جدول جو
جدول جو

معنی آموختگی - جستجوی لغت در جدول جو

آموختگی
(تَ / تِ)
انس. خوی گرفتگی
لغت نامه دهخدا
آموختگی
انس، خوگرفتن
تصویری از آموختگی
تصویر آموختگی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آموختگار
تصویر آموختگار
معتاد، خوگرفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آموختن
تصویر آموختن
یاد گرفتن علم یا هنری از دیگران، فرا گرفتن، برای مثال هرکه نامخت از گذشت روزگار / نیز ناموزد ز هیچ آموزگار (رودکی - ۵۳۲)، یاد دادن علم یا هنری به دیگران
خو گرفتن، مانوس شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آموخته
تصویر آموخته
یادگرفته، تعلیم گرفته، آنچه کسی یادگرفته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آمیختگی
تصویر آمیختگی
اختلاط، امتزاج، معاشرت، الفت، خلطه، آمیزش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوختگی
تصویر سوختگی
حالت سوخته شدن یا سوخته بودن، در پزشکی آسیب بافت پوست ناشی مواد سوختنی و برحسب وسعت و عمق سوختگی به سه درجه تقسیم می شود که درجۀ سوم شدیدترین و خطرناکترین آن است و عفونت و مرگ را به همراه دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آموختار
تصویر آموختار
آموختکار، معتاد، خوگرفته
فرهنگ فارسی عمید
(تَ / تِ)
آشفتگی
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
جمع واژۀ آموخته:
صعب است جدائی بهم آموختگان را.
؟
لغت نامه دهخدا
معتادٌبه، چشته خور، مسته خوار: گفت زینهار که به آموختگارم مگیرید، (اسرار التوحید)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
کیفیت و صفت و حالت آویخته
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
آمخته. یادگرفته. متعلّم، فرهخته. مؤدّب، مدرّب. دست آموز. رام شده. مأنوس. مربّی ̍. خوگر. خوگرفته. معتاد:
وزآن پس برفتند سیصد سوار
پس بازداران همه یوزدار...
پلنگان و شیران آموخته
بزنجیر زرین دهان دوخته.
فردوسی (از فرهنگ نویسان).
روان گرد بر گرد اسپرغمی را
تذروان آموخته ماده و نر.
فرخی.
- آموخته شدن، خو گرفتن. عادت کردن. معتاد شدن.
- آموخته کردن، دست آموز کردن. عادت دادن به.
- مثل گنجشک آموخته، سخت مأنوس.
، آمیخته
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درخور آمیختن. ازدر آمیختن. که آمیختن آن ناگزیر بود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درخور آموختن. قابل آموختن:
عشق آمدنی بود نه آموختنی.
ای سوختۀ سوختۀ سوختنی...
، آموختن:
حق را تو کجا و رحمت آموختنی.
(منسوب به خیام)
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
امتزاج. اختلاط. شوب، الفت. معاشرت. خلطه و آمیزش: چون... آمیختگی آمد... بازار مضرّبان و مفسدان کاسد گردد. (تاریخ بیهقی).
- آمیختگی دادن، تألیف.
- آمیختگی کار، ارتباک.
- آمیختگی گرفتن با چیزی، الفت.
- آمیختگی و آشفتگی کار، بوخ.
- آمیختگیها، شوائب
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ / تِ)
عمل بد آموختن. رجوع به بد آموختن شود، فروختن چیزی را بمعاوضه. (منتهی الارب). بمعاوضه فروختن. مباده. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از آموخته
تصویر آموخته
یاد گرفته، متعلم یاد گرفته، متعلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموختن
تصویر آموختن
تعلم، فرا گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوختگی
تصویر سوختگی
حالت سوخته بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروختگی
تصویر فروختگی
افروختگی
فرهنگ لغت هوشیار
کیفیت و حالت آشفته: شوریدگی پریشان حالی، اختلال (امور) هرج و مرج، خشم غضب، عشق و شیفتگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموختگار
تصویر آموختگار
معتاد به چشته خور مسته خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموختگان
تصویر آموختگان
آموخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمیختنی
تصویر آمیختنی
در خور آمیختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آویختگی
تصویر آویختگی
کیفیت و حالت آویخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموختنی
تصویر آموختنی
در خور آموختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمیختگی
تصویر آمیختگی
در خور آمیختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمیختگی
تصویر آمیختگی
((تِ یا تَ))
امتزاج، اختلاط، الفت، معاشرت، خلطه، آمیزش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آموخته
تصویر آموخته
((تِ))
یاد گرفته، تعلیم گرفته، مؤدب، فرهیخته، عادت کرده، دست آموز، مطیع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آموختن
تصویر آموختن
((تَ))
یاد دادن و یاد گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سوختگی
تصویر سوختگی
((تَ یا تِ))
عمل سوخته شدن، درد و مصیبتی که عارض شخص شود، اذیت و صدمه ای که به دل وارد آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروختگی
تصویر فروختگی
((فُ تِ))
روشنایی، اشتعال، افروزش
فرهنگ فارسی معین
آویزش، تعلیق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آلایش، شایبه، اختلاط، امتزاج، آمیزش، خلط، معاشرت
فرهنگ واژه مترادف متضاد