جدول جو
جدول جو

معنی آبدیده

آبدیده
جلا یافته، جوهردار، آزموده، باتجربه، چیزی که آب آن را فاسد کرده باشد
تصویری از آبدیده
تصویر آبدیده
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با آبدیده

آبدیده

آبدیده
جامه یا متاعی دیگر که در آب افتاده وبه آن زیان رسیده باشد، باتجربه، آسیب دیده براثر آب، خیس تر نم کشیده، قرار گرفته در معرض آب دادن
فرهنگ لغت هوشیار

آبدیده

آبدیده
جامه یا متاعی دیگر که در آب افتاده و بدان زیان رسیده باشد
لغت نامه دهخدا

آب دیده

آب دیده
پارچه یا چیز دیگر که در آب افتاده و آب به خود کشیده و آسیب دیده باشد، نم کشیده، خیس، کنایه از باتجربه، آب داده مثلاً فولاد آب دیده
فرهنگ فارسی عمید

آبداده

آبداده
گوهردار. تیزکرده: گفتندپادشاه ما مسعود است هر کس که بی فرمان سلطان ما اینجا آید زوبین آبداده و شمشیر است. (تاریخ بیهقی).
دیو هگرز آبروی من نبرد زآنک
روی بدو دارد آبداده سنانم.
ناصرخسرو.
پر آب داده حسامم به دست نصرت تو
ترا چه حاجت باشدبه آبداده حسام ؟
مسعودسعد.
عدل را نوربخش ْ خورشیدی
ملک را آبداده پولادی.
مسعودسعد.
خنجر آبداده را ماند
آن دل بادطبع آهن باس.
مسعودسعد.
موی چون تاب خورده زوبینی است
مژه چون آبداده پیکانیست.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا