جدول جو
جدول جو

معنی آمیزه - جستجوی لغت در جدول جو

آمیزه
آمیخته، مخلوط، مزاج، طبیعت، آمیزش، اختلاط، امتزاج
تصویری از آمیزه
تصویر آمیزه
فرهنگ فارسی عمید
آمیزه
آمیخته، مخلوط
تصویری از آمیزه
تصویر آمیزه
فرهنگ لغت هوشیار
آمیزه
((زِ))
آمیخته، مخلوط، کسی که ریش جوگندمی دارد. آمیژه هم گویند
تصویری از آمیزه
تصویر آمیزه
فرهنگ فارسی معین
آمیزه
تلفیق
تصویری از آمیزه
تصویر آمیزه
فرهنگ واژه فارسی سره
آمیزه
سرشت، آمیخته، مخلوط، ممزوج
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آمیزش
تصویر آمیزش
نزدیکی کردن، مقاربت، جماع، همنشینی، دوستی، مراوده، آمیختن، اختلاط، امتزاج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آمیز
تصویر آمیز
آمیختن، پسوند متصل به واژه به معنای آمیخته با، برای مثال خشم آمیز، عبیرآمیز، مردم آمیز، مشک آمیز، دلم رمیدۀ لولی وشی ست شورانگیز / دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز (حافظ - ۵۳۶)، نزدیکی کردن، مقاربت، جماع، همنشینی، دوستی، مراوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آمیغه
تصویر آمیغه
آمیخته، مخلوط، آمیزش، مجامعت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آویزه
تصویر آویزه
چیزی که به چیز دیگر آویخته شده، آویخته، گوشواره، گردن بند، گوشواره، در علم زیست شناسی آپاندیس
فرهنگ فارسی عمید
به معنی آمیزنده، در کلمات مرکّبه، چون در مردم آمیز، رنگ آمیز و جز آن:
امرد آنگه که خوبروی بود
تلخ گفتار و تندخوی بود
چون بریش آمد و بلعنت شد
مردم آمیز و صلح جوی بود،
سعدی،
،
به معنی آمیخته، چون در آتش آمیز، حسرت آمیز، خشم آمیز، خصومت آمیز، دردی آمیز، زهرآمیز، شکرآمیز، شهدآمیز، شهوت آمیز، طعن آمیز، عبیرآمیز، عنبرآمیز، غم آمیز، غمان آمیز، فرقت آمیز، کذب آمیز، کفرآمیز، مشک آمیز، مصلحت آمیز، نوش آمیز و جز آن:
مرا طبع نشگفت اگر تیز گشت
به پیری چنین آتش آمیز گشت،
فردوسی،
دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز، (گلستان)،
مجوی عیش خوش از دور باژگون سپهر
که صاف این سرخم جمله دردی آمیز است،
حافظ،
خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد
که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز،
حافظ،
میان جعفرآباد و مصلی
عبیرآمیز می آید شمالش،
حافظ،
درنزههالقلوب حمداﷲ مستوفی عبارت ذیل آمده است: جص، خاک رنگ آمیز است که بقوت آفتاب گچ شود - انتهی، و معنی آن بر نگارنده معلوم نشد، شاید نظایر دیگری پیدا شود و معنی روشن گردد،
و رجوع به آمیغ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مَیْ یِ زَ)
ممیزه. مؤنث ممیز. تمیزدهنده و جداکننده خوب از زشت. (از ناظم الاطباء).
- قوه ممیزه، قوه بازشناختن از یکدیگر. یکی از هشت خادم نفس نباتی است که کثیف غذا را از لطیف جدا می کند. قوه ای که چون غذا پخته شود، کثیف را از لطیف جداگرداند. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).
- هیئت ممیزه، گروهی که در وزارتخانه یا سازمانی برای تشخیص و بررسی امری و یا ارزیابی موضوعی به وجود می آید
لغت نامه دهخدا
(غَ زَ)
عیب. سستی عقل. (منتهی الارب) (آنندراج). ضعف در خرد و در کار. ما فیه غمیزه، یعنی در او جای طعن و جای طمع نیست. (از اقرب الموارد). نقطۀ ضعف. عیبی که بدان بر کسی بتازند
لغت نامه دهخدا
(دَبْ بَ / بِ)
گوشوار. گوشواره. قرطه:
ای از تو مرا گوش پر و دیده تهی
خوش آنکه ز گوش پای در دیده نهی
تو مردم دیده ای نه آویزۀ گوش
از گوش بدیده آ که در دیده بهی.
کمال اسماعیل.
نخشبیهای وی از گوهر پاک
کرد یاقوت تر آویزۀ تاک.
جامی.
در نظم من در سراسر جهان
شد آویزۀ گوش شاهنشهان.
هاتفی.
و بیشتر این کلمه به معنی الماس و دیگر گوهرهای ثمین است که بحلقۀ گوشواره آویزند یا در نگین دان آن نشانند.
- آویزۀ گوش کردن گفته ای را، آن را فراموش نکردن. از آن پند و عبرت گرفتن. هماره بدان کار کردن
آپاندیس. (فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نام قریه ای به بخارا و آن را امدیزه نیز گویند
لغت نامه دهخدا
(زِ)
اسم مصدر و عمل آمیختن. مزاج. مزج. امتزاج. خلط. (دهار). اختلاط. ترکیب:
جود و احسان تو بی آمیزش آموزش است
هیچ دانا بچۀ بط را نیاموزد شناه.
سنائی.
مر آمیزش گوهران را بگوی
سبب چه که چندین صور زو بخاست ؟
ناصرخسرو.
، خلطه. مخالطت. معاشرت. الفت. صحبت. نشست و برخاست:
هرآنکس که باداد و روشن دلید
از آمیزش یکدگر مگسلید.
فردوسی.
به خو هر کسی در جهان دیگر است
ترا با وی آمیزش اندرخور است.
فردوسی.
رنجور نفاق دوستانم
زآمیزش دوستان مرا بس.
خاقانی.
، آمیغ. مباضعه. آرام گرفتن با. آرمیدن با. نزدیکی کردن با. وقاع.
- آمیزش تن، گشنی.
- آمیزش داروها، اخلاط. آمیزه های دارو. عقار. اجزاء
لغت نامه دهخدا
تصویری از آمیز
تصویر آمیز
مباشرت، صحبت، آمیزش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممیزه
تصویر ممیزه
ممیزه در فارسی مونث ممیز ویزیتار مونث ممیز، جمع ممیزات.: (نام مردمی بر آن قوت ممیزه اطلاق کنند که نیک از بد و صحیح از فاسد... بشناسد ) (مرزبان نامه. . 1317 ص 100) یا هیئت ممیزه. هیئتی که مامور تشخیص مدارک و حل فصل امور مربوط بیک موسسه باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمیزه
تصویر غمیزه
سستی، آک آهوک، ناتوانه کمبود در آدمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گمیزه
تصویر گمیزه
مخلوط آمیخته
فرهنگ لغت هوشیار
اختلاط امتزاج خلط مزج، خلطه مخالطه معاشرت نشست و برخاست، مباشرت آرمش نزدیکی کردن با
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمیغه
تصویر آمیغه
آمیزش، مباشرت مجامعت آرمش با، آمیخته مخلوط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آویزه
تصویر آویزه
گوشواره، گوشوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمیژه
تصویر آمیژه
آمیخته مخلوط ممزوج، آنکه ریش دو مویه دارد، اختلاط و امتزاج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آویزه
تصویر آویزه
((زِ))
گوشواره، آپاندیس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آمیغه
تصویر آمیغه
((غِ))
آمیزش، مباشرت، مجامعت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آمیزش
تصویر آمیزش
((زِ))
آمیختگی، همنشینی، معاشرت، جماع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آموزه
تصویر آموزه
((زِ))
درس، یک واحد آموزشی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میزه
تصویر میزه
((زَ یا زِ))
میان زین اسب، خانه زین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میزه
تصویر میزه
((زَ یا زِ))
شاش، ادرار، میز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آموزه
تصویر آموزه
درس، تعلیم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آویزه
تصویر آویزه
آپاندیس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آمیزش
تصویر آمیزش
ترکیب، اختلاط، مقاربت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گمیزه
تصویر گمیزه
محلول
فرهنگ واژه فارسی سره
گوشوار، گوشواره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آمیغ، مباشرت، مجامعت، مقاربت، نزدیکی، الفت، امتزاج، انس، تردد، مجالست، مخالطت، مراوده، معاشرت، اختلاط، تلفیق، خلط
فرهنگ واژه مترادف متضاد