جدول جو
جدول جو

معنی آمیختگی - جستجوی لغت در جدول جو

آمیختگی
اختلاط، امتزاج، معاشرت، الفت، خلطه، آمیزش
تصویری از آمیختگی
تصویر آمیختگی
فرهنگ فارسی عمید
آمیختگی
(تَ / تِ)
امتزاج. اختلاط. شوب، الفت. معاشرت. خلطه و آمیزش: چون... آمیختگی آمد... بازار مضرّبان و مفسدان کاسد گردد. (تاریخ بیهقی).
- آمیختگی دادن، تألیف.
- آمیختگی کار، ارتباک.
- آمیختگی گرفتن با چیزی، الفت.
- آمیختگی و آشفتگی کار، بوخ.
- آمیختگیها، شوائب
لغت نامه دهخدا
آمیختگی
در خور آمیختن
تصویری از آمیختگی
تصویر آمیختگی
فرهنگ لغت هوشیار
آمیختگی
((تِ یا تَ))
امتزاج، اختلاط، الفت، معاشرت، خلطه، آمیزش
تصویری از آمیختگی
تصویر آمیختگی
فرهنگ فارسی معین
آمیختگی
آلایش، شایبه، اختلاط، امتزاج، آمیزش، خلط، معاشرت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آمیختن
تصویر آمیختن
آمیخته کردن، درهم کردن، درهم ساختن و مخلوط کردن دو یا چند چیز با هم، درهم شدن، آمیخته شدن، مخلوط شدن
رفت و آمد، معاشرت، برای مثال تو با خوب رویان بیامیختی / به شادی و از جنگ بگریختی (فردوسی - ۲/۲۶۷)
نزدیکی کردن، مقاربت، جماع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ریختگی
تصویر ریختگی
ریزش، ریخته بودن، حالت و چگونگی هر چیز ریخته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آمیخته
تصویر آمیخته
درهم ریخته، درهم کرده، درهم شده، مخلوط
فرهنگ فارسی عمید
(تَ / تِ)
انس. خوی گرفتگی
لغت نامه دهخدا
(شِ تَ / تِ)
حالت و چگونگی شپیخته. رجوع به شپیخته و شپیختن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ / تِ)
عمل گسیختن. رجوع به گسیختن شود
لغت نامه دهخدا
(گُ تَ / تِ)
عمل گریخته. رجوع به گریختن و گریخته شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
کیفیت و صفت و حالت آویخته
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درخور آموختن. قابل آموختن:
عشق آمدنی بود نه آموختنی.
ای سوختۀ سوختۀ سوختنی...
، آموختن:
حق را تو کجا و رحمت آموختنی.
(منسوب به خیام)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درخور آویختن. ازدر آویختن. که آویختن آن ناگزیر و واجب باشد
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ)
حالت و چگونگی درآمیخته. اختلاط. امتزاج. آمیزش. خلط. مزج، تشویش. آشفتگی. (ناظم الاطباء).
- درآمیختگی رای، شک و تردید و حیرت. و رجوع به آمیختگی و آمیختن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درخور آمیختن. ازدر آمیختن. که آمیختن آن ناگزیر بود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ریختگی
تصویر ریختگی
ریزش، در قالب قرار دادن فلز
فرهنگ لغت هوشیار
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمیخته
تصویر آمیخته
در هم کرده، مخلوط، مختلط، ممزوج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیختگی
تصویر پیختگی
حالت و کیفیت پیخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموختنی
تصویر آموختنی
در خور آموختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آویختنی
تصویر آویختنی
لایق آویختن آنکه یا آنچه آویختن آن ناگزیر باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبریختگی
تصویر آبریختگی
آبروریزی افتضاح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموختگی
تصویر آموختگی
انس، خوگرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمیختنی
تصویر آمیختنی
در خور آمیختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آویختگی
تصویر آویختگی
کیفیت و حالت آویخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گسیختگی
تصویر گسیختگی
((گُ تِ یا تَ))
جداشدگی، پاره شدگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آمیختن
تصویر آمیختن
((تَ))
درهم کردن یا شدن، مخلوط کردن یا شدن، معاشرت، همخوابگی، جفت گیری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیختگی
تصویر پیختگی
((تِ))
پیخته بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ریختگی
تصویر ریختگی
((رِ تِ))
ریزش، در قالب قرار گرفتن فلز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آمیخته
تصویر آمیخته
مرکب، مخلوط
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آمیختن
تصویر آمیختن
مخلوط کردن، حل
فرهنگ واژه فارسی سره
انفصال، پارگی، جدایی، گسستگی
متضاد: اتحاد، اتصال، پیوستگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آویزش، تعلیق
فرهنگ واژه مترادف متضاد