آمیختن، پسوند متصل به واژه به معنای آمیخته با، برای مثال خشم آمیز، عبیرآمیز، مردم آمیز، مشک آمیز، دلم رمیدۀ لولی وشی ست شورانگیز / دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز (حافظ - ۵۳۶)، نزدیکی کردن، مقاربت، جماع، همنشینی، دوستی، مراوده
آمیختن، پسوند متصل به واژه به معنای آمیخته با، برای مِثال خشم آمیز، عبیرآمیز، مردم آمیز، مشک آمیز، دلم رمیدۀ لولی وشی ست شورانگیز / دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز (حافظ - ۵۳۶)، نزدیکی کردن، مقاربت، جماع، همنشینی، دوستی، مراوده
آمیزش، آمیختن، مباشرت، نزدیکی کردن، جماع، برای مثال بسی گرد آمیغ خوبان مگرد / که تن سست و جان کم کند، روی زرد (اسدی - ۲۴۲) آمیخته، پسوند متصل به واژه به معنای ممزوج مثلاً زهرآمیغ، عنبرآمیغ، نوش آمیغ، مرگ آمیغ، برای مثال آه از این جور بدزمانۀ شوم / همه شادی او غمان آمیغ (رودکی - ۵۲۴)
آمیزش، آمیختن، مباشرت، نزدیکی کردن، جماع، برای مِثال بسی گرد آمیغ خوبان مگرد / که تن سست و جان کم کند، روی زرد (اسدی - ۲۴۲) آمیخته، پسوند متصل به واژه به معنای ممزوج مثلاً زهرآمیغ، عنبرآمیغ، نوش آمیغ، مرگ آمیغ، برای مِثال آه از این جور بدزمانۀ شوم / همه شادی او غمان آمیغ (رودکی - ۵۲۴)
از آمن، نام خدای مصریان، برآور! بپذیر! چنین باد! مستجاب کن ! استجابت، اجابت فرما! قبول کن دعای مرا! درگیر فرمای ! باجابت مقرون باد! تراج (؟) : گر در نماز شعرش برخوانی روح الامین کند ز پست آمین. ناصرخسرو. تهنیت کرد شاه را قدسی کرد روح الامین، براو آمین. مسعودسعد. سخن بلند کنم تا برآسمان گویند دعای دولت او را فرشتگان آمین. سعدی. - آمین ثم آمین، چنین باد و چنین تر باد. همچنین باد، همچنین تر باد
از آمُن، نام خدای مصریان، برآور! بپذیر! چنین باد! مستجاب کن ! استجابت، اجابت فرما! قبول کن دعای مرا! درگیر فرمای ! باجابت مقرون باد! تراج (؟) : گر در نماز شعرش برخوانی روح الامین کند ز پَسَت آمین. ناصرخسرو. تهنیت کرد شاه را قدسی کرد روح الامین، براو آمین. مسعودسعد. سخن بلند کنم تا برآسمان گویند دعای دولت او را فرشتگان آمین. سعدی. - آمین ثم آمین، چنین باد و چنین تر باد. همچنین باد، همچنین تر باد
به معنی آمیزنده، در کلمات مرکّبه، چون در مردم آمیز، رنگ آمیز و جز آن: امرد آنگه که خوبروی بود تلخ گفتار و تندخوی بود چون بریش آمد و بلعنت شد مردم آمیز و صلح جوی بود، سعدی، ، به معنی آمیخته، چون در آتش آمیز، حسرت آمیز، خشم آمیز، خصومت آمیز، دردی آمیز، زهرآمیز، شکرآمیز، شهدآمیز، شهوت آمیز، طعن آمیز، عبیرآمیز، عنبرآمیز، غم آمیز، غمان آمیز، فرقت آمیز، کذب آمیز، کفرآمیز، مشک آمیز، مصلحت آمیز، نوش آمیز و جز آن: مرا طبع نشگفت اگر تیز گشت به پیری چنین آتش آمیز گشت، فردوسی، دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز، (گلستان)، مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر که صاف این سرخم جمله دردی آمیز است، حافظ، خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز، حافظ، میان جعفرآباد و مصلی عبیرآمیز می آید شمالش، حافظ، درنزههالقلوب حمداﷲ مستوفی عبارت ذیل آمده است: جص، خاک رنگ آمیز است که بقوت آفتاب گچ شود - انتهی، و معنی آن بر نگارنده معلوم نشد، شاید نظایر دیگری پیدا شود و معنی روشن گردد، و رجوع به آمیغ شود
به معنی آمیزنده، در کلمات مرکّبه، چون در مردم آمیز، رنگ آمیز و جز آن: امرد آنگه که خوبروی بود تلخ گفتار و تندخوی بود چون بریش آمد و بلعنت شد مردم آمیز و صلح جوی بود، سعدی، ، به معنی آمیخته، چون در آتش آمیز، حسرت آمیز، خشم آمیز، خصومت آمیز، دُردی آمیز، زهرآمیز، شکرآمیز، شهدآمیز، شهوت آمیز، طعن آمیز، عبیرآمیز، عنبرآمیز، غم آمیز، غمان آمیز، فرقت آمیز، کذب آمیز، کفرآمیز، مشک آمیز، مصلحت آمیز، نوش آمیز و جز آن: مرا طبع نشگفت اگر تیز گشت به پیری چنین آتش آمیز گشت، فردوسی، دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز، (گلستان)، مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر که صاف این سرخم جمله دردی آمیز است، حافظ، خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز، حافظ، میان جعفرآباد و مصلی عبیرآمیز می آید شمالش، حافظ، درنزههالقلوب حمداﷲ مستوفی عبارت ذیل آمده است: جص، خاک رنگ آمیز است که بقوت آفتاب گچ شود - انتهی، و معنی آن بر نگارنده معلوم نشد، شاید نظایر دیگری پیدا شود و معنی روشن گردد، و رجوع به آمیغ شود
قوس باناه یا بانیه، کمان سخت که زه آن نهایت متصل به وی باشد و آن را قوس بانیه نیز گویند، (منتهی الارب ذیل مادۀ ب ن ی)، زه مستحکم کمان، (ناظم الاطباء)، نام قصبۀ مرکز قضای باندرمه، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1221)
قوس باناه یا بانیه، کمان سخت که زه آن نهایت متصل به وی باشد و آن را قوس بانیه نیز گویند، (منتهی الارب ذیل مادۀ ب ن ی)، زه مستحکم کمان، (ناظم الاطباء)، نام قصبۀ مرکز قضای باندرمه، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1221)
آمیزش، خلطه، مخالطت، امتزاج، مزج، خلط، بضاع، مباضعه، مباشرت، مجامعت، وقاع: چو آمیغ برنا شد آراسته دو خفته سه باشند برخاسته، عنصری، بسی گرد آمیغ خوبان مگرد که تن را کند سست و رخساره زرد، اسدی، چو برداشت دلدار از آمیغ جفت بباغ بهارش گل نوشکفت، اسدی
آمیزش، خلطه، مخالطت، امتزاج، مزج، خلط، بضاع، مباضعه، مباشرت، مجامعت، وقاع: چو آمیغ برنا شد آراسته دو خفته سه باشند برخاسته، عنصری، بسی گرد آمیغ خوبان مگرد که تن را کند سست و رخساره زرد، اسدی، چو برداشت دلدار از آمیغ جفت بباغ بهارش گل نوشکفت، اسدی
علف که ستور از دهان برکنده گذارد، یا گیاهی که بعد از خوردن روید. (منتهی الارب) (آنندراج). گیاهی که بعد از خوردن وی بازروید. (فرهنگ خطی) ، گیاهی که پس از خوردن ستور دوباره سبز گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، علفی که ستور بادهن برکنده باشد. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (ازاقرب الموارد) ، برچیده. (منتهی الارب) (آنندراج). منتوف. (متن اللغه) (از اقرب الموارد)
علف که ستور از دهان برکنده گذارد، یا گیاهی که بعد از خوردن روید. (منتهی الارب) (آنندراج). گیاهی که بعد از خوردن وی بازروید. (فرهنگ خطی) ، گیاهی که پس از خوردن ستور دوباره سبز گردد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، علفی که ستور بادهن برکنده باشد. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (ازاقرب الموارد) ، برچیده. (منتهی الارب) (آنندراج). منتوف. (متن اللغه) (از اقرب الموارد)
در کلمات مرکبه چون زهرآمیغ و نوش آمیغ و مانند آن، آمیخته و ممزوج و آمیز باشد: همه به تنبل و رنگ است بازگشتن او شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود، رودکی، ای از این جوربد، زمانۀ شوم همه شادی ّ او غمان آمیغ، رودکی، بود شادیش یک سر انده آمیغ، (ویس و رامین)، دم مشک از مغز پرمیغ شد (کذا) دل میغ از او عنبرآمیغ شد، اسدی، سخن آرایان در وصل سرایند سخن فرقت آمیغ نگویند سرود اندر بزم، سوزنی، بحری است کفش که ماهیش تیغ بر ماهی بحر گوهرآمیغ، خاقانی، سر نخواهی برد هیچ از تیغ تو ای بگفته لاف کذب آمیغ تو، مولوی، زین تابش آفتاب و تاریکی میغ وین بیهده زندگانی مرگ آمیغ با خویشتن آی تا نباشی باری نه بوده بافسوس و نه رفته بدریغ، ؟ ، حقیقت، مقابل مجاز، (برهان)، و رجوع به آمیز شود
در کلمات مرکبه چون زهرآمیغ و نوش آمیغ و مانند آن، آمیخته و ممزوج و آمیز باشد: همه به تنبل و رنگ است بازگشتن او شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود، رودکی، ای از این جوربد، زمانۀ شوم همه شادی ّ او غمان آمیغ، رودکی، بود شادیش یک سر انده آمیغ، (ویس و رامین)، دم مشک از مغز پرمیغ شد (کذا) دل میغ از او عنبرآمیغ شد، اسدی، سخن آرایان در وصل سرایند سخن فرقت آمیغ نگویند سرود اندر بزم، سوزنی، بحری است کَفَش که ماهیش تیغ بر ماهی بحر گوهرآمیغ، خاقانی، سر نخواهی برد هیچ از تیغ تو ای بگفته لاف کذب آمیغ تو، مولوی، زین تابش آفتاب و تاریکی میغ وین بیهده زندگانی مرگ آمیغ با خویشتن آی تا نباشی باری نه بوده بافسوس و نه رفته بدریغ، ؟ ، حقیقت، مقابل مجاز، (برهان)، و رجوع به آمیز شود
فرانسوی تک یاخته جانور یک سلولی از رده ریشه پائیان که هم در آبهای شیرین و هم در آبهای دریا میزید حرکت و تغذیه وی بوسیله پاهای کاذب است. پروتوپلاسم آنها برهنه و بدون پوسته خارجی است
فرانسوی تک یاخته جانور یک سلولی از رده ریشه پائیان که هم در آبهای شیرین و هم در آبهای دریا میزید حرکت و تغذیه وی بوسیله پاهای کاذب است. پروتوپلاسم آنها برهنه و بدون پوسته خارجی است
جاندار ذره بینی تک سلولی از رده آغازیان که در آب های شیرین و جاهای مرطوب و در آب حوض ها پیدا می شود. نوعی از آن در روده انسان تولید می گردد و باعث اسهال خونی می شود
جاندار ذره بینی تک سلولی از رده آغازیان که در آب های شیرین و جاهای مرطوب و در آب حوض ها پیدا می شود. نوعی از آن در روده انسان تولید می گردد و باعث اسهال خونی می شود