی. تو چنین فربه و آکنده چرائی ؟ پدرت، هندوی بود یکی لاغر و خشکانج و نحیف. لبیبی. شد آکنده بلورین بازوانش چو یازنده کمند گیسوانش. (ویس و رامین). دراز و گرد و آکنده دو بازو درخت دلربائی گشته هر دو. (ویس و رامین). - دل آکنده شدن، از راه بشدن (؟). قوی گشتن (؟) : دل آکنده گردد جوان را بچیز نه اندیشد از شاه و موبد بنیز. فردوسی
پُر. انباشته. مملو. ممتلی. مکتنز. مشحون. مُختزَن: بایوان یکی گنج بودش (فرنگیس را) نهان نبد زآن کسی آگه اندر جهان یکی گنج آکنده دینار بود گهر بود و یاقوت بسیار بود. فردوسی. بفرمای تا اسب و زین آورند کمان و کمند گزین آورند همان نیزه و خودو خفتان جنگ یکی ترکش آکنده تیر خدنگ. فردوسی. یکی بدره آکنده او را دهند سپاسی بشاه جهان برنهند. فردوسی. ز هر گونه ای گنج آکنده دید جهان سربسر پیش خود بنده دید. فردوسی. ز گنج تو آکنده تر گنج اوی بباید گسست از جهان رنج اوی. فردوسی. همه سربسر مر ترا بنده ایم همه دل بمهر تو آکنده ایم. فردوسی. چنان خیره شد اندر آن چهر اوی که شد دلْش آکنده از مهر اوی. فردوسی. از این پس ترا هرچه آید به کار ز دینار و از گوهر شاهوار فرستم، نگردل نداری به رنج نه ارزد به رنج تو آکنده گنج. فردوسی. بهر کشوری گنج آکنده هست که کس را نباید شدن دوردست چو باید بخواهید و خرم زیید خردمند باشید وبی غم زیید. فردوسی. همان چرمش آکنده باید بکاه بدان تا نجوید کس این پایگاه. فردوسی. نهفته مرا گنج آکنده هست همان نامداران خسروپرست. فردوسی. زمین پر ز آکنده دینار اوست که نه مغز بادش به تن در، نه پوست. فردوسی. غم عیال نبود و غم تبار نبود دلم برامش آکنده بود چون چغبوت. طیان. نارنج چو دو کفّۀ سیمین ترازو هر دو ز زر سرخ طلی کرده برونسو آکنده بکافور و گلاب خوش و لؤلو... منوچهری. بسا شاهان با ملک و سپاه و گنج آکنده که شان بِربْودی از گاه و بدین چاه اندر افکندی. ناصرخسرو. سائل و زائر ز کف ّ راد تو در روز بزم بدره ها گیرند آکنده بزرّ جعفری. سوزنی. نامه ای آید به دست بنده ای سر سیه از جرم و فسق آکنده ای. مولوی. زآنکه زآن بستان جانها زنده است زآن جواهر بحر دل آکنده است. مولوی. شکم تا سر آکنده از لقمه تنگ چو زنبیل دریوزه هفتادرنگ. سعدی. لیک هر آن مزبله کآکنده تر هرچه بشویند شود گنده تر. امیرخسرو. در کلمات مرکبۀ زرآکنده و سیم آکنده و قزآکنده به معنی به زر و سیم آکنده و آکنیده است. ، نهان. پنهان. پنهان کرده. نهان کرده. نهفته. پوشیده.مخفی. مختفی. مستور: خرد جوید آکنده راز جهان که چشم سر مانبیند نهان. فردوسی. سخن هیچ مَسْرای با رازدار که او را بود نیز همساز و یار سخن را تو آکنده دانی همی به گیتی پراکنده خوانی (کذا) همی. فردوسی. چو آن خوب رخ سیب اندرگزید یکی در میان ْ کرم آکنده دید. فردوسی. ، نگارکرده. مُلوّن. مُنقش. برنگ کرده. مزین: همی گفت و لبهاپر از خنده داشت رخان همچو گلنار آکنده داشت. فردوسی. همه عالم ز فتوح تو نگاری گشته ست همچو آکنده بصد رنگ نگارین سیرنگ. فرخی. خاکی که مرده بود و شده ریزان آکنده چون شد و ز چه گلگون است ؟ ناصرخسرو. ، مدفون. دفین. در خاک فروبرده: بدرگاه کسری یکی باغ بود که دیوار او برتر از راغ بود همه گرد بر گرد آن کنده کرد مر آن مردمان را بر، آکنده کرد بکشتندشان هم بسان درخت زبَر پای و سر زیر آکنده سخت بمزدک چنین گفت کسری که رو بدرگاه باغ گرانمایه شو. فردوسی. ، رُست. مصمت. توپُر. میان پُر. ناسفته. مغزدار: بپیوست گویا، پراکنده را بسفت این چنین درّ آکنده را. فردوسی. زره بود و دیبای پرمایه بود ز زر کرده آکنده صد خایه بود. فردوسی. و تخمهای انفاس تو چون گندم کوهی آکنده باشد. (کتاب المعارف)، قوی فربه. سخت فربی. با گوشتی سخت پیچیده: خورش آن بود سال تا سالشان که آکنده گردد بر و یالشان. فردوسی. تو چنین فربه و آکنده چرائی ؟ پدرت، هندوی بود یکی لاغر و خشکانج و نحیف. لبیبی. شد آکنده بلورین بازوانش چو یازنده کمند گیسوانش. (ویس و رامین). دراز و گرد و آکنده دو بازو درخت دلربائی گشته هر دو. (ویس و رامین). - دل آکنده شدن، از راه بشدن (؟). قوی گشتن (؟) : دل آکنده گردد جوان را بچیز نه اندیشد از شاه و موبد بنیز. فردوسی
جایگاه ستور. آخور. آخر. اصطبل. پاگاه. پایگاه. طویله: روز به آکنده شدم یافتم آخرچون پاتلۀ سفلگان. ابوالعباس. چراگاه اسبان شود کوه و دشت به آکنده زآن پس نباید گذشت. فردوسی (از اسدی). همه چارپایان بکردار گور بر آکنده آکنده گردن بزور بگردن بکردار شیران نر بسان گوزنان بگوش و بسر. فردوسی. لؤلؤافشان کند دو جزع مرا عشق آن لعل لؤلؤآکنده وآن دگر کندگان در آن حجره بر سکیزان چو خر در آکنده. سوزنی. خوه سر خر باش یا تو خواه سم خر خواه به آکنده باش و خواه بصحرا. سوزنی
جایگاه ستور. آخور. آخُر. اصطبل. پاگاه. پایگاه. طویله: روز به آکنده شدم یافتم آخُرچون پاتلۀ سفلگان. ابوالعباس. چراگاه اسبان شود کوه و دشت به آکنده زآن پس نباید گذشت. فردوسی (از اسدی). همه چارپایان بکردار گور بر آکنده آکنده گردن بزور بگردن بکردار شیران نر بسان گوزنان بگوش و بسر. فردوسی. لؤلؤافشان کند دو جزع مرا عشق آن لعل لؤلؤآکنده وآن دگر کندگان در آن حجره بر سکیزان چو خر در آکنده. سوزنی. خوه سر خر باش یا تو خواه سُم خر خواه به آکنده باش و خواه بصحرا. سوزنی
آکندن. پرکردن. انباشتن، جای دادن: آنکه اندر جهان ندارد گنج چون توان آکنیدنش در کنج ؟ اوحدی. ، به خاک سپردن. دفن کردن. زیر خاک کردن. دفین کردن: مرا مرده درخاک مصر آکنید ز گفتار من هیچ مپراکنید. فردوسی. تا نگردد بصدمه ای بدو نیم در زمین آکنیده اند ز بیم. نظامی. آکنیده خمی سفال، در او آبی الحق خوش و زلال در او. نظامی. و مشتقات آن تنها از همین یک مصدر آید منتظم
آکندن. پرکردن. انباشتن، جای دادن: آنکه اندر جهان ندارد گُنج چون توان آکنیدنش در کُنج ؟ اوحدی. ، به خاک سپردن. دفن کردن. زیر خاک کردن. دفین کردن: مرا مرده درخاک مصر آکنید ز گفتار من هیچ مپْراکنید. فردوسی. تا نگردد بصدْمه ای بدو نیم در زمین آکنیده اند ز بیم. نظامی. آکنیده خمی سفال، در او آبی الحق خوش و زلال در او. نظامی. و مشتقات آن تنها از همین یک مصدر آید منتظم
پر کردن انباشتن امتلا، حشو در نهادن آکنه نهادن آکنش نهادن، پوشیدن سطح چیزی بچیزی، غنی کردن آبادان کردن، دفن کردن مدفون ساختن، یاآکندن پهلو. فربه شدن، یاآکندن یال. قوی شدن بزرگ شدن، یاریش بفلفل آکندن، تیز تر کردن غم درد یاخشم بجای تسکین آن
پر کردن انباشتن امتلا، حشو در نهادن آکنه نهادن آکنش نهادن، پوشیدن سطح چیزی بچیزی، غنی کردن آبادان کردن، دفن کردن مدفون ساختن، یاآکندن پهلو. فربه شدن، یاآکندن یال. قوی شدن بزرگ شدن، یاریش بفلفل آکندن، تیز تر کردن غم درد یاخشم بجای تسکین آن
آجیده کردن جامه بخیه کردن سوزنی، دفن کردن در چال گذاشتن جسد مرده: بیست وسوم این ماه قرمطی در مکه رفت و بسیاری از مسلمانان بکشت و چاه زمزم را از کشته پر کرد تا بگندید و سه هزار کشته پیرامن کعبه افکنده بود چون قرامطه برفتند و (کذا) ایشان را همانجا بنگندند
آجیده کردن جامه بخیه کردن سوزنی، دفن کردن در چال گذاشتن جسد مرده: بیست وسوم این ماه قرمطی در مکه رفت و بسیاری از مسلمانان بکشت و چاه زمزم را از کشته پر کرد تا بگندید و سه هزار کشته پیرامن کعبه افکنده بود چون قرامطه برفتند و (کذا) ایشان را همانجا بنگندند