جدول جو
جدول جو

معنی آهنجنده - جستجوی لغت در جدول جو

آهنجنده
بیرون کننده، برآورنده، برکشنده
تصویری از آهنجنده
تصویر آهنجنده
فرهنگ فارسی عمید
آهنجنده
(هََ جَ دَ / دِ)
برکشنده. بیرون کشنده، برکننده، جاذب
لغت نامه دهخدا
آهنجنده
برکشنده، جاذب
تصویری از آهنجنده
تصویر آهنجنده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرهنجنده
تصویر فرهنجنده
ادب کننده، تربیت کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آهنجیدن
تصویر آهنجیدن
برکندن
بیرون کشیدن چیزی از چیز دیگر مانند شمشیر از غلاف یا دست از دست دیگری، برکشیدن، کشیدن، درآوردن
بالا آوردن چیزی به قصد زدن مانند شمشیر
بلند کردن، برافراختن
، آهیختن، آهختن، برآهختن، آختن، اختنبرای مثال خوب گفتن پیشه کن با هرکسی / کاین برون آهنجد از دل بیخ کین (ناصرخسرو - ۱۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آهنینه
تصویر آهنینه
ظرف آهنی، برای مثال همیشه تا نجهد ز آهنینه مرزنجوش / همیشه تا ندمد ز آبگینه سیسنبر (فرخی - ۱۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آهنجیده
تصویر آهنجیده
بیرون کشیده شده، قد کشیده، برهیخته، آهازیده، آهیخته، فراهیخته، آهخته، برکشیده، آخته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آگننده
تصویر آگننده
پر کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آکننده
تصویر آکننده
پر کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گنجنده
تصویر گنجنده
آنچه در جایی بگنجد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنجنده
تصویر سنجنده
کسی که چیزی را بسنجد و اندازه بگیرد
فرهنگ فارسی عمید
(بَ / بِ شَ جَ دَ / دِ)
پاشنده. رجوع به بشنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
بیرون کردن. بدر آوردن. کشیدن. لنجیدن:
گفت فردا نشتر آرم پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.
رودکی.
بگویم چه گوید چهارند یاران
بیاهنجم از مغز تیره بخارش.
ناصرخسرو.
چونکه آن گه گه سرشک افشاند این دایم گهر
چونکه گه گه آن بخار آهنجد این دایم روان.
شرف شفروه.
، کندن. برکندن:
باز کز دست تو پرّد نه شگفت ار بهوا
بدو چنگال ز سیمرغ بیاهنجد بال.
فرخی.
خوب گفتن پیشه کن با هر کسی
کاین برون آهنجد از دل بیخ کین.
ناصرخسرو.
، برکردن. برکشیدن، چنانکه جامه را از تن:
کمان بفکن از دست و ببر بیان
بیاهنج و بگشای بند از میان.
فردوسی.
، آختن. آهختن. آهیختن. سل ّ. برکشیدن، چنانکه شمشیر و مانند آن. کشیدن. تشهیر:
چون جام بکف گیری از زر بشود قدر
چون تیغ برآهنجی از خون برود هین.
فرخی.
چون برآهنجی شمشیر و فروپوشی درع
پشت و روی سپهی اصل و فروع ظفری.
فرخی.
کیست سلطان آنکه هست اندر نفاذ حکم او
خنجرآهنجانش بحری ناوک اندازان بری.
سنائی.
، جذب کردن:
که گر سیر بر سنگ آهن ربای
بمالی نیاهنجد آهن ز جای.
اسدی.
دل پرمهر برآهنجد از تن
بسان سنگ مغناطیس آهن.
(ویس و رامین).
- درآهنجیدن، درکشیدن، چنانکه گوشت را بسیخ:
پس آنگه پیش ویرو کس فرستاد
بخواند و کرد او را یک بیک یاد
بفرمودش که خواهر را بفرهنج
بشفشاهنگ فرهنگش درآهنج.
(ویس و رامین).
و در فرهنگها معنی نوشیدن و پوشیدن و گستردن و انداختن و افکندن نیز بکلمه داده اند. و در معنی آن آمیختن نیز نوشته اند، و آن مصحف آهیختن است و نیز معنی فریس و چنبر و خلال در فرهنگها برای کلمه آهنج آمده است
لغت نامه دهخدا
(گُ جَ دَ / دِ)
آنچه که بگنجد. آنچه که در چیزی تواند گنجید. جای گیرنده: ماده چیزی است فراز هم آورده از چهارمایۀ با یکدیگر ناسازنده و ناگنجنده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از انجیدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به انجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ نَنْ دَ / دِ)
آنکه آکند:
چو در کوه شد گنجها ناپدید
کسی چهرۀ آکننده ندید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ دَ / دِ)
که سنجد. که به سنجش درآرد. رجوع به سنجیدن شود، وزان. کشنده. وزن کننده. رجوع به سنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ / دِ)
بیرون کرده. برکشیده. مسلول. مشهر. آخته. آهیخته. آهخته، مسلوب. برکنده، مجذوب
لغت نامه دهخدا
(رَ جَ دَ / دِ)
آنکه یا آنچه برنجد. آزرده شونده. رجوع به رنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ جَ دَ / دِ)
بیرون کشنده. رجوع به لنجیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از گنجنده
تصویر گنجنده
آنچه که در چیزی یا جایی بگنجد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنجنده
تصویر سنجنده
آنکه سنجد کسی را وزن کند، کسی که اندازه گیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنجنده
تصویر تنجنده
بخود پیچنده در هم فشرده ترنجنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنجنده
تصویر رنجنده
آنکه برنجد کسی که آزرده شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهنینه
تصویر آهنینه
آهنی آهنین، آلات آهنین ادوات آهنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرهنجنده
تصویر فرهنجنده
ادب کننده مودب مربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهنجیدن
تصویر آهنجیدن
بیرون کردن، بدرآوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشنجنده
تصویر بشنجنده
پاشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهنجیده
تصویر آهنجیده
بیرون کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آکننده
تصویر آکننده
آنکه آکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنجنده
تصویر تنجنده
((تَ جَ دَ یا دِ))
تنجیدن، به خود پیچنده، درهم فشرده، ترنجنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرهنجنده
تصویر فرهنجنده
((فَ هَ جَ دِ))
ادب کننده، تربیت کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آهنجیدن
تصویر آهنجیدن
((هَ دَ))
بیرون آوردن، کندن، برکندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آهنگیده
تصویر آهنگیده
مقصود
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آهنجیده
تصویر آهنجیده
انتزاعی، منتزع، مجرد
فرهنگ واژه فارسی سره