یاد گرفتن علم یا هنری از دیگران، فرا گرفتن، برای مثال هرکه نامخت از گذشت روزگار / نیز ناموزد ز هیچ آموزگار (رودکی - ۵۳۲)، یاد دادن علم یا هنری به دیگران خو گرفتن، مانوس شدن
یاد گرفتن علم یا هنری از دیگران، فرا گرفتن، برای مِثال هرکه نامخت از گذشت روزگار / نیز ناموزد ز هیچ آموزگار (رودکی - ۵۳۲)، یاد دادن علم یا هنری به دیگران خو گرفتن، مانوس شدن
تعلّم. فراگرفتن. یاد گرفتن. بیاموختن: بیاموز تا بد نیایدت روز چو پروانه مر خویشتن را مسوز. ابوشکور. بیاموز هرچند بتوانیا مگر خویشتن شاد گردانیا. ابوشکور. ز هر دانشی گر سخن بشنوی ز آموختن یک زمان نغنوی. فردوسی. ... بجان خواستند [دیوان] آن زمان زینهار... که ما را مکش تا یکی نو هنر بیاموزی از ما کت آید ببر. فردوسی. چو شد بافته [پارچه ها] شستن و دوختن گرفتند از او یکسر آموختن. فردوسی. هنوز این نیاموخت آیین جنگ همی خوار گیرد نبرد پلنگ. فردوسی. بزرگان ز تو دانش آموختند بتو تیره گیتی برافروختند. فردوسی. به آموختن گر ببندی میان ز دانش روی بر سپهر روان. فردوسی. هنر آنگه آموزی از هر کسی بکوشی ّ و پیچی ز رنجش بسی. فردوسی. بیاموخت [داراب] فرهنگ و شد پرمنش برآمد ز بیغاره و سرزنش. فردوسی. یکی باره از موبدان رای و راه بیاموز ازرفت و آیین شاه. فردوسی. چو گوئی همان گو که آموختی به آموختن در، جگر سوختی. فردوسی. ولیکن از آموختن چاره نیست که گوید که دانا و نادان یکی است ؟ فردوسی. مگرآنکه تا دین بیاموختم همی در جهان آذر افروختم. فردوسی. از او زند و استا بیاموختند نشستند و آتش برافروختند. فردوسی. با علی خیزد هر کز تو بیاموزد علم با عمر خیزد هر کز تو بیاموزد داد. فرخی. چنین چیزها از وی آموختندی که مهذب تر و مهترتر روزگار بود. (تاریخ بیهقی). چنان واجب کندی که ایشان نبشتندی و من بیاموزیدمی. (تاریخ بیهقی). گرد گرداب مگرد ارت نیاموخت شنا که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری. اسدی (از فرهنگ، خطی). آموختن توان ز یکی خویش صد ادب افروختن توان ز یکی شمع صد چراغ. قطران. که بر کس نیست از آموختن عار. ناصرخسرو. چو باطل را نیاموزی ز دانش ندانی قیمت حق ای برادر. ناصرخسرو. اگر تو ز آموختن سر نتابی بجوید سر تو همی سروری را. ناصرخسرو. بیاموز تا همچو سلمان بباشی که سلمان از آموختن گشت سلمان. ناصرخسرو. بیاموز اگر چند دشوارت آید که دشوار از آموختن گشت آسان. ناصرخسرو. ز جهل خویش چون عارت نیاید چرا داری همی زآموختن عار؟ ناصرخسرو. عار همی داری از آموختن شرم همی نایدت از عار خویش ؟ ناصرخسرو. بیاموز تا دین بیابی ازیرا ز بی علمی آید همی بی فساری. ناصرخسرو. اگر قیمتی درّ خواهی که باشی به آموختن گوهر جان بپرور. ناصرخسرو. گفت چه پیشه می آموزی گفت قرآن حفظ می کنم. (نوروزنامه). غایت نادانی است... آموختن علم به آسایش. (کلیله و دمنه). و هرکه بی وقوف در کاری شروع نماید همچنان باشدکه گویند مردی می خواست تازی آموزد... (کلیله و دمنه). دزدان بشنودن آن ماجری ̍ و به آموختن افسون شاد شدند. (کلیله و دمنه). گفت [دزدی] می خواهم... آداب طریقت آموزم. (کلیله و دمنه). علم کز بهر حشمت آموزی حاصلش رنج دان و بدروزی. سنائی. کسی ننگ دارد ز آموختن که از ننگ نادانی آگاه نیست. امام الدین الرافعی (از تاریخ گزیده). هرکه زآموختن ندارد ننگ در بر آرد ز آب و لعل از سنگ. نظامی. لقمان را گفتند ادب از که آموختی ؟ گفت از بی ادبان. (گلستان). دو کس رنج بیهوده بردند... یکی آنکه اندوخت و نخورد و دیگر آنکه آموخت و نکرد. (گلستان). از بدان نیکوئی نیاموزی. سعدی. ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز کآن سوخته را جان شد و آواز نیامد. سعدی. من آدمی بچنین شکل و خوی و قد و روش ندیده ام مگر این شیوه از پری آموخت. سعدی. تو به آموختن بلند شوی تا بدانی ّ و ارجمند شوی. اوحدی. کمال این گفته گر مرغی برد بر پر بهندستان بیاید طوطی و از تو سخن آموختن گیرد. کمال خجندی. ، تعلیم. یاد دادن. آموزانیدن. آموزاندن: برآمد [آزاد سرو] همی گرد مرو و بجست یکی موبدی دید با زند و است همی کودکان را بیاموخت زند به تندی ّ و خشم و ببانگ بلند. فردوسی. نبشتن مراورا [تهمورث را] بیاموختند دلش را بدانش برافروختند. فردوسی. جوان گفت برگوی چندین مپای بیاموز ما را تو ای نیک رای. فردوسی. بیاموختش رزم و بزم و خرد همی خواست کز روز رامش برد. فردوسی. بیاورد و آموختنشان گرفت جهانی بدو مانده اندر شگفت. فردوسی. سواری ّ و می خوردن و بارگاه بیاموخت رستم بدان کینه خواه. فردوسی. هنرها بیاموختش سربسر بسی رنج برداشت کآمد ببر. فردوسی. بیاموز او را ره و ساز رزم همان شادکامی ّ و آئین بزم. فردوسی. همان کن که با مهتری درخورد ترا خود نیاموخت باید خرد. فردوسی. بیاموزم این کودکان را همی برون زین نیارم زدن خود دمی. فردوسی. بسی رنج بردی ّ و دل سوختی هنرهای شاهانم آموختی. فردوسی. چو مرا بویۀ درگاه تو خیزد چه کنم رهی آموز رهی را واز این غم برهان. فرخی. امیرمسعود گفت عبدالغفار را از ادب چیزی بیاموزد، وی قصیده ای دو سه از متنبی مرا بیاموخت. (تاریخ بیهقی). اصل دین آموخت پیغمبر اگر منکر شوی کافران راکشتن از بهر شهادت چیست پس ؟ ناصرخسرو. بیاموزید فرزندان را تیراندازی وشناو. (نوروزنامه). هرکه رااسرار حق آموختند مهر کردند و دهانش دوختند. مولوی. معلمت همه شوخی ّ و دلبری آموخت جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت. سعدی. مصدر دیگر این فعل آموزش است. آموختم. بیاموز
تعلّم. فراگرفتن. یاد گرفتن. بیاموختن: بیاموز تا بد نیایدْت روز چو پروانه مر خویشتن را مسوز. ابوشکور. بیاموز هرچند بتوانیا مگر خویشتن شاد گردانیا. ابوشکور. ز هر دانشی گر سخن بشنوی ز آموختن یک زمان نغنوی. فردوسی. ... بجان خواستند [دیوان] آن زمان زینهار... که ما را مکش تا یکی نو هنر بیاموزی از ما کِت آید ببر. فردوسی. چو شد بافته [پارچه ها] شستن و دوختن گرفتند از او یکسر آموختن. فردوسی. هنوز این نیاموخت آیین جنگ همی خوار گیرد نبرد پلنگ. فردوسی. بزرگان ز تو دانش آموختند بتو تیره گیتی برافروختند. فردوسی. به آموختن گر ببندی میان ز دانش رَوی بر سپهر روان. فردوسی. هنر آنگه آموزی از هر کسی بکوشی ّ و پیچی ز رنجش بسی. فردوسی. بیاموخت [داراب] فرهنگ و شد پُرمنش برآمد ز بیغاره و سرزنش. فردوسی. یکی باره از موبدان رای و راه بیاموز ازرفت و آیین شاه. فردوسی. چو گوئی همان گو که آموختی به آموختن در، جگر سوختی. فردوسی. ولیکن از آموختن چاره نیست که گوید که دانا و نادان یکی است ؟ فردوسی. مگرآنکه تا دین بیاموختم همی در جهان آذر افروختم. فردوسی. از او زند و استا بیاموختند نشستند و آتش برافروختند. فردوسی. با علی خیزد هر کز تو بیاموزد علم با عمر خیزد هر کز تو بیاموزد داد. فرخی. چنین چیزها از وی آموختندی که مهذب تر و مهترتر روزگار بود. (تاریخ بیهقی). چنان واجب کندی که ایشان نبشتندی و من بیاموزیدمی. (تاریخ بیهقی). گرد گرداب مگرد ارْت نیاموخت شنا که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری. اسدی (از فرهنگ، خطی). آموختن توان ز یکی خویش صد ادب افروختن توان ز یکی شمع صد چراغ. قطران. که بر کس نیست از آموختن عار. ناصرخسرو. چو باطل را نیاموزی ز دانش ندانی قیمت حق ای برادر. ناصرخسرو. اگر تو ز آموختن سر نتابی بجوید سر تو همی سروری را. ناصرخسرو. بیاموز تا همچو سلمان بباشی که سلمان از آموختن گشت سلمان. ناصرخسرو. بیاموز اگر چند دشوارت آید که دشوار از آموختن گشت آسان. ناصرخسرو. ز جهل خویش چون عارت نیاید چرا داری همی زآموختن عار؟ ناصرخسرو. عار همی داری از آموختن شرم همی نایدت از عار خویش ؟ ناصرخسرو. بیاموز تا دین بیابی ازیرا ز بی علمی آید همی بی فساری. ناصرخسرو. اگر قیمتی دُرّْ خواهی که باشی به آموختن گوهر جان بپرور. ناصرخسرو. گفت چه پیشه می آموزی گفت قرآن حفظ می کنم. (نوروزنامه). غایت نادانی است... آموختن علم به آسایش. (کلیله و دمنه). و هرکه بی وقوف در کاری شروع نماید همچنان باشدکه گویند مردی می خواست تازی آموزد... (کلیله و دمنه). دزدان بشنودن آن ماجری ̍ و به آموختن افسون شاد شدند. (کلیله و دمنه). گفت [دزدی] می خواهم... آداب طریقت آموزم. (کلیله و دمنه). علم کز بهر حشمت آموزی حاصلش رنج دان و بدروزی. سنائی. کسی ننگ دارد ز آموختن که از ننگ نادانی آگاه نیست. امام الدین الرافعی (از تاریخ گزیده). هرکه زآموختن ندارد ننگ دُر بر آرد ز آب و لعل از سنگ. نظامی. لقمان را گفتند ادب از که آموختی ؟ گفت از بی ادبان. (گلستان). دو کس رنج بیهوده بردند... یکی آنکه اندوخت و نخورد و دیگر آنکه آموخت و نکرد. (گلستان). از بدان نیکوئی نیاموزی. سعدی. ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز کآن سوخته را جان شد و آواز نیامد. سعدی. من آدمی بچنین شکل و خوی و قد و روش ندیده ام مگر این شیوه از پری آموخت. سعدی. تو به آموختن بلند شوی تا بدانی ّ و ارجمند شوی. اوحدی. کمال این گفته گر مرغی برد بر پر بهندستان بیاید طوطی و از تو سخن آموختن گیرد. کمال خجندی. ، تعلیم. یاد دادن. آموزانیدن. آموزاندن: برآمد [آزاد سرو] همی گِرد مرو و بجست یکی موبدی دید با زند و اُست همی کودکان را بیاموخت زند به تندی ّ و خشم و ببانگ بلند. فردوسی. نبشتن مراورا [تهمورث را] بیاموختند دلش را بدانش برافروختند. فردوسی. جوان گفت برگوی چندین مپای بیاموز ما را تو ای نیک رای. فردوسی. بیاموختش رزم و بزم و خرد همی خواست کز روز رامش برد. فردوسی. بیاورد و آموختنْشان گرفت جهانی بدو مانده اندر شگفت. فردوسی. سواری ّ و می خوردن و بارگاه بیاموخت رستم بدان کینه خواه. فردوسی. هنرها بیاموختش سربسر بسی رنج برداشت کآمد ببر. فردوسی. بیاموز او را ره و ساز رزم همان شادکامی ّ و آئین بزم. فردوسی. همان کن که با مهتری درخورد ترا خود نیاموخت باید خرد. فردوسی. بیاموزم این کودکان را همی برون زین نیارم زدن خود دمی. فردوسی. بسی رنج بردی ّ و دل سوختی هنرهای شاهانم آموختی. فردوسی. چو مرا بویۀ درگاه تو خیزد چه کنم رهی آموز رهی را واز این غم برهان. فرخی. امیرمسعود گفت عبدالغفار را از ادب چیزی بیاموزد، وی قصیده ای دو سه از متنبی مرا بیاموخت. (تاریخ بیهقی). اصل دین آموخت پیغمبر اگر منکر شوی کافران راکشتن از بهر شهادت چیست پس ؟ ناصرخسرو. بیاموزید فرزندان را تیراندازی وشناو. (نوروزنامه). هرکه رااسرار حق آموختند مهر کردند و دهانش دوختند. مولوی. معلمت همه شوخی ّ و دلبری آموخت جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت. سعدی. مصدر دیگر این فعل آموزش است. آموختم. بیاموز
آمیخته کردن، درهم کردن، درهم ساختن و مخلوط کردن دو یا چند چیز با هم، درهم شدن، آمیخته شدن، مخلوط شدن رفت و آمد، معاشرت، برای مثال تو با خوب رویان بیامیختی / به شادی و از جنگ بگریختی (فردوسی - ۲/۲۶۷) نزدیکی کردن، مقاربت، جماع
آمیخته کردن، درهم کردن، درهم ساختن و مخلوط کردن دو یا چند چیز با هم، درهم شدن، آمیخته شدن، مخلوط شدن رفت و آمد، معاشرت، برای مِثال تو با خوب رویان بیامیختی / به شادی و از جنگ بگریختی (فردوسی - ۲/۲۶۷) نزدیکی کردن، مقاربت، جماع
درهم کردن. مزج. خلط. خلط. (دهار). مخلوط کردن. تخلیط. سوط. مذق. تألیف. ممزوج کردن. تقشیب. شوب. آمودن. ترکیب. مرکب کردن. (زوزنی). تهویش. تشریج. بکل. (تاج المصادر بیهقی). مشج. اشراب. حیس. مخلوط شدن. درهم شدن. ممزوج گشتن. مرکب شدن. شیاب. خشب. اختلاط. امتزاج. تأشب: چنین گفته بد کید هندی که بخت نگردد ترا شاد و خرم نه تخت... مگر تخمۀ مهرک نوش زاد بیامیزد آن دوده با این نژاد. فردوسی. بدو گفت داروچرا ریختی چو با رنج آن را بیامیختی ؟ فردوسی. از او پاک تریاکها برگزید بیامیخت دارو چنان چون سزید چو شب تیره شد از نوشته بجست بیامیخت داروی کاهش، درست. فردوسی. بفرمود [منیژه] تا داروی هوش بر پرستنده آمیخت با نوش بر. فردوسی. دو جنگی بدانسان برآویختند که گفتی بهمشان برآمیختند. فردوسی. دو لشکر بجنگ اندر آویختند همه یک بدیگر درآمیختند. فردوسی. کشیدند شمشیر و گرز آن سران برآمیخت با هم سپاه گران. فردوسی. بدوگفت این چیست کانگیختی که با شهد حنظل بیامیختی ؟ فردوسی. ددیگر که پرسیدی از چهر من بیامیخت با جان تو مهر من. فردوسی. آب و آتش بهم نیامیزد بالوایه ز خاک بگریزد. عنصری. سر و مغزش آمیخت با خون و خاک شد آن جانور کوه جنگی، هلاک. اسدی. دفع مضرت شراب ممزوج را، با آب بیامیزند و کشکاب خورند. (نوروزنامه). قدحی بر فاب در دست وشکر در آن ریخته و بعرق برآمیخته. (گلستان). تلخکامی می برد از ما بدور آن دو لب (کذا) ساقیان در باده ها گویا شکر آمیختند. کمال خجند. ، معاشرت. خلطه. رفت وآمد. آمدشد. صحبت: فوری نام قومی است هم از خرخیز اندر مشرق از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم. (حدودالعالم). چنان بد که او شب نخفتی بسی بیامیختی شاد با هر کسی بکار زنان تیز بودی سرش همی نرم جائی بجستی برش. فردوسی. تو باخوبرویان بیامیختی ببازی ّ و از جنگ بگریختی. فردوسی. بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کسی نیامیختی. (تاریخ بیهقی). با مردم لک تا بتوانی تو میامیز زیرا که جز از عار نیاید ز لک و لاک. عیوقی (از تحفۀ اوبهی). با مردم پاک اصل و دانا آمیز وز نااهلان هزار فرسنگ گریز. خیام. [فرمان کرد] پس ایشان را زن ندهد و نخواهد و نیامیزدو بدین کار در پادشاهی بانگ کردند. (مجمل التواریخ). با من از روی طبیعت گر نیامزد رواست ازبرای آنکه من در آب و او درروغن است. سنائی. ، خفت و خیز با زنان: تبه گردد از جفت شیر ژیان بزودی شود نرم چون پرنیان... بیک ماه و یک بار از آمیختن گر افزون بود خون بود ریختن همین مایه از بهر فرزند را بباید جوان خردمند را. فردوسی. ، الفت. انس گرفتن. خو کردن. جفت گرفتن: تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید تا نیامیزد با باز خشین کبک دری. فرخی. ، پیوستن: آنجا که فرات در دجله آمیزد شهری بزرگوار بنا کند. (مجمل التواریخ). ، رزیدن. کردن. زدن، چنانکه رنگ را: چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته ماغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته. منوچهری. - رنگ آمیختن، رنگ و بوی آمیختن، مکر، حیله، تزویر بکار بردن. تدبیر: بهانه نباید بخون ریختن چه باید کنون رنگت آمیختن ؟ فردوسی. نبیند [خاک اندلس] نه لشکر فرستم به جنگ نه آمیزم از هر دری نیز رنگ. فردوسی. چنین گفت کاین مرد بهرامشاه بدین زور و این شاخ و این دستگاه نبایدهمی رنجش از هیچ روی ز هر گونه آمیختم رنگ و بوی. فردوسی. ، آمیختن از هم، متفرق، پراکنده، پریشان شدن. از هم جدا گشتن: ز تاب و رنج همچون زمردین تاج ز هم آمیخته گسترده برعاج. (ویس و رامین). ، ملتبس کردن. تسویط. تخلیط، لیزیدن. درهم کردن. کالیدن. شیبانیدن. آشوردن. اسم مصدر و مصدر دومش آمیز یا آمیزش است. آمیختم. آمیز
درهم کردن. مزج. خلط. خُلط. (دهار). مخلوط کردن. تخلیط. سوط. مذق. تألیف. ممزوج کردن. تقشیب. شوب. آمودن. ترکیب. مرکب کردن. (زوزنی). تهویش. تشریج. بَکْل. (تاج المصادر بیهقی). مشج. اِشراب. حیس. مخلوط شدن. درهم شدن. ممزوج گشتن. مرکب شدن. شیاب. خَشب. اختلاط. امتزاج. تأشب: چنین گفته بد کید هندی که بخت نگردد ترا شاد و خرم نه تخت... مگر تخمۀ مهرک نوش زاد بیامیزد آن دوده با این نژاد. فردوسی. بدو گفت داروچرا ریختی چو با رنج آن را بیامیختی ؟ فردوسی. از او پاک تریاکها برگزید بیامیخت دارو چنان چون سزید چو شب تیره شد از نوشته بجست بیامیخت داروی کاهش، درست. فردوسی. بفرمود [مَنیژه] تا داروی هوش بر پرستنده آمیخت با نوش بر. فردوسی. دو جنگی بدانسان برآویختند که گفتی بهمْشان برآمیختند. فردوسی. دو لشکر بجنگ اندر آویختند همه یک بدیگر درآمیختند. فردوسی. کشیدند شمشیر و گرز آن سران برآمیخت با هم سپاه گران. فردوسی. بدوگفت این چیست کانگیختی که با شهد حنظل بیامیختی ؟ فردوسی. ددیگر که پرسیدی از چهر من بیامیخت با جان تو مهر من. فردوسی. آب و آتش بهم نیامیزد بالوایه ز خاک بگریزد. عنصری. سر و مغزش آمیخت با خون و خاک شد آن جانور کوه جنگی، هلاک. اسدی. دفع مضرت شراب ممزوج را، با آب بیامیزند و کشکاب خورند. (نوروزنامه). قدحی بر فاب در دست وشکر در آن ریخته و بعرق برآمیخته. (گلستان). تلخکامی می برد از ما بدور آن دو لب (کذا) ساقیان در باده ها گویا شکر آمیختند. کمال خجند. ، معاشرت. خلطه. رفت وآمد. آمدشد. صحبت: فوری نام قومی است هم از خرخیز اندر مشرق از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم. (حدودالعالم). چنان بد که او شب نخفتی بسی بیامیختی شاد با هر کسی بکار زنان تیز بودی سرش همی نرم جائی بجستی برش. فردوسی. تو باخوبرویان بیامیختی ببازی ّ و از جنگ بگریختی. فردوسی. بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کسی نیامیختی. (تاریخ بیهقی). با مردم لک تا بتوانی تو میامیز زیرا که جز از عار نیاید ز لک و لاک. عیوقی (از تحفۀ اوبهی). با مردم پاک اصل و دانا آمیز وز نااهلان هزار فرسنگ گریز. خیام. [فرمان کرد] پس ایشان را زن ندهد و نخواهد و نیامیزدو بدین کار در پادشاهی بانگ کردند. (مجمل التواریخ). با من از روی طبیعت گر نیامزد رواست ازبرای آنکه من در آب و او درروغن است. سنائی. ، خفت و خیز با زنان: تبه گردد از جفت شیر ژیان بزودی شود نرم چون پرنیان... بیک ماه و یک بار از آمیختن گر افزون بود خون بود ریختن همین مایه از بهر فرزند را بباید جوان خردمند را. فردوسی. ، الفت. انس گرفتن. خو کردن. جفت گرفتن: تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید تا نیامیزد با باز خشین کبک دری. فرخی. ، پیوستن: آنجا که فرات در دجله آمیزد شهری بزرگوار بنا کند. (مجمل التواریخ). ، رزیدن. کردن. زدن، چنانکه رنگ را: چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته ماغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته. منوچهری. - رنگ آمیختن، رنگ و بوی آمیختن، مکر، حیله، تزویر بکار بردن. تدبیر: بهانه نباید بخون ریختن چه باید کنون رنگت آمیختن ؟ فردوسی. نبیند [خاک اندلس] نه لشکر فرستم به جنگ نه آمیزم از هر دری نیز رنگ. فردوسی. چنین گفت کاین مرد بهرامشاه بدین زور و این شاخ و این دستگاه نبایدهمی رنجش از هیچ روی ز هر گونه آمیختم رنگ و بوی. فردوسی. ، آمیختن از هم، متفرق، پراکنده، پریشان شدن. از هم جدا گشتن: ز تاب و رنج همچون زُمْرُدین تاج ز هم آمیخته گسترده برعاج. (ویس و رامین). ، ملتبس کردن. تسویط. تخلیط، لیزیدن. درهم کردن. کالیدن. شیبانیدن. آشوردن. اسم مصدر و مصدر دومش آمیز یا آمیزش است. آمیختم. آمیز
مخفف آموختن. تعلم. یاد گرفتن، تعلیم. یاد دادن: هرکه نامخت از گذشت روزگار نیز ناموزد ز هیچ آموزگار. رودکی. بیامد همانگاه نستور شیر نبرده کیان زاده پور زریر بکشتش بسی دشمنان بی شمار که آمخته بد از پدر کارزار. دقیقی. جهان را به آئین شاهی بدار چو آمختی از پاک پروردگار. فردوسی. اگرچند مردم ندیده بد اوی ز سیمرغ آمخته بد گفتگوی. فردوسی. بپروردشان از ره بدخوئی بیامختشان کژّی و جادوئی. فردوسی. برنج و بسختی جگر سخته بود ز رستم هنرها بیامخته بود. فردوسی
مخفف آموختن. تعلم. یاد گرفتن، تعلیم. یاد دادن: هرکه نامُخت از گذشت روزگار نیز ناموزد ز هیچ آموزگار. رودکی. بیامد همانگاه نستور شیر نبرده کیان زاده پور زریر بکشتش بسی دشمنان بی شمار که آمخته بد از پدر کارزار. دقیقی. جهان را به آئین شاهی بدار چو آمختی از پاک پروردگار. فردوسی. اگرچند مردم ندیده بد اوی ز سیمرغ آمخته بد گفتگوی. فردوسی. بپروردشان از ره بدخوئی بیامختشان کژّی و جادوئی. فردوسی. برنج و بسختی جگر سخته بود ز رستم هنرها بیامخته بود. فردوسی
آموختن. آموزاندن. یاد دادن. تعلیم. (دهار) : مرا باید بچشم آتش برافروخت به آتش سوختن باید درآموخت. نظامی. ستون سرو را رفتن درآموخت چو غنچه تیز شد چون گل برافروخت. نظامی. خردمند ازو دیده بردوختی یکی حرف در وی نیاموختی. سعدی. رجوع به درآموزاندن و آموختن شود، آموختن. آموزیدن. فراگرفتن. یاد گرفتن. تعلم: سوی عالم آمد رخ افروخته همه علم عالم درآموخته. نظامی. چه باید چشم دل را تخته بر دوخت چو نجاری که لوح از زن درآموخت. نظامی. گر از من کوکبی شمعی برافروخت کس از من آفتابی درنیاموخت. نظامی. چو خسروتختۀ حکمت درآموخت به آزادی جهان را تخته بردوخت. نظامی. رجوع به آموختن شود
آموختن. آموزاندن. یاد دادن. تعلیم. (دهار) : مرا باید بچشم آتش برافروخت به آتش سوختن باید درآموخت. نظامی. ستون سرو را رفتن درآموخت چو غنچه تیز شد چون گل برافروخت. نظامی. خردمند ازو دیده بردوختی یکی حرف در وی نیاموختی. سعدی. رجوع به درآموزاندن و آموختن شود، آموختن. آموزیدن. فراگرفتن. یاد گرفتن. تعلم: سوی عالم آمد رخ افروخته همه علم عالم درآموخته. نظامی. چه باید چشم دل را تخته بر دوخت چو نجاری که لوح از زن درآموخت. نظامی. گر از من کوکبی شمعی برافروخت کس از من آفتابی درنیاموخت. نظامی. چو خسروتختۀ حکمت درآموخت به آزادی جهان را تخته بردوخت. نظامی. رجوع به آموختن شود
آویزان کردن از تعلیق، فرو هشتن فرو گذاشتن پایین انداختن، حمایل کردن تقلد، بدار کشیدن مصلوب کردن دار زدن، آویزان شدن، جنگ کردن با نبرد کردن با، چنگ زدن به تشبث به، چنگ زدن به چنگال افکندن (چنانکه گرگ و پلنگ بصید) -9 ماخوذ گشتن مسئول شدن معاقب گشتن، گرفتار شدن دچار گشتن، یا آویختن دل کسی بکسی. بدو تعلق خاطر یافتن
آویزان کردن از تعلیق، فرو هشتن فرو گذاشتن پایین انداختن، حمایل کردن تقلد، بدار کشیدن مصلوب کردن دار زدن، آویزان شدن، جنگ کردن با نبرد کردن با، چنگ زدن به تشبث به، چنگ زدن به چنگال افکندن (چنانکه گرگ و پلنگ بصید) -9 ماخوذ گشتن مسئول شدن معاقب گشتن، گرفتار شدن دچار گشتن، یا آویختن دل کسی بکسی. بدو تعلق خاطر یافتن
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)