جدول جو
جدول جو

معنی آموت - جستجوی لغت در جدول جو

آموت
آشیانۀ پرندگان شکاری، آشیان، برای مثال بر قلۀ قاف بخت و اقبال / آموت عقاب دولت توست (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۲۰)
تصویری از آموت
تصویر آموت
فرهنگ فارسی عمید
آموت
آشیان مرغان شکاری مانند باز و عقاب و شاهین، آشیانه:
بر قلۀقاف بخت و اقبال
آموت عقاب دولت تست،
منجیک،
و الموت، مرکب از آله به معنی عقاب و موت مخفف آموت به معنی آشیان است
لغت نامه دهخدا
آموت
آشیان مرغان شکاری مانند باز و عقاب آشیانه: بر قله قاف بخت و اقبال آموت عقاب دولت تست (منجیک)
فرهنگ لغت هوشیار
آموت
آشیان، آشیانه. لانه پرندگان شکاری
تصویری از آموت
تصویر آموت
فرهنگ فارسی معین
آموت
آشیان، لانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آموی
تصویر آموی
(پسرانه)
رود جیحون، آمودریا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صموت
تصویر صموت
خاموش، ساکت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صموت
تصویر صموت
خاموش شدن، ساکت شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سموت
تصویر سموت
ترک بند، تسمه و دوال که از عقب زین اسب می آویزند و با آن چیزی به ترک می بندند، فتراک
جمع واژۀ سمت، سمت ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آموز
تصویر آموز
آموختن، آموزنده، آموختن، یاد گرفتن،
پسوند متصل به واژه به معنای یاد گیرنده مثلاً بدآموز، خودآموز، دانش آموز، کارآموز، هنرآموز،
پسوند متصل به واژه به معنای آموخته مثلاً دست آموز،
پسوند متصل به واژه به معنای یاد دهنده مثلاً ادب آموز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آمود
تصویر آمود
ساخته، آراسته، به رشته کشیده شده مثلاً گوهرآمود
فرهنگ فارسی عمید
نام رودی بزرگ، فاصل سیبریا و منچوری، و آن را ساخالین نیز نامند
لغت نامه دهخدا
در کلمات مرکبه چون گوهرآمود و مانند آن، بگوهرکشیده، منسلک به ... در رشته های آن گوهر درآورده، در تارهای آن گوهر منسلک کرده، مرصع، درنشانده:
گرفته مهد را در تختۀ زر
برآموده بمروارید و گوهر،
نظامی،
نشاندش بر سریر گوهرآمود
زمین را کرد از لب شکّرآلود،
امیرخسرو،
مگر سیل آمد از دریای مقصود
که شد پای حریفان گوهرآمود؟
امیرخسرو
لغت نامه دهخدا
(ثَ)
آنکه گاه آرمش حدث کند
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
کنیزک گردیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). گویند ماکنت امه و لقد اموت اموه،یعنی کنیزک نبودی و کنیزک گردیدی. و همچنین: امیت اموه. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
در کلمات مرکبه چون بدآموز و خودآموز و غیره، مخفف آموزنده است:
سزد گر ز خویشان افراسیاب
بدآموز دارد دو دیده پرآب،
فردوسی،
نگار من که بمکتب نرفت و خط ننوشت
بغمزه مسئله آموز صد مدرس شد،
حافظ،
،
در دست آموز و جز آن، مخفف آموزیده یعنی آموخته است:
ای دل من زوبهر حدیث میازار
کاین بت فرهخته نیست هست نوآموز،
دقیقی،
دیگری را در کمند آور که ما خود بنده ایم
ریسمان در پا نباشد مرغ دست آموز را،
سعدی،
،
آموزش، عمل آموختن، تعلیم:
چو فارغ شد از پند و آموز مرد
ببستند پیمان و سوگند خورد،
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
قوس باناه یا بانیه، کمان سخت که زه آن نهایت متصل به وی باشد و آن را قوس بانیه نیز گویند، (منتهی الارب ذیل مادۀ ب ن ی)، زه مستحکم کمان، (ناظم الاطباء)، نام قصبۀ مرکز قضای باندرمه، (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1221)
لغت نامه دهخدا
مخفف پیرامون
لغت نامه دهخدا
جیحون، آمل، آمو، آموی:
چو از رود آمون گذشت آن سپاه
برآمد هیاهو ز ماهی بماه،
هاتفی،
آن رود که خوشتر است از آمون
بی شبهه که هست رود سیحون،
؟ (از فرهنگها)
لغت نامه دهخدا
نام خدای مصریان قدیم، و کلمه آمین عربی را (که امروز به معنی برآور، روا فرما، استجابت کن است) حدس میزنند که همین آمون باشد، نام چهاردهمین پادشاه یهودا، پسر منسه که در 22 سالگی بسال 642 قبل از میلاد بسلطنت رسید، نام یکی از شهرهای قدیم بمصر علیا
لغت نامه دهخدا
پر، لب ریز، لبالب، مملو، (برهان)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
فتراک را گویند و آن دوالی باشد باریک که در زین اسب آویزند و بترکی قنجوقه خوانند. (برهان). فتراک را گویند و آن دوالی است چرمین که از زین اسب آویزند و گاهی شکاری یا چیزی بر آن بندند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
زره گران سنگ. آن زره که آواز ندهد چون پوشند، شمشیر گذرنده، شهد با موم که همه خانه آن پرشهد باشد، ضربه صموت، زدن که استخوان برد و از آن درگذرد. (منتهی الارب).
- جاریه صموت الخلخالین، دختر فربه و سطبرساقی که آواز خلخال او شنیده نمیشود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
آمو. آمویه. آمون. آمل. نام دشتی فراخ و ریگی بماوراءالنهر به ساحل جیحون:
ریگ آموی و درشتی های او
زیرپایم پرنیان آید همی.
رودکی.
عنانش گرفتند و برتافتند
سوی ریگ آموی بشتافتند.
فردوسی.
فروتر که از دشت آموی و زم
همیدون به ختلان درآید بهم.
فردوسی.
به بستند آذین بشهر و براه
درم ریختند از بر دخت شاه
به آموی و راه بیابان مرو
زمین بود یکسر چو پرّ تذرو.
فردوسی.
که ما را ز جیحون بباید گذشت
زدن کوس شاهی بر آن پهن دشت
به آموی لشکرگهی ساختن
شب و روز ناسودن از تاختن.
فردوسی.
بروز چهارم به آموی شد
ندیدی زنی کو جهانجوی شد؟
فردوسی.
به آموی شد پهلوان پیشرو
ابا لشکر و جنگ سازان نو...
بشهر بخارا نهادند روی
چنان ساخته لشکر جنگجوی.
فردوسی.
چشم من چو چشمۀ آموی شد از هجر اوی
تن بخون در، چون میان چشمۀ آموی موی.
قطران.
، آمو. جیحون. آمویه. آمون. آب آموی. آب. رود. النهر. ورز. آمودریا. آمل:
بیک روز و یک شب به آموی شد [از مرو
ز نخجیر و بازی جهانجوی شد
بیامد به آموی یک پاس شب
گذر کرد بر آب و ریگ فرب.
فردوسی.
چو آگاه شد کردیه رفت پیش
از آموی با نامداران خویش.
فردوسی.
ز انبوه پیلان و شیران زم
گذرهای جیحون پر از باد و دم
ز کشتی همی آب شدناپدید
بپایان ز آموی لشکر کشید.
فردوسی.
دمادم شما از پسم بگذرید
بجیحون و روز و شبان مشمرید
شب تیره با لشکرافراسیاب
گذر کرد از آمو و بگذاشت آب.
فردوسی.
چه ارزد بر آب آموی موی ؟
عنصری.
در جهانی که آب چشم من است
آب آموی درنمی گنجد.
؟
، آمو. آمویه. آمون. آمل. نام شهری بدشت آموی بساحل جیحون. (صحاح الفرس) :
وزآن پس بزرگان شدند انجمن
ز آموی تاشهر چاچ و ختن.
فردوسی.
ز بلخ و ز شکنان و آموی و زم
سلیح و سپه خواست و گنج و درم.
فردوسی.
بخارا و خوارزم و آموی و زم
بسی یاد داریم با درد و غم.
فردوسی.
نشستم به آموی تا پاسخم
بیارد مگر اختر فرّخم.
فردوسی.
به آموی لشکر کشیدی بجنگ
وز ایشان به پیش من آمد پشنگ.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(صَ)
نام اسب عباس بن مرداس است. (منتهی الارب)
نام اسب خفاف بن بدنه است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَمْ وَ)
ما اموته، چه مرده دل است او. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
جمع واژۀ امت. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جاهای بلند و پشتهای خرد و نشیب و فراز در چیزی. (آنندراج). و رجوع به امت شود
لغت نامه دهخدا
خواهد مرد: می میرد می میرد خواهد مرد: آتشی کو باد دارد در بروت هم یکی بادی بر او خواند یموت. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صموت
تصویر صموت
خاموش، ساکت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمود
تصویر آمود
در کلمات مرکب بمعنی (آموده) آید: گوهر آمود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمون
تصویر آمون
جیحون، آمل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صموت
تصویر صموت
((صُ))
خاموش بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سموت
تصویر سموت
((سَ))
ترک بند، تسمه و دوالی که از عقب زین اسب می آویزند و با آن چیزی را به ترک می بندند، فتراک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آموق
تصویر آموق
گوشه چشم، آماق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آمون
تصویر آمون
پر، مملو، لبالب
فرهنگ فارسی معین