آمیخته کردن، درهم کردن، درهم ساختن و مخلوط کردن دو یا چند چیز با هم، درهم شدن، آمیخته شدن، مخلوط شدن رفت و آمد، معاشرت، برای مثال تو با خوب رویان بیامیختی / به شادی و از جنگ بگریختی (فردوسی - ۲/۲۶۷) نزدیکی کردن، مقاربت، جماع
آمیخته کردن، درهم کردن، درهم ساختن و مخلوط کردن دو یا چند چیز با هم، درهم شدن، آمیخته شدن، مخلوط شدن رفت و آمد، معاشرت، برای مِثال تو با خوب رویان بیامیختی / به شادی و از جنگ بگریختی (فردوسی - ۲/۲۶۷) نزدیکی کردن، مقاربت، جماع
همین دم، اکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، ایدر، ایدون، فعلاً، فی الحال، اینک، حالیا، عجالتاً، نون، ایمه، همینک، حالا، الحال، کنون، الآن، بالفعل همچنینبرای مثال همیدون من از لشکر خویش مرد / گزینم چو باید ز بهر نبرد (فردوسی۱ - ۱/۶۹۲)
همین دم، اَکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، ایدَر، ایدون، فِعلاً، فِی الحال، اینَک، حالیا، عِجالَتاً، نون، اِیمِه، هَمینَک، حالا، اَلحال، کُنون، اَلآن، بِالفِعل همچنینبرای مِثال همیدون من از لشکر خویش مرد / گزینم چو باید ز بهر نبرد (فردوسی۱ - ۱/۶۹۲)
درهم کردن. مزج. خلط. خلط. (دهار). مخلوط کردن. تخلیط. سوط. مذق. تألیف. ممزوج کردن. تقشیب. شوب. آمودن. ترکیب. مرکب کردن. (زوزنی). تهویش. تشریج. بکل. (تاج المصادر بیهقی). مشج. اشراب. حیس. مخلوط شدن. درهم شدن. ممزوج گشتن. مرکب شدن. شیاب. خشب. اختلاط. امتزاج. تأشب: چنین گفته بد کید هندی که بخت نگردد ترا شاد و خرم نه تخت... مگر تخمۀ مهرک نوش زاد بیامیزد آن دوده با این نژاد. فردوسی. بدو گفت داروچرا ریختی چو با رنج آن را بیامیختی ؟ فردوسی. از او پاک تریاکها برگزید بیامیخت دارو چنان چون سزید چو شب تیره شد از نوشته بجست بیامیخت داروی کاهش، درست. فردوسی. بفرمود [منیژه] تا داروی هوش بر پرستنده آمیخت با نوش بر. فردوسی. دو جنگی بدانسان برآویختند که گفتی بهمشان برآمیختند. فردوسی. دو لشکر بجنگ اندر آویختند همه یک بدیگر درآمیختند. فردوسی. کشیدند شمشیر و گرز آن سران برآمیخت با هم سپاه گران. فردوسی. بدوگفت این چیست کانگیختی که با شهد حنظل بیامیختی ؟ فردوسی. ددیگر که پرسیدی از چهر من بیامیخت با جان تو مهر من. فردوسی. آب و آتش بهم نیامیزد بالوایه ز خاک بگریزد. عنصری. سر و مغزش آمیخت با خون و خاک شد آن جانور کوه جنگی، هلاک. اسدی. دفع مضرت شراب ممزوج را، با آب بیامیزند و کشکاب خورند. (نوروزنامه). قدحی بر فاب در دست وشکر در آن ریخته و بعرق برآمیخته. (گلستان). تلخکامی می برد از ما بدور آن دو لب (کذا) ساقیان در باده ها گویا شکر آمیختند. کمال خجند. ، معاشرت. خلطه. رفت وآمد. آمدشد. صحبت: فوری نام قومی است هم از خرخیز اندر مشرق از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم. (حدودالعالم). چنان بد که او شب نخفتی بسی بیامیختی شاد با هر کسی بکار زنان تیز بودی سرش همی نرم جائی بجستی برش. فردوسی. تو باخوبرویان بیامیختی ببازی ّ و از جنگ بگریختی. فردوسی. بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کسی نیامیختی. (تاریخ بیهقی). با مردم لک تا بتوانی تو میامیز زیرا که جز از عار نیاید ز لک و لاک. عیوقی (از تحفۀ اوبهی). با مردم پاک اصل و دانا آمیز وز نااهلان هزار فرسنگ گریز. خیام. [فرمان کرد] پس ایشان را زن ندهد و نخواهد و نیامیزدو بدین کار در پادشاهی بانگ کردند. (مجمل التواریخ). با من از روی طبیعت گر نیامزد رواست ازبرای آنکه من در آب و او درروغن است. سنائی. ، خفت و خیز با زنان: تبه گردد از جفت شیر ژیان بزودی شود نرم چون پرنیان... بیک ماه و یک بار از آمیختن گر افزون بود خون بود ریختن همین مایه از بهر فرزند را بباید جوان خردمند را. فردوسی. ، الفت. انس گرفتن. خو کردن. جفت گرفتن: تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید تا نیامیزد با باز خشین کبک دری. فرخی. ، پیوستن: آنجا که فرات در دجله آمیزد شهری بزرگوار بنا کند. (مجمل التواریخ). ، رزیدن. کردن. زدن، چنانکه رنگ را: چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته ماغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته. منوچهری. - رنگ آمیختن، رنگ و بوی آمیختن، مکر، حیله، تزویر بکار بردن. تدبیر: بهانه نباید بخون ریختن چه باید کنون رنگت آمیختن ؟ فردوسی. نبیند [خاک اندلس] نه لشکر فرستم به جنگ نه آمیزم از هر دری نیز رنگ. فردوسی. چنین گفت کاین مرد بهرامشاه بدین زور و این شاخ و این دستگاه نبایدهمی رنجش از هیچ روی ز هر گونه آمیختم رنگ و بوی. فردوسی. ، آمیختن از هم، متفرق، پراکنده، پریشان شدن. از هم جدا گشتن: ز تاب و رنج همچون زمردین تاج ز هم آمیخته گسترده برعاج. (ویس و رامین). ، ملتبس کردن. تسویط. تخلیط، لیزیدن. درهم کردن. کالیدن. شیبانیدن. آشوردن. اسم مصدر و مصدر دومش آمیز یا آمیزش است. آمیختم. آمیز
درهم کردن. مزج. خلط. خُلط. (دهار). مخلوط کردن. تخلیط. سوط. مذق. تألیف. ممزوج کردن. تقشیب. شوب. آمودن. ترکیب. مرکب کردن. (زوزنی). تهویش. تشریج. بَکْل. (تاج المصادر بیهقی). مشج. اِشراب. حیس. مخلوط شدن. درهم شدن. ممزوج گشتن. مرکب شدن. شیاب. خَشب. اختلاط. امتزاج. تأشب: چنین گفته بد کید هندی که بخت نگردد ترا شاد و خرم نه تخت... مگر تخمۀ مهرک نوش زاد بیامیزد آن دوده با این نژاد. فردوسی. بدو گفت داروچرا ریختی چو با رنج آن را بیامیختی ؟ فردوسی. از او پاک تریاکها برگزید بیامیخت دارو چنان چون سزید چو شب تیره شد از نوشته بجست بیامیخت داروی کاهش، درست. فردوسی. بفرمود [مَنیژه] تا داروی هوش بر پرستنده آمیخت با نوش بر. فردوسی. دو جنگی بدانسان برآویختند که گفتی بهمْشان برآمیختند. فردوسی. دو لشکر بجنگ اندر آویختند همه یک بدیگر درآمیختند. فردوسی. کشیدند شمشیر و گرز آن سران برآمیخت با هم سپاه گران. فردوسی. بدوگفت این چیست کانگیختی که با شهد حنظل بیامیختی ؟ فردوسی. ددیگر که پرسیدی از چهر من بیامیخت با جان تو مهر من. فردوسی. آب و آتش بهم نیامیزد بالوایه ز خاک بگریزد. عنصری. سر و مغزش آمیخت با خون و خاک شد آن جانور کوه جنگی، هلاک. اسدی. دفع مضرت شراب ممزوج را، با آب بیامیزند و کشکاب خورند. (نوروزنامه). قدحی بر فاب در دست وشکر در آن ریخته و بعرق برآمیخته. (گلستان). تلخکامی می برد از ما بدور آن دو لب (کذا) ساقیان در باده ها گویا شکر آمیختند. کمال خجند. ، معاشرت. خلطه. رفت وآمد. آمدشد. صحبت: فوری نام قومی است هم از خرخیز اندر مشرق از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم. (حدودالعالم). چنان بد که او شب نخفتی بسی بیامیختی شاد با هر کسی بکار زنان تیز بودی سرش همی نرم جائی بجستی برش. فردوسی. تو باخوبرویان بیامیختی ببازی ّ و از جنگ بگریختی. فردوسی. بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کسی نیامیختی. (تاریخ بیهقی). با مردم لک تا بتوانی تو میامیز زیرا که جز از عار نیاید ز لک و لاک. عیوقی (از تحفۀ اوبهی). با مردم پاک اصل و دانا آمیز وز نااهلان هزار فرسنگ گریز. خیام. [فرمان کرد] پس ایشان را زن ندهد و نخواهد و نیامیزدو بدین کار در پادشاهی بانگ کردند. (مجمل التواریخ). با من از روی طبیعت گر نیامزد رواست ازبرای آنکه من در آب و او درروغن است. سنائی. ، خفت و خیز با زنان: تبه گردد از جفت شیر ژیان بزودی شود نرم چون پرنیان... بیک ماه و یک بار از آمیختن گر افزون بود خون بود ریختن همین مایه از بهر فرزند را بباید جوان خردمند را. فردوسی. ، الفت. انس گرفتن. خو کردن. جفت گرفتن: تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید تا نیامیزد با باز خشین کبک دری. فرخی. ، پیوستن: آنجا که فرات در دجله آمیزد شهری بزرگوار بنا کند. (مجمل التواریخ). ، رزیدن. کردن. زدن، چنانکه رنگ را: چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته ماغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته. منوچهری. - رنگ آمیختن، رنگ و بوی آمیختن، مکر، حیله، تزویر بکار بردن. تدبیر: بهانه نباید بخون ریختن چه باید کنون رنگت آمیختن ؟ فردوسی. نبیند [خاک اندلس] نه لشکر فرستم به جنگ نه آمیزم از هر دری نیز رنگ. فردوسی. چنین گفت کاین مرد بهرامشاه بدین زور و این شاخ و این دستگاه نبایدهمی رنجش از هیچ روی ز هر گونه آمیختم رنگ و بوی. فردوسی. ، آمیختن از هم، متفرق، پراکنده، پریشان شدن. از هم جدا گشتن: ز تاب و رنج همچون زُمْرُدین تاج ز هم آمیخته گسترده برعاج. (ویس و رامین). ، ملتبس کردن. تسویط. تخلیط، لیزیدن. درهم کردن. کالیدن. شیبانیدن. آشوردن. اسم مصدر و مصدر دومش آمیز یا آمیزش است. آمیختم. آمیز
نام پادشاهی داستانی از ایران که ضحاک را دربند و مملکت ایران را تسخیر کرد و رسم و راه ظلم ضحاک برانداخت و جهان را بسه فرزند خویش سلم و تور و ایرج بخشید، و او را فریدون و افریدون نیز گویند: سپه را ز دریا بهامون کشید ز چین دژ سوی آفریدون کشید، فردوسی، تو ا ز آفریدون فزونتر نه ای چو پرویز با تخت و افسر نه ای، فردوسی، بدو گفت من خویش گرسیوزم بشاه آفریدون کشد پروزم، فردوسی، زمینی کجا آفریدون گرد بدانگه بتوج دلاور سپرد، فردوسی، ز دهقان پرمایه کس را ندید که شایستۀ آفریدون سزید، فردوسی، و بعضی او را ذوالقرنین اکبر میدانند! (برهان)
نام پادشاهی داستانی از ایران که ضحاک را دربند و مملکت ایران را تسخیر کرد و رسم و راه ظلم ضحاک برانداخت و جهان را بسه فرزند خویش سلم و تور و ایرج بخشید، و او را فَریدون و اَفریدون نیز گویند: سپه را ز دریا بهامون کشید ز چین دژ سوی آفریدون کشید، فردوسی، تو ا ز آفریدون فزونتر نه ای چو پرویز با تخت و افسر نه ای، فردوسی، بدو گفت من خویش گرسیوزم بشاه آفریدون کشد پروزم، فردوسی، زمینی کجا آفریدون گرد بدانگه بتوج دلاور سپرد، فردوسی، ز دهقان پرمایه کس را ندید که شایستۀ آفریدون سزید، فردوسی، و بعضی او را ذوالقرنین اکبر میدانند! (برهان)
مخفف هم ایدون است یعنی همین دم و همین زمان و همین ساعت و هم اکنون. (برهان). اکنون. حالا: کنون کشتن رستم آریم پیش ز دفتر همیدون به گفتار خویش. فردوسی. سزد گر نیاری به جانشان گزند سپاری همیدون به من شان، به بند. فردوسی. ز گردنده گردون نداری خبر که اخگرت ریزد همیدون به سر. فردوسی. ، همچنین. نیز. هم. (یادداشت مؤلف) : همی رفت با او همیدون به راه بر او راز نگشاد تا چند گاه. فردوسی. کشوری خالی نخواهد بود از عمال او ور همیدون هفت کشور هفتصد کشور شود. فرخی. ای بوالفرخج ساوه همیدون همه فرخج نامت فرخج و کنیت ملعونت بوالفرخج. لبیبی. و آن نار همیدون به زنی حامله ماند وندر شکم حامله مشتی پسران است. منوچهری. پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی همواره همیدون به سلامت بزیادی. منوچهری. هزار سال همیدون بزی به پیروزی به مردمی و به آزادگی و نیکی خوی. منوچهری. ز گرگان آبنوش ماه پیکر همیدون از دهستان ناز دلبر. فخرالدین اسعد. نبید خورده ناید بازجامت همیدون مرغ جسته باز دامت. فخرالدین اسعد. سپردم مشک خود باد وزان را همیدون میش خود گرگ ژیان را. فخرالدین اسعد. به یک مرد گردد شکسته سپاه همیدونش یک مرد دارد نگاه. اسدی. همیدون تموز و دیش چاکر است بهارش مثال خزان زرگر است. اسدی. کهن بهتر از رنگ یاقوت و زر همیدون می از نو کهن نیک تر. اسدی. نبد چیز از آغاز و او بود و بس نماند همیدون جز او هیچ کس. اسدی. نه آشوب گیتی به هنگام توست که تا بد همیدون بدی از نخست. اسدی. که پرسد زین غریب خوار محزون خراسان را که بی من حال تو چون ؟ همیدونی که من دیدم به نوروز؟ خبر بفرست اگر هستی همیدون. ناصرخسرو. ملک جهان گر به دست دیوان بد باز کنون حالها همیدون شد. ناصرخسرو. وصفت نمی کنم به زبانی که هم بدان بر شاه شرق و غرب همیدون ثنا کنم. مسعودسعد. آری جوان و پیر همیدون چنین بوند کاین راز خود پدید کند و آن کند نهان. مسعودسعد. ای پیشه کرده نوحه به درد گذشته عمر با خویشتن همیشه همیدون همی ژکی. لؤلؤیی. چنین گوید همیدون مرد فرهنگ که شبدیز آمده ست از نسل آن سنگ. نظامی. گرایدون که آید فریدون به من گرفتار گردد همیدون به من. نظامی. همیدون شیر اگر شیرین نبودی به طفلی خلق را تسکین نبودی. نظامی. همیدون جام گیتی خوشگوار است به اول مستی و آخر خمار است. نظامی. ز دانا بپرسید کاین چشمه چیست ؟ همیدون نگهبان این چشمه کیست ؟ نظامی. وز انعامت همیدون چشم داریم که دیگر بازنستانی عطا را. سعدی. همیدون بود منفعت در نبات اگر خواجه را مانده باشد حیات. سعدی
مخفف هم ایدون است یعنی همین دم و همین زمان و همین ساعت و هم اکنون. (برهان). اکنون. حالا: کنون کشتن رستم آریم پیش ز دفتر همیدون به گفتار خویش. فردوسی. سزد گر نیاری به جانشان گزند سپاری همیدون به من شان، به بند. فردوسی. ز گردنده گردون نداری خبر که اخگرْت ریزد همیدون به سر. فردوسی. ، همچنین. نیز. هم. (یادداشت مؤلف) : همی رفت با او همیدون به راه بر او راز نگشاد تا چند گاه. فردوسی. کشوری خالی نخواهد بود از عمال او ور همیدون هفت کشور هفتصد کشور شود. فرخی. ای بوالفرخج ساوه همیدون همه فرخج نامت فرخج و کنیت ملعونت بوالفرخج. لبیبی. و آن نار همیدون به زنی حامله ماند وندر شکم حامله مشتی پسران است. منوچهری. پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی همواره همیدون به سلامت بزیادی. منوچهری. هزار سال همیدون بزی به پیروزی به مردمی و به آزادگی و نیکی خوی. منوچهری. ز گرگان آبنوش ماه پیکر همیدون از دهستان ناز دلبر. فخرالدین اسعد. نبید خورده ناید بازجامت همیدون مرغ جسته باز دامت. فخرالدین اسعد. سپردم مشک خود باد وزان را همیدون میش خود گرگ ژیان را. فخرالدین اسعد. به یک مرد گردد شکسته سپاه همیدونش یک مرد دارد نگاه. اسدی. همیدون تموز و دیش چاکر است بهارش مثال خزان زرگر است. اسدی. کهن بهتر از رنگ یاقوت و زر همیدون می از نو کهن نیک تر. اسدی. نبد چیز از آغاز و او بود و بس نماند همیدون جز او هیچ کس. اسدی. نه آشوب گیتی به هنگام توست که تا بد همیدون بدی از نخست. اسدی. که پرسد زین غریب خوار محزون خراسان را که بی من حال تو چون ؟ همیدونی که من دیدم به نوروز؟ خبر بفرست اگر هستی همیدون. ناصرخسرو. ملک جهان گر به دست دیوان بد باز کنون حالها همیدون شد. ناصرخسرو. وصفت نمی کنم به زبانی که هم بدان بر شاه شرق و غرب همیدون ثنا کنم. مسعودسعد. آری جوان و پیر همیدون چنین بوند کاین راز خود پدید کند و آن کند نهان. مسعودسعد. ای پیشه کرده نوحه به درد گذشته عمر با خویشتن همیشه همیدون همی ژکی. لؤلؤیی. چنین گوید همیدون مرد فرهنگ که شبدیز آمده ست از نسل آن سنگ. نظامی. گرایدون که آید فریدون به من گرفتار گردد همیدون به من. نظامی. همیدون شیر اگر شیرین نبودی به طفلی خلق را تسکین نبودی. نظامی. همیدون جام گیتی خوشگوار است به اول مستی و آخر خمار است. نظامی. ز دانا بپرسید کاین چشمه چیست ؟ همیدون نگهبان این چشمه کیست ؟ نظامی. وز انعامت همیدون چشم داریم که دیگر بازنستانی عطا را. سعدی. همیدون بود منفعت در نبات اگر خواجه را مانده باشد حیات. سعدی
شاید از لولی یا لوری ومان به معنی جای و خانه، لولمان. قریه ای به گیلان نزدیک آستانۀ سیدجلال الدین اشرف، کنار راه رشت به لاهیجان و میان رشت آباد و کوچصفهان در 575هزارگزی تهران
شاید از لولی یا لوری ومان به معنی جای و خانه، لولمان. قریه ای به گیلان نزدیک آستانۀ سیدجلال الدین اشرف، کنار راه رشت به لاهیجان و میان رشت آباد و کوچصفهان در 575هزارگزی تهران
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)