جدول جو
جدول جو

معنی آمدیزه - جستجوی لغت در جدول جو

آمدیزه
(زَ)
نام قریه ای به بخارا و آن را امدیزه نیز گویند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مدیسه
تصویر مدیسه
(دخترانه)
نام روستایی در استان اصفهان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مدینه
تصویر مدینه
(دخترانه)
شهر، نام شهری در عربستآنکه پایگاه حکومت حضرت محمد (ص) بود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آمیزه
تصویر آمیزه
آمیخته، مخلوط، مزاج، طبیعت، آمیزش، اختلاط، امتزاج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نمدیده
تصویر نمدیده
نمناک، نمدار، مرطوب، چیزی یا جایی که رطوبت به آن سرایت کرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آتشیزه
تصویر آتشیزه
کرم شب تاب، حشره ای باریک و زرد رنگ از خانوادۀ سوسک که مادۀ آن از زیر شکم خود نور می تاباند، کمیچه، شب فروز، آتشک، شب افروز، ولدالزّنا، چراغینه، کاونه، کرم شب افروز، شب تاب، چراغک، شب چراغک، یراعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آردینه
تصویر آردینه
آردی، آنچه از آرد تهیه می کنند مثلاً آش آردینه
فرهنگ فارسی عمید
(زَ / زِ)
علتی در چشم که پیوسته اشک از آن فروریزد، مبال. مستراح. آبریز
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
آنچه از آرد کنند. آشی که از آرد پزند:
فغان از دل آردینه بخاست
ببستند بر خود کفنهای ماست.
بسحاق اطعمه
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ / زِ)
از: آتش + -یزه، پسوند تصغیر، آتشک. کرم شبتاب
لغت نامه دهخدا
قریه ای است از قراء بخارا، و تادیزی منسوب بدانجاست. (معجم البلدان) (انساب سمعانی برگ 102 ’ب’)
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ)
جامه یا متاعی دیگر که در آب افتاده و بدان زیان رسیده باشد
لغت نامه دهخدا
(اَ)
منسوب به امدیزه. رجوع به امدیزه شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ تَ / تِ)
کسی که غم و اندوهی بدو رسیده باشد. ماتم زده. مصیبت رسیده. مغموم. (ناظم الاطباء). غم رسیده. (آنندراج). گرفتار غم و اندوه:
شد یقینش که گور غمدیده
هست از آن اژدها ستمدیده.
نظامی.
یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیدۀ ما شاد نکرد.
حافظ.
دیگران قرعۀقسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیدۀ ما بود که هم بر غم زد.
حافظ.
سواد دیدۀ غمدیده ام به اشک مشوی
که نقش خال توام هرگز از نظر نرود.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(شَ زَ)
نام دهی است از ده های سمرقند. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(نَ مُ)
دهی است از دهستان کل تپۀ فیض الله بیگی در بخش مرکزی شهرستان سقز، در 38هزارگزی شمال شرقی سقز واقع است و 130 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه، محصولش غلات و لبنیات و توتون و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ نَ / نِ)
نمدین. چیزهای از نمد کرده. (یادداشت مؤلف). نمدی
لغت نامه دهخدا
(عَ)
جدا ساختن و تمیز کردن. (آنندراج). ممائزه. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(اَ زِ)
دهی است از بخش حومه شهرستان مهاباد با 466 تن سکنه. آب آن از رودخانه جلدیان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
از روستاهای بخارا است. از آنجاست ابوبشر بشار بن عبدالله امدیزی بخاری. (از انساب سمعانی ص 49) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
میوه کال و نارس (مانند طالبی گرمک خربزه)، یا مثل کمبزه بزمین کوبیدن، محکم بزمین کوبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمدیده
تصویر غمدیده
کسی که غم و اندوهی به او رسیده مغموم محزون، ماتم زدن مصیبت رسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آتشیزه
تصویر آتشیزه
کرم شب تاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آردینه
تصویر آردینه
منسوب به آرد آنچه از آرد سازند، آشی که از آرد پزند آش آرد
فرهنگ لغت هوشیار
جامه یا متاعی دیگر که در آب افتاده وبه آن زیان رسیده باشد، باتجربه، آسیب دیده براثر آب، خیس تر نم کشیده، قرار گرفته در معرض آب دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبریزه
تصویر آبریزه
علتی در چشم که پیوسته اشک از آن فرو ریزد، مستراح، آبریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمیزه
تصویر آمیزه
آمیخته، مخلوط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبدیده
تصویر آبدیده
جلا یافته، جوهردار، آزموده، باتجربه، چیزی که آب آن را فاسد کرده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آردینه
تصویر آردینه
((نِ))
منسوب به آرد، آنچه از آرد سازند، آشی که از آرد پزند، آش آرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آمیزه
تصویر آمیزه
((زِ))
آمیخته، مخلوط، کسی که ریش جوگندمی دارد. آمیژه هم گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آتشیزه
تصویر آتشیزه
((تَ زِ))
کرم شب تاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبدیده
تصویر آبدیده
آواریه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آمیزه
تصویر آمیزه
تلفیق
فرهنگ واژه فارسی سره
سرشت، آمیخته، مخلوط، ممزوج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تر، خیس، مرطوب، نم، نمدار، آبداده، بران، برا، تیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد