مخفف آموختن. تعلم. یاد گرفتن، تعلیم. یاد دادن: هرکه نامخت از گذشت روزگار نیز ناموزد ز هیچ آموزگار. رودکی. بیامد همانگاه نستور شیر نبرده کیان زاده پور زریر بکشتش بسی دشمنان بی شمار که آمخته بد از پدر کارزار. دقیقی. جهان را به آئین شاهی بدار چو آمختی از پاک پروردگار. فردوسی. اگرچند مردم ندیده بد اوی ز سیمرغ آمخته بد گفتگوی. فردوسی. بپروردشان از ره بدخوئی بیامختشان کژّی و جادوئی. فردوسی. برنج و بسختی جگر سخته بود ز رستم هنرها بیامخته بود. فردوسی
مخفف آموختن. تعلم. یاد گرفتن، تعلیم. یاد دادن: هرکه نامُخت از گذشت روزگار نیز ناموزد ز هیچ آموزگار. رودکی. بیامد همانگاه نستور شیر نبرده کیان زاده پور زریر بکشتش بسی دشمنان بی شمار که آمخته بد از پدر کارزار. دقیقی. جهان را به آئین شاهی بدار چو آمختی از پاک پروردگار. فردوسی. اگرچند مردم ندیده بد اوی ز سیمرغ آمخته بد گفتگوی. فردوسی. بپروردشان از ره بدخوئی بیامختشان کژّی و جادوئی. فردوسی. برنج و بسختی جگر سخته بود ز رستم هنرها بیامخته بود. فردوسی
آمیخته کردن، درهم کردن، درهم ساختن و مخلوط کردن دو یا چند چیز با هم، درهم شدن، آمیخته شدن، مخلوط شدن رفت و آمد، معاشرت، برای مثال تو با خوب رویان بیامیختی / به شادی و از جنگ بگریختی (فردوسی - ۲/۲۶۷) نزدیکی کردن، مقاربت، جماع
آمیخته کردن، درهم کردن، درهم ساختن و مخلوط کردن دو یا چند چیز با هم، درهم شدن، آمیخته شدن، مخلوط شدن رفت و آمد، معاشرت، برای مِثال تو با خوب رویان بیامیختی / به شادی و از جنگ بگریختی (فردوسی - ۲/۲۶۷) نزدیکی کردن، مقاربت، جماع
بیرون کشیدن چیزی از چیز دیگر مانند شمشیر از غلاف یا دست از دست دیگری، برکشیدن، کشیدن، درآوردن بالا آوردن چیزی به قصد زدن مانند شمشیر بلند کردن، برافراختن آهیختن، برآهختن، آهنجیدن، آختن، اختن
بیرون کشیدن چیزی از چیز دیگر مانندِ شمشیر از غلاف یا دست از دستِ دیگری، برکشیدن، کشیدن، درآوردن بالا آوردن چیزی به قصد زدن مانندِ شمشیر بُلَند کَردَن، بَراَفراختَن آهیختَن، بَرآهِختَن، آهَنجیدَن، آختَن، اَختَن
یاد گرفتن علم یا هنری از دیگران، فرا گرفتن، برای مثال هرکه نامخت از گذشت روزگار / نیز ناموزد ز هیچ آموزگار (رودکی - ۵۳۲)، یاد دادن علم یا هنری به دیگران خو گرفتن، مانوس شدن
یاد گرفتن علم یا هنری از دیگران، فرا گرفتن، برای مِثال هرکه نامخت از گذشت روزگار / نیز ناموزد ز هیچ آموزگار (رودکی - ۵۳۲)، یاد دادن علم یا هنری به دیگران خو گرفتن، مانوس شدن
درهم کردن. مزج. خلط. خلط. (دهار). مخلوط کردن. تخلیط. سوط. مذق. تألیف. ممزوج کردن. تقشیب. شوب. آمودن. ترکیب. مرکب کردن. (زوزنی). تهویش. تشریج. بکل. (تاج المصادر بیهقی). مشج. اشراب. حیس. مخلوط شدن. درهم شدن. ممزوج گشتن. مرکب شدن. شیاب. خشب. اختلاط. امتزاج. تأشب: چنین گفته بد کید هندی که بخت نگردد ترا شاد و خرم نه تخت... مگر تخمۀ مهرک نوش زاد بیامیزد آن دوده با این نژاد. فردوسی. بدو گفت داروچرا ریختی چو با رنج آن را بیامیختی ؟ فردوسی. از او پاک تریاکها برگزید بیامیخت دارو چنان چون سزید چو شب تیره شد از نوشته بجست بیامیخت داروی کاهش، درست. فردوسی. بفرمود [منیژه] تا داروی هوش بر پرستنده آمیخت با نوش بر. فردوسی. دو جنگی بدانسان برآویختند که گفتی بهمشان برآمیختند. فردوسی. دو لشکر بجنگ اندر آویختند همه یک بدیگر درآمیختند. فردوسی. کشیدند شمشیر و گرز آن سران برآمیخت با هم سپاه گران. فردوسی. بدوگفت این چیست کانگیختی که با شهد حنظل بیامیختی ؟ فردوسی. ددیگر که پرسیدی از چهر من بیامیخت با جان تو مهر من. فردوسی. آب و آتش بهم نیامیزد بالوایه ز خاک بگریزد. عنصری. سر و مغزش آمیخت با خون و خاک شد آن جانور کوه جنگی، هلاک. اسدی. دفع مضرت شراب ممزوج را، با آب بیامیزند و کشکاب خورند. (نوروزنامه). قدحی بر فاب در دست وشکر در آن ریخته و بعرق برآمیخته. (گلستان). تلخکامی می برد از ما بدور آن دو لب (کذا) ساقیان در باده ها گویا شکر آمیختند. کمال خجند. ، معاشرت. خلطه. رفت وآمد. آمدشد. صحبت: فوری نام قومی است هم از خرخیز اندر مشرق از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم. (حدودالعالم). چنان بد که او شب نخفتی بسی بیامیختی شاد با هر کسی بکار زنان تیز بودی سرش همی نرم جائی بجستی برش. فردوسی. تو باخوبرویان بیامیختی ببازی ّ و از جنگ بگریختی. فردوسی. بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کسی نیامیختی. (تاریخ بیهقی). با مردم لک تا بتوانی تو میامیز زیرا که جز از عار نیاید ز لک و لاک. عیوقی (از تحفۀ اوبهی). با مردم پاک اصل و دانا آمیز وز نااهلان هزار فرسنگ گریز. خیام. [فرمان کرد] پس ایشان را زن ندهد و نخواهد و نیامیزدو بدین کار در پادشاهی بانگ کردند. (مجمل التواریخ). با من از روی طبیعت گر نیامزد رواست ازبرای آنکه من در آب و او درروغن است. سنائی. ، خفت و خیز با زنان: تبه گردد از جفت شیر ژیان بزودی شود نرم چون پرنیان... بیک ماه و یک بار از آمیختن گر افزون بود خون بود ریختن همین مایه از بهر فرزند را بباید جوان خردمند را. فردوسی. ، الفت. انس گرفتن. خو کردن. جفت گرفتن: تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید تا نیامیزد با باز خشین کبک دری. فرخی. ، پیوستن: آنجا که فرات در دجله آمیزد شهری بزرگوار بنا کند. (مجمل التواریخ). ، رزیدن. کردن. زدن، چنانکه رنگ را: چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته ماغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته. منوچهری. - رنگ آمیختن، رنگ و بوی آمیختن، مکر، حیله، تزویر بکار بردن. تدبیر: بهانه نباید بخون ریختن چه باید کنون رنگت آمیختن ؟ فردوسی. نبیند [خاک اندلس] نه لشکر فرستم به جنگ نه آمیزم از هر دری نیز رنگ. فردوسی. چنین گفت کاین مرد بهرامشاه بدین زور و این شاخ و این دستگاه نبایدهمی رنجش از هیچ روی ز هر گونه آمیختم رنگ و بوی. فردوسی. ، آمیختن از هم، متفرق، پراکنده، پریشان شدن. از هم جدا گشتن: ز تاب و رنج همچون زمردین تاج ز هم آمیخته گسترده برعاج. (ویس و رامین). ، ملتبس کردن. تسویط. تخلیط، لیزیدن. درهم کردن. کالیدن. شیبانیدن. آشوردن. اسم مصدر و مصدر دومش آمیز یا آمیزش است. آمیختم. آمیز
درهم کردن. مزج. خلط. خُلط. (دهار). مخلوط کردن. تخلیط. سوط. مذق. تألیف. ممزوج کردن. تقشیب. شوب. آمودن. ترکیب. مرکب کردن. (زوزنی). تهویش. تشریج. بَکْل. (تاج المصادر بیهقی). مشج. اِشراب. حیس. مخلوط شدن. درهم شدن. ممزوج گشتن. مرکب شدن. شیاب. خَشب. اختلاط. امتزاج. تأشب: چنین گفته بد کید هندی که بخت نگردد ترا شاد و خرم نه تخت... مگر تخمۀ مهرک نوش زاد بیامیزد آن دوده با این نژاد. فردوسی. بدو گفت داروچرا ریختی چو با رنج آن را بیامیختی ؟ فردوسی. از او پاک تریاکها برگزید بیامیخت دارو چنان چون سزید چو شب تیره شد از نوشته بجست بیامیخت داروی کاهش، درست. فردوسی. بفرمود [مَنیژه] تا داروی هوش بر پرستنده آمیخت با نوش بر. فردوسی. دو جنگی بدانسان برآویختند که گفتی بهمْشان برآمیختند. فردوسی. دو لشکر بجنگ اندر آویختند همه یک بدیگر درآمیختند. فردوسی. کشیدند شمشیر و گرز آن سران برآمیخت با هم سپاه گران. فردوسی. بدوگفت این چیست کانگیختی که با شهد حنظل بیامیختی ؟ فردوسی. ددیگر که پرسیدی از چهر من بیامیخت با جان تو مهر من. فردوسی. آب و آتش بهم نیامیزد بالوایه ز خاک بگریزد. عنصری. سر و مغزش آمیخت با خون و خاک شد آن جانور کوه جنگی، هلاک. اسدی. دفع مضرت شراب ممزوج را، با آب بیامیزند و کشکاب خورند. (نوروزنامه). قدحی بر فاب در دست وشکر در آن ریخته و بعرق برآمیخته. (گلستان). تلخکامی می برد از ما بدور آن دو لب (کذا) ساقیان در باده ها گویا شکر آمیختند. کمال خجند. ، معاشرت. خلطه. رفت وآمد. آمدشد. صحبت: فوری نام قومی است هم از خرخیز اندر مشرق از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم. (حدودالعالم). چنان بد که او شب نخفتی بسی بیامیختی شاد با هر کسی بکار زنان تیز بودی سرش همی نرم جائی بجستی برش. فردوسی. تو باخوبرویان بیامیختی ببازی ّ و از جنگ بگریختی. فردوسی. بسلام کس نرفتی و کس را نزدیک خود نگذاشتی و با کسی نیامیختی. (تاریخ بیهقی). با مردم لک تا بتوانی تو میامیز زیرا که جز از عار نیاید ز لک و لاک. عیوقی (از تحفۀ اوبهی). با مردم پاک اصل و دانا آمیز وز نااهلان هزار فرسنگ گریز. خیام. [فرمان کرد] پس ایشان را زن ندهد و نخواهد و نیامیزدو بدین کار در پادشاهی بانگ کردند. (مجمل التواریخ). با من از روی طبیعت گر نیامزد رواست ازبرای آنکه من در آب و او درروغن است. سنائی. ، خفت و خیز با زنان: تبه گردد از جفت شیر ژیان بزودی شود نرم چون پرنیان... بیک ماه و یک بار از آمیختن گر افزون بود خون بود ریختن همین مایه از بهر فرزند را بباید جوان خردمند را. فردوسی. ، الفت. انس گرفتن. خو کردن. جفت گرفتن: تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید تا نیامیزد با باز خشین کبک دری. فرخی. ، پیوستن: آنجا که فرات در دجله آمیزد شهری بزرگوار بنا کند. (مجمل التواریخ). ، رزیدن. کردن. زدن، چنانکه رنگ را: چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته ماغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته. منوچهری. - رنگ آمیختن، رنگ و بوی آمیختن، مکر، حیله، تزویر بکار بردن. تدبیر: بهانه نباید بخون ریختن چه باید کنون رنگت آمیختن ؟ فردوسی. نبیند [خاک اندلس] نه لشکر فرستم به جنگ نه آمیزم از هر دری نیز رنگ. فردوسی. چنین گفت کاین مرد بهرامشاه بدین زور و این شاخ و این دستگاه نبایدهمی رنجش از هیچ روی ز هر گونه آمیختم رنگ و بوی. فردوسی. ، آمیختن از هم، متفرق، پراکنده، پریشان شدن. از هم جدا گشتن: ز تاب و رنج همچون زُمْرُدین تاج ز هم آمیخته گسترده برعاج. (ویس و رامین). ، ملتبس کردن. تسویط. تخلیط، لیزیدن. درهم کردن. کالیدن. شیبانیدن. آشوردن. اسم مصدر و مصدر دومش آمیز یا آمیزش است. آمیختم. آمیز
تعلّم. فراگرفتن. یاد گرفتن. بیاموختن: بیاموز تا بد نیایدت روز چو پروانه مر خویشتن را مسوز. ابوشکور. بیاموز هرچند بتوانیا مگر خویشتن شاد گردانیا. ابوشکور. ز هر دانشی گر سخن بشنوی ز آموختن یک زمان نغنوی. فردوسی. ... بجان خواستند [دیوان] آن زمان زینهار... که ما را مکش تا یکی نو هنر بیاموزی از ما کت آید ببر. فردوسی. چو شد بافته [پارچه ها] شستن و دوختن گرفتند از او یکسر آموختن. فردوسی. هنوز این نیاموخت آیین جنگ همی خوار گیرد نبرد پلنگ. فردوسی. بزرگان ز تو دانش آموختند بتو تیره گیتی برافروختند. فردوسی. به آموختن گر ببندی میان ز دانش روی بر سپهر روان. فردوسی. هنر آنگه آموزی از هر کسی بکوشی ّ و پیچی ز رنجش بسی. فردوسی. بیاموخت [داراب] فرهنگ و شد پرمنش برآمد ز بیغاره و سرزنش. فردوسی. یکی باره از موبدان رای و راه بیاموز ازرفت و آیین شاه. فردوسی. چو گوئی همان گو که آموختی به آموختن در، جگر سوختی. فردوسی. ولیکن از آموختن چاره نیست که گوید که دانا و نادان یکی است ؟ فردوسی. مگرآنکه تا دین بیاموختم همی در جهان آذر افروختم. فردوسی. از او زند و استا بیاموختند نشستند و آتش برافروختند. فردوسی. با علی خیزد هر کز تو بیاموزد علم با عمر خیزد هر کز تو بیاموزد داد. فرخی. چنین چیزها از وی آموختندی که مهذب تر و مهترتر روزگار بود. (تاریخ بیهقی). چنان واجب کندی که ایشان نبشتندی و من بیاموزیدمی. (تاریخ بیهقی). گرد گرداب مگرد ارت نیاموخت شنا که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری. اسدی (از فرهنگ، خطی). آموختن توان ز یکی خویش صد ادب افروختن توان ز یکی شمع صد چراغ. قطران. که بر کس نیست از آموختن عار. ناصرخسرو. چو باطل را نیاموزی ز دانش ندانی قیمت حق ای برادر. ناصرخسرو. اگر تو ز آموختن سر نتابی بجوید سر تو همی سروری را. ناصرخسرو. بیاموز تا همچو سلمان بباشی که سلمان از آموختن گشت سلمان. ناصرخسرو. بیاموز اگر چند دشوارت آید که دشوار از آموختن گشت آسان. ناصرخسرو. ز جهل خویش چون عارت نیاید چرا داری همی زآموختن عار؟ ناصرخسرو. عار همی داری از آموختن شرم همی نایدت از عار خویش ؟ ناصرخسرو. بیاموز تا دین بیابی ازیرا ز بی علمی آید همی بی فساری. ناصرخسرو. اگر قیمتی درّ خواهی که باشی به آموختن گوهر جان بپرور. ناصرخسرو. گفت چه پیشه می آموزی گفت قرآن حفظ می کنم. (نوروزنامه). غایت نادانی است... آموختن علم به آسایش. (کلیله و دمنه). و هرکه بی وقوف در کاری شروع نماید همچنان باشدکه گویند مردی می خواست تازی آموزد... (کلیله و دمنه). دزدان بشنودن آن ماجری ̍ و به آموختن افسون شاد شدند. (کلیله و دمنه). گفت [دزدی] می خواهم... آداب طریقت آموزم. (کلیله و دمنه). علم کز بهر حشمت آموزی حاصلش رنج دان و بدروزی. سنائی. کسی ننگ دارد ز آموختن که از ننگ نادانی آگاه نیست. امام الدین الرافعی (از تاریخ گزیده). هرکه زآموختن ندارد ننگ در بر آرد ز آب و لعل از سنگ. نظامی. لقمان را گفتند ادب از که آموختی ؟ گفت از بی ادبان. (گلستان). دو کس رنج بیهوده بردند... یکی آنکه اندوخت و نخورد و دیگر آنکه آموخت و نکرد. (گلستان). از بدان نیکوئی نیاموزی. سعدی. ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز کآن سوخته را جان شد و آواز نیامد. سعدی. من آدمی بچنین شکل و خوی و قد و روش ندیده ام مگر این شیوه از پری آموخت. سعدی. تو به آموختن بلند شوی تا بدانی ّ و ارجمند شوی. اوحدی. کمال این گفته گر مرغی برد بر پر بهندستان بیاید طوطی و از تو سخن آموختن گیرد. کمال خجندی. ، تعلیم. یاد دادن. آموزانیدن. آموزاندن: برآمد [آزاد سرو] همی گرد مرو و بجست یکی موبدی دید با زند و است همی کودکان را بیاموخت زند به تندی ّ و خشم و ببانگ بلند. فردوسی. نبشتن مراورا [تهمورث را] بیاموختند دلش را بدانش برافروختند. فردوسی. جوان گفت برگوی چندین مپای بیاموز ما را تو ای نیک رای. فردوسی. بیاموختش رزم و بزم و خرد همی خواست کز روز رامش برد. فردوسی. بیاورد و آموختنشان گرفت جهانی بدو مانده اندر شگفت. فردوسی. سواری ّ و می خوردن و بارگاه بیاموخت رستم بدان کینه خواه. فردوسی. هنرها بیاموختش سربسر بسی رنج برداشت کآمد ببر. فردوسی. بیاموز او را ره و ساز رزم همان شادکامی ّ و آئین بزم. فردوسی. همان کن که با مهتری درخورد ترا خود نیاموخت باید خرد. فردوسی. بیاموزم این کودکان را همی برون زین نیارم زدن خود دمی. فردوسی. بسی رنج بردی ّ و دل سوختی هنرهای شاهانم آموختی. فردوسی. چو مرا بویۀ درگاه تو خیزد چه کنم رهی آموز رهی را واز این غم برهان. فرخی. امیرمسعود گفت عبدالغفار را از ادب چیزی بیاموزد، وی قصیده ای دو سه از متنبی مرا بیاموخت. (تاریخ بیهقی). اصل دین آموخت پیغمبر اگر منکر شوی کافران راکشتن از بهر شهادت چیست پس ؟ ناصرخسرو. بیاموزید فرزندان را تیراندازی وشناو. (نوروزنامه). هرکه رااسرار حق آموختند مهر کردند و دهانش دوختند. مولوی. معلمت همه شوخی ّ و دلبری آموخت جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت. سعدی. مصدر دیگر این فعل آموزش است. آموختم. بیاموز
تعلّم. فراگرفتن. یاد گرفتن. بیاموختن: بیاموز تا بد نیایدْت روز چو پروانه مر خویشتن را مسوز. ابوشکور. بیاموز هرچند بتوانیا مگر خویشتن شاد گردانیا. ابوشکور. ز هر دانشی گر سخن بشنوی ز آموختن یک زمان نغنوی. فردوسی. ... بجان خواستند [دیوان] آن زمان زینهار... که ما را مکش تا یکی نو هنر بیاموزی از ما کِت آید ببر. فردوسی. چو شد بافته [پارچه ها] شستن و دوختن گرفتند از او یکسر آموختن. فردوسی. هنوز این نیاموخت آیین جنگ همی خوار گیرد نبرد پلنگ. فردوسی. بزرگان ز تو دانش آموختند بتو تیره گیتی برافروختند. فردوسی. به آموختن گر ببندی میان ز دانش رَوی بر سپهر روان. فردوسی. هنر آنگه آموزی از هر کسی بکوشی ّ و پیچی ز رنجش بسی. فردوسی. بیاموخت [داراب] فرهنگ و شد پُرمنش برآمد ز بیغاره و سرزنش. فردوسی. یکی باره از موبدان رای و راه بیاموز ازرفت و آیین شاه. فردوسی. چو گوئی همان گو که آموختی به آموختن در، جگر سوختی. فردوسی. ولیکن از آموختن چاره نیست که گوید که دانا و نادان یکی است ؟ فردوسی. مگرآنکه تا دین بیاموختم همی در جهان آذر افروختم. فردوسی. از او زند و استا بیاموختند نشستند و آتش برافروختند. فردوسی. با علی خیزد هر کز تو بیاموزد علم با عمر خیزد هر کز تو بیاموزد داد. فرخی. چنین چیزها از وی آموختندی که مهذب تر و مهترتر روزگار بود. (تاریخ بیهقی). چنان واجب کندی که ایشان نبشتندی و من بیاموزیدمی. (تاریخ بیهقی). گرد گرداب مگرد ارْت نیاموخت شنا که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری. اسدی (از فرهنگ، خطی). آموختن توان ز یکی خویش صد ادب افروختن توان ز یکی شمع صد چراغ. قطران. که بر کس نیست از آموختن عار. ناصرخسرو. چو باطل را نیاموزی ز دانش ندانی قیمت حق ای برادر. ناصرخسرو. اگر تو ز آموختن سر نتابی بجوید سر تو همی سروری را. ناصرخسرو. بیاموز تا همچو سلمان بباشی که سلمان از آموختن گشت سلمان. ناصرخسرو. بیاموز اگر چند دشوارت آید که دشوار از آموختن گشت آسان. ناصرخسرو. ز جهل خویش چون عارت نیاید چرا داری همی زآموختن عار؟ ناصرخسرو. عار همی داری از آموختن شرم همی نایدت از عار خویش ؟ ناصرخسرو. بیاموز تا دین بیابی ازیرا ز بی علمی آید همی بی فساری. ناصرخسرو. اگر قیمتی دُرّْ خواهی که باشی به آموختن گوهر جان بپرور. ناصرخسرو. گفت چه پیشه می آموزی گفت قرآن حفظ می کنم. (نوروزنامه). غایت نادانی است... آموختن علم به آسایش. (کلیله و دمنه). و هرکه بی وقوف در کاری شروع نماید همچنان باشدکه گویند مردی می خواست تازی آموزد... (کلیله و دمنه). دزدان بشنودن آن ماجری ̍ و به آموختن افسون شاد شدند. (کلیله و دمنه). گفت [دزدی] می خواهم... آداب طریقت آموزم. (کلیله و دمنه). علم کز بهر حشمت آموزی حاصلش رنج دان و بدروزی. سنائی. کسی ننگ دارد ز آموختن که از ننگ نادانی آگاه نیست. امام الدین الرافعی (از تاریخ گزیده). هرکه زآموختن ندارد ننگ دُر بر آرد ز آب و لعل از سنگ. نظامی. لقمان را گفتند ادب از که آموختی ؟ گفت از بی ادبان. (گلستان). دو کس رنج بیهوده بردند... یکی آنکه اندوخت و نخورد و دیگر آنکه آموخت و نکرد. (گلستان). از بدان نیکوئی نیاموزی. سعدی. ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز کآن سوخته را جان شد و آواز نیامد. سعدی. من آدمی بچنین شکل و خوی و قد و روش ندیده ام مگر این شیوه از پری آموخت. سعدی. تو به آموختن بلند شوی تا بدانی ّ و ارجمند شوی. اوحدی. کمال این گفته گر مرغی برد بر پر بهندستان بیاید طوطی و از تو سخن آموختن گیرد. کمال خجندی. ، تعلیم. یاد دادن. آموزانیدن. آموزاندن: برآمد [آزاد سرو] همی گِرد مرو و بجست یکی موبدی دید با زند و اُست همی کودکان را بیاموخت زند به تندی ّ و خشم و ببانگ بلند. فردوسی. نبشتن مراورا [تهمورث را] بیاموختند دلش را بدانش برافروختند. فردوسی. جوان گفت برگوی چندین مپای بیاموز ما را تو ای نیک رای. فردوسی. بیاموختش رزم و بزم و خرد همی خواست کز روز رامش برد. فردوسی. بیاورد و آموختنْشان گرفت جهانی بدو مانده اندر شگفت. فردوسی. سواری ّ و می خوردن و بارگاه بیاموخت رستم بدان کینه خواه. فردوسی. هنرها بیاموختش سربسر بسی رنج برداشت کآمد ببر. فردوسی. بیاموز او را ره و ساز رزم همان شادکامی ّ و آئین بزم. فردوسی. همان کن که با مهتری درخورد ترا خود نیاموخت باید خرد. فردوسی. بیاموزم این کودکان را همی برون زین نیارم زدن خود دمی. فردوسی. بسی رنج بردی ّ و دل سوختی هنرهای شاهانم آموختی. فردوسی. چو مرا بویۀ درگاه تو خیزد چه کنم رهی آموز رهی را واز این غم برهان. فرخی. امیرمسعود گفت عبدالغفار را از ادب چیزی بیاموزد، وی قصیده ای دو سه از متنبی مرا بیاموخت. (تاریخ بیهقی). اصل دین آموخت پیغمبر اگر منکر شوی کافران راکشتن از بهر شهادت چیست پس ؟ ناصرخسرو. بیاموزید فرزندان را تیراندازی وشناو. (نوروزنامه). هرکه رااسرار حق آموختند مهر کردند و دهانش دوختند. مولوی. معلمت همه شوخی ّ و دلبری آموخت جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت. سعدی. مصدر دیگر این فعل آموزش است. آموختم. بیاموز
مخفف آموخته. تعلیم یافته. یادگرفته: بکشتش بسی دشمنان بی شمار که آمخته بد از پدر کارزار. دقیقی. ، تعلیم داده. یادداده، در تداول امروزین، خوکرده. معتاد. خوی گرفته. عادت گرفته. - آمخته شدن، معتاد شدن. - آمخته کردن، معتاد کردن. - گنجشک آمخته، گنجشک که کودکان آن را روزی چند بار بگاه معلوم طعمه دهند آلوده بافیون و آن را سر دهند و او در همان ساعت بازگردد. - مثل گنجشک آمخته، که در ساعت معلوم هر روز بجائی شود
مخفف آموخته. تعلیم یافته. یادگرفته: بکشتش بسی دشمنان بی شمار که آمخته بد از پدر کارزار. دقیقی. ، تعلیم داده. یادداده، در تداول امروزین، خوکرده. معتاد. خوی گرفته. عادت گرفته. - آمخته شدن، معتاد شدن. - آمخته کردن، معتاد کردن. - گنجشک آمخته، گنجشک که کودکان آن را روزی چند بار بگاه معلوم طعمه دهند آلوده بافیون و آن را سر دهند و او در همان ساعت بازگردد. - مثل گنجشک آمخته، که در ساعت معلوم هر روز بجائی شود
آهختن. آهیختن. برآوردن. آهنجیدن. لنجیدن. کشیدن. برکشیدن. تشهیر. بیرون کشیدن. بیرون کردن. یازیدن. سل ّ. استلال. اخراج: یکی آخته تیغ زرین ز بر یکی برسر آورده سیمین سپر. اسدی. تا بتاج هدهد و طاوس در کین عدوت تیرهای پرزده ست و تیغهای آخته. انوری. ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته ای صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست. سعدی. گرش بر فریدون بدی تاختن امانش ندادی بتیغ آختن. سعدی. تیغ زبان آخت برای جدل کی شده در شهرت کاذب مثل. ؟ - آختن جامه و پوست، بیرون کردن و برکشیدن و برکندن آن از تن: کمانهای ترکی بینداختند قبای نبردی برون آختند. فردوسی. گوان جامۀ رزم برآختند نیایش کنان دست بفراختند. اسدی. ز تن پوستهاشان برون آختند وزآن جامۀ گونه گون ساختند. اسدی. - آختن ریسمان و نخ و طراز و مانند آن، مد و بسط و کشیدن آن: بر طراز آخته پویه کند چون عنکبوت بر بدستی جای بر، جولان کند چون بابزن. منوچهری. چون طرازی آخته فردا بخواهی ریختن گر کشد بر جامۀ جاهت فلک نقش طراز. سنائی. - آختن صف، صف کشیدن. رده شدن: همیدون صف شاعران آخته بخوانده ثناها و پرداخته. شمسی (یوسف و زلیخا). - از خانه بیاختن، از خانه بیرون بردن و بیرون کردن: بدان ای پدر کآن جوانان من که هستند همزادو اخوان من ز خانه مرا چون بدشت آختند برهنه بچاهم درانداختند. شمسی (یوسف و زلیخا). - برون آختن،بدر کشیدن. بدر آوردن. بیرون کردن. اخراج: بکشتی و مغزش برون آختی مر آن اژدها را خورش ساختی. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 1 ص 33). - دست آختن، دست دراز کردن. دست یازیدن: ندانست کس غارت و تاختن دگر دست سوی بدی آختن. فردوسی. به ایزدگشسب آن زمان دست آخت به بیهوده بر، بند و زندانش ساخت. فردوسی. تو نشنیدی این داستان بزرگ که شیر ژیان افکند پیش گرگ که هر کو بخون کیان دست آخت زمانه جز از خاک جایش نساخت. فردوسی. میان تنگ خون ریختن را ببست ببهرام آذرمهان آخت دست. فردوسی. بدو [به مانی] گفت کای مرد صورت پرست بیزدان چرا آختی خیره دست ؟ فردوسی. چو آمد بدانجایگه دست آخت [سیاوش] دو فرسنگ بالا و پهنا بساخت بیاراست شهری بسان بهشت بهامون گل و سنبل و لاله کشت. فردوسی. میان بزرگان بیازید و دست بدان جام می آخت و بر پای جست. فردوسی. سرشکی سوی دیگر انداختی دگر دست جای دگر آختی. فردوسی. ستمگر [افراسیاب] بدانگونه بد آخت دست دل هر کس از کشتن او [سیاوش] بخست. فردوسی. زمانی بخوان، دستها آختند بخوردند یک لخت و پرداختند. شمسی (یوسف وزلیخا). چو نتوان بافلاک دست آختن ضروری است با گردشش ساختن. سعدی. - کین (کینه) آختن، کین کشیدن. انتقام گرفتن. جنگ کردن: دگر آنکه گفتی که از تاختن نیاسودی از رنج و کین آختن. فردوسی. همی تاخت وآن باره را تیز کرد همی آخت کینه همی کشت مرد. فردوسی. سپاه پراکنده کرد انجمن همی رفت تا بیشۀ نارون... همی برد بر هر سویی تاختن بدان تاختن بود کین آختن. فردوسی. دگر اسب شبدیز کز تاختن نماندی بهنگام کین آختن. فردوسی. یلانی که شان پیشه کین آختن شبان روز خو کرده بر تاختن. اسدی. کنون باید این رزم را ساختن توانی مگر کین از او آختن. اسدی. دگر باره هر دو سپه ساختند کشیدند صف تیغ و خشت آختند. اسدی. گر دلت بر نیکی همسایه ات کینه گرفت کینت از بدفعل جان خویش بایدآختن. ناصرخسرو. امروز در این دولت و این ملک مهیا هر قوم که آیند بکین آخته سکین... معزی. منم که همچو کمان دستمال ترکانم همه ز غمزه خدنگ آخته بکینۀ من. خاقانی. ، بهم پیوستن. متصل کردن: پیاده سپر در سپر آخته خدنگ افکن از پس کمین ساخته. اسدی. - آختن رود و امثال آن، نواختن یا بساز و بسامان آوردن و کوک کردن آن: همیشه دشمن تو سوخته تو ساخته بزم ببزم ساخته، رود آخته دو صد چرگر. ؟ (از فرهنگ اسدی، خطی). ، افراختن. برکشیدن. ترفیع. برکردن. افراشتن. بلند کردن. اعلاء: زن و شوی هر دو بهم ساختند سر تاجشان بر سپهر آختند. شمسی (یوسف و زلیخا). چو شاهان یکی مرکبش ساخته سرش بر سپهر بلند آخته. شمسی (یوسف و زلیخا). بحد خنجر و نعل تکاوران کردی زمین هامون دریا و کوه آخته، غار. مسعودسعد. ببوستان شرف خرمی و پیروزیست که سرو آخته قدی ببوستان شرف. سوزنی. ، چشم دوختن. دیده آختن در (اندر، به) : بدو [بیوسف] بود چشم و دل خلق و بس نبد آگه از مرگ خود هیچ کس عزیز اندرو دیده ها آخته دل و هوش خود پاک پرداخته. شمسی (یوسف و زلیخا). ، گستردن. پراکندن: کاه داری آخته بر روی آب زهر داری ساخته در زیر قند. ناصرخسرو. ، معنی آختن در بیت ذیل اگر تصحیفی در آن راه نیافته باشد معلوم نیست و شاید بمعنی روشن شدن و یا آگاهی یافتن باشد: بدان تا شب تیره بی آختن نیارد ز ترکان کسی تاختن دوصد باره عراده و منجنیق نهاد از برش هر سویی جاثلیق. فردوسی. ، در بیت ذیل آختن را ظهوری به معنی مصفا و مروق کردن شراب آورده است و البته محل اعتماد نیست جز آنکه شواهد دیگری یافته شود: بده ساقیا آن می آخته که جام جم از وی بپرداخته. ظهوری (از شعوری). ، و در بعض فرهنگها به معنی انداختن و نیز دست کشیدن از چیزی آورده اند، اسم مصدر غیرمستعمل این فعل آزش است: آختم. بیاز. و رجوع به آهختن و آهیختن و آهنجیدن شود
آهختن. آهیختن. برآوردن. آهنجیدن. لنجیدن. کشیدن. برکشیدن. تشهیر. بیرون کشیدن. بیرون کردن. یازیدن. سَل ّ. استلال. اخراج: یکی آخته تیغ زرین ز بر یکی برسر آورده سیمین سپر. اسدی. تا بتاج هدهد و طاوس در کین عدوت تیرهای پرزده ست و تیغهای آخته. انوری. ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته ای صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست. سعدی. گرش بر فریدون بدی تاختن امانش ندادی بتیغ آختن. سعدی. تیغ زبان آخت برای جدل کی شده در شهرت کاذب مثل. ؟ - آختن جامه و پوست، بیرون کردن و برکشیدن و برکندن آن از تن: کمانهای ترکی بینداختند قبای نبردی برون آختند. فردوسی. گوان جامۀ رزم برآختند نیایش کنان دست بفراختند. اسدی. ز تن پوستهاشان برون آختند وزآن جامۀ گونه گون ساختند. اسدی. - آختن ریسمان و نخ و طراز و مانند آن، مد و بسط و کشیدن آن: بر طراز آخته پویه کند چون عنکبوت بر بدستی جای بر، جولان کند چون بابزن. منوچهری. چون طرازی آخته فردا بخواهی ریختن گر کشد بر جامۀ جاهت فلک نقش طراز. سنائی. - آختن صف، صف کشیدن. رده شدن: همیدون صف شاعران آخته بخوانده ثناها و پرداخته. شمسی (یوسف و زلیخا). - از خانه بیاختن، از خانه بیرون بردن و بیرون کردن: بدان ای پدر کآن جوانان من که هستند همزادو اخوان من ز خانه مرا چون بدشت آختند برهنه بچاهم درانداختند. شمسی (یوسف و زلیخا). - برون آختن،بدر کشیدن. بدر آوردن. بیرون کردن. اخراج: بکشتی و مغزش برون آختی مر آن اژدها را خورش ساختی. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 1 ص 33). - دست آختن، دست دراز کردن. دست یازیدن: ندانست کس غارت و تاختن دگر دست سوی بدی آختن. فردوسی. به ایزدگشسب آن زمان دست آخت به بیهوده بر، بند و زندانْش ساخت. فردوسی. تو نشنیدی این داستان بزرگ که شیر ژیان افکند پیش گرگ که هر کو بخون کیان دست آخت زمانه جز از خاک جایش نساخت. فردوسی. میان تنگ خون ریختن را ببست ببهرام آذرمهان آخت دست. فردوسی. بدو [به مانی] گفت کای مرد صورت پرست بیزدان چرا آختی خیره دست ؟ فردوسی. چو آمد بدانجایگه دست آخت [سیاوش] دو فرسنگ بالا و پهنا بساخت بیاراست شهری بسان بهشت بهامون گل و سنبل و لاله کشت. فردوسی. میان بزرگان بیازید و دست بدان جام می آخت و بر پای جست. فردوسی. سرشکی سوی دیگر انداختی دگر دست جای دگر آختی. فردوسی. ستمگر [افراسیاب] بدانگونه بد آخت دست دل هر کس از کشتن او [سیاوش] بخست. فردوسی. زمانی بخوان، دستها آختند بخوردند یک لخت و پرداختند. شمسی (یوسف وزلیخا). چو نتوان بافلاک دست آختن ضروری است با گردشش ساختن. سعدی. - کین (کینه) آختن، کین کشیدن. انتقام گرفتن. جنگ کردن: دگر آنکه گفتی که از تاختن نیاسودی از رنج و کین آختن. فردوسی. همی تاخت وآن باره را تیز کرد همی آخت کینه همی کشت مَرد. فردوسی. سپاه پراکنده کرد انجمن همی رفت تا بیشۀ نارون... همی برد بر هر سویی تاختن بدان تاختن بود کین آختن. فردوسی. دگر اسب شبدیز کز تاختن نماندی بهنگام کین آختن. فردوسی. یلانی که شان پیشه کین آختن شبان روز خو کرده بر تاختن. اسدی. کنون باید این رزم را ساختن توانی مگر کین از او آختن. اسدی. دگر باره هر دو سپه ساختند کشیدند صف تیغ و خشت آختند. اسدی. گر دلت بر نیکی همسایه ات کینه گرفت کینت از بدفعل جان خویش بایدآختن. ناصرخسرو. امروز در این دولت و این ملک مهیا هر قوم که آیند بکین آخته سکین... معزی. منم که همچو کمان دستمال ترکانم همه ز غمزه خدنگ آخته بکینۀ من. خاقانی. ، بهم پیوستن. متصل کردن: پیاده سپر در سپر آخته خدنگ افکن از پس کمین ساخته. اسدی. - آختن رود و امثال آن، نواختن یا بساز و بسامان آوردن و کوک کردن آن: همیشه دشمن تو سوخته تو ساخته بزم ببزم ساخته، رود آخته دو صد چرگر. ؟ (از فرهنگ اسدی، خطی). ، افراختن. برکشیدن. ترفیع. برکردن. افراشتن. بلند کردن. اِعلاء: زن و شوی هر دو بهم ساختند سر تاجشان بر سپهر آختند. شمسی (یوسف و زلیخا). چو شاهان یکی مرکبش ساخته سرش بر سپهر بلند آخته. شمسی (یوسف و زلیخا). بحد خنجر و نعل تکاوران کردی زمین هامون دریا و کوه آخته، غار. مسعودسعد. ببوستان شرف خرمی و پیروزیست که سرو آخته قدی ببوستان شرف. سوزنی. ، چشم دوختن. دیده آختن در (اندر، به) : بدو [بیوسف] بود چشم و دل خلق و بس نبد آگه از مرگ خود هیچ کس عزیز اندرو دیده ها آخته دل و هوش خود پاک پرداخته. شمسی (یوسف و زلیخا). ، گستردن. پراکندن: کاه داری آخته بر روی آب زهر داری ساخته در زیر قند. ناصرخسرو. ، معنی آختن در بیت ذیل اگر تصحیفی در آن راه نیافته باشد معلوم نیست و شاید بمعنی روشن شدن و یا آگاهی یافتن باشد: بدان تا شب تیره بی آختن نیارد ز ترکان کسی تاختن دوصد باره عراده و منجنیق نهاد از برش هر سویی جاثلیق. فردوسی. ، در بیت ذیل آختن را ظهوری به معنی مصفا و مروق کردن شراب آورده است و البته محل اعتماد نیست جز آنکه شواهد دیگری یافته شود: بده ساقیا آن می آخته که جام جم از وی بپرداخته. ظهوری (از شعوری). ، و در بعض فرهنگها به معنی انداختن و نیز دست کشیدن از چیزی آورده اند، اسم مصدر غیرمستعمل این فعل آزش است: آختم. بیاز. و رجوع به آهختن و آهیختن و آهنجیدن شود
آهیختن. آختن. لنجیدن. آهنجیدن. کشیدن. برکشیدن. بیرون کردن. بیرون آوردن. برآوردن. بیرون کشیدن. تشهیر. سل ّ: ز آهختن تیغها از غلاف که قاف را در دل افتاد کاف. فردوسی. گرش بر فریدون بدی تاختن امانش ندادی به تیغ آختن. فردوسی. خدنگی که پیکان او ده ستیر ز ترکش برآهخت گرد دلیر. فردوسی. طبیب تست حکیم و تو با طبیب حکیم همیشه خنجرت آهخته و کمان بزهی. ناصرخسرو. چو تیر از زخمگه آهخت بیرون نشانه بود و تیر آن هر دو پرخون. (ویس و رامین). چهارم درآهخت از آنسان شگفت که هر دو کمانگوشه گوشش گرفت. اسدی. برآهخت خرطوم فیل از زره بپیچید وچون رشته برزد گره. اسدی. چو عزمش برآهخت شمشیر بیم بمعجز میان قمر زد دو نیم. سعدی. ، برآوردن و کشیدن، چنانکه دیوار را: وفا پیرامنش آهخته دیوار نه دیواری که کوه نام بردار. (ویس و رامین). ، بیرون کردن و کشیدن و خلع و سلخ جامه را: برآهخت از بر سیمینش سنجاب بگستردش میان آن گل و آب. (ویس و رامین). یک چند کنون لباس بدمهری از دلت همی بباید آهختن. ناصرخسرو. ، راست کردن. ستیخ کردن. شخ ّ کردن. تیز کردن گوش. براق کردن و انتفاش یال: قوی قوائم و فربه سرین و چیده میان درازگردن و آهخته گوش و گردشکم. سنائی. همچون کشف بسینه سر اندرکشد اجل آنجا که نیزۀ تو برآهخت یال را. کمال اسماعیل. چو گوش آهخته دارد دیده گوید مگر تیری دو پیکان می نماید. ؟ ، ممدود کردن. امتداد. کشیدن: بر او راه ماران شکن بر شکن چو آهخته بر برق (کذا) بیجان رسن. اسدی. ، تحریک کردن. تهییج کردن. برانگیختن به جنگ و خصومت: چو بینم بچهر تو و بخت تو سپاه و کلاه تو و تخت تو چو آهخته شیری که گردد ژیان برآرم بسر کار ساسانیان. فردوسی. ، رها، مطلق، گسسته کردن. اطلاق. سر دادن. - آهختن عنان (ماهار، افسار) ، اطلاق آن. رها کردن آن: کنون جوئی همی حیلت که گشتی سست و بیطاقت ترا دیدم به برنائی فسار آهخته و لانه. کسائی. از آنجا سوی قلب توران سپاه گوان زادگان برگرفتند راه بکردار شیران بروز شکار بر آن بادپایان آهخته هار. فردوسی. ، برافراختن: چو تنگ اندرآورد با من زمین برآهختم آن گاوسر گرز کین. فردوسی. - آهختن پوست، درکشیدن آن. سلخ. - ، درکشیده شدن پوست. انسلاخ. ، برکشیدن. استوار کردن، چنانکه تنگ را بر ستور و مانند آن: یکی تیز کرد از پی جنگ چنگ برآهخت گلرخش را تنگ تنگ. اسدی
آهیختن. آختن. لنجیدن. آهنجیدن. کشیدن. برکشیدن. بیرون کردن. بیرون آوردن. برآوردن. بیرون کشیدن. تشهیر. سَل ّ: ز آهختن تیغها از غلاف کُه ِ قاف را در دل افتاد کاف. فردوسی. گرش بر فریدون بدی تاختن امانش ندادی به تیغ آختن. فردوسی. خدنگی که پیکان او ده ستیر ز ترکش برآهخت گُرد دلیر. فردوسی. طبیب تست حکیم و تو با طبیب حکیم همیشه خنجرت آهخته و کمان بزهی. ناصرخسرو. چو تیر از زخمگه آهخت بیرون نشانه بود و تیر آن هر دو پرخون. (ویس و رامین). چهارم درآهخت از آنسان شگفت که هر دو کمانگوشه گوشش گرفت. اسدی. برآهخت خرطوم فیل از زره بپیچید وچون رشته برزد گره. اسدی. چو عزمش برآهخت شمشیر بیم بمعجز میان قمر زد دو نیم. سعدی. ، برآوردن و کشیدن، چنانکه دیوار را: وفا پیرامنش آهخته دیوار نه دیواری که کوه نام بردار. (ویس و رامین). ، بیرون کردن و کشیدن و خلع و سلخ جامه را: برآهخت از بر سیمینْش سنجاب بگستردش میان آن گل و آب. (ویس و رامین). یک چند کنون لباس بدمهری از دلْت همی بباید آهختن. ناصرخسرو. ، راست کردن. ستیخ کردن. شخ ّ کردن. تیز کردن گوش. براق کردن و انتفاش یال: قَوی قَوائم و فربه سرین و چیده میان درازگردن و آهخته گوش و گردشکم. سنائی. همچون کَشَف بسینه سر اندرکشد اجل آنجا که نیزۀ تو برآهخت یال را. کمال اسماعیل. چو گوش آهخته دارد دیده گوید مگر تیری دو پیکان می نماید. ؟ ، ممدود کردن. امتداد. کشیدن: بر او راه ماران شکن بر شکن چو آهخته بر برق (کذا) بیجان رسن. اسدی. ، تحریک کردن. تهییج کردن. برانگیختن به جنگ و خصومت: چو بینم بچهر تو و بخت تو سپاه و کلاه تو و تخت تو چو آهخته شیری که گردد ژیان برآرم بسر کار ساسانیان. فردوسی. ، رها، مطلق، گسسته کردن. اطلاق. سر دادن. - آهختن عنان (ماهار، افسار) ، اطلاق آن. رها کردن آن: کنون جوئی همی حیلت که گشتی سست و بیطاقت ترا دیدم به برنائی فسار آهخته و لانه. کسائی. از آنجا سوی قلب توران سپاه گوان زادگان برگرفتند راه بکردار شیران بروز شکار بر آن بادپایان آهخته هار. فردوسی. ، برافراختن: چو تنگ اندرآورد با من زمین برآهختم آن گاوسر گرز کین. فردوسی. - آهختن پوست، درکشیدن آن. سَلْخ. - ، درکشیده شدن پوست. انسلاخ. ، برکشیدن. استوار کردن، چنانکه تنگ را بر ستور و مانند آن: یکی تیز کرد از پی جنگ چنگ برآهخت گلرخش را تنگ تنگ. اسدی
بر آوردن کشیدن بر کشیدن بیرون کشیدن: آختن تیغ آختن شمشیر از نیام، بر افراشتن بالا بردن: سر تاجشان بر سپهر آختند (یوسف و زلیخا)، کوک کردن و نواختن آلت موسیقی
بر آوردن کشیدن بر کشیدن بیرون کشیدن: آختن تیغ آختن شمشیر از نیام، بر افراشتن بالا بردن: سر تاجشان بر سپهر آختند (یوسف و زلیخا)، کوک کردن و نواختن آلت موسیقی
کشیدن برکشیدن بیرون آوردن بیرون کشیدن: آهختن تیغ، بر آوردن دیوار و مانند آن، بر افراختن برافراشتن، بیرون کردن جامه کندن لباس، تیز کردن گوش براق کردن یال، تحریک کردن تهییج کردن، رها کردن اطلاق سر دادن، استوار کردن چنانکه تنگ را بر ستور و مانند آن
کشیدن برکشیدن بیرون آوردن بیرون کشیدن: آهختن تیغ، بر آوردن دیوار و مانند آن، بر افراختن برافراشتن، بیرون کردن جامه کندن لباس، تیز کردن گوش براق کردن یال، تحریک کردن تهییج کردن، رها کردن اطلاق سر دادن، استوار کردن چنانکه تنگ را بر ستور و مانند آن
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)
در هم کردن مزج مخلوط کردن، رزیدن زدن و مالیدن (رنگ و مانند آن)، در هم شدن ممزوج گشتن اختلاط امتزاج، معاشرت خلطه رفت و آمد داشتن، خفت و خیز با زنان داشتن، الفت گرفتن با انس گرفتن با، پیوستن (چنانکه رودی برود دیگریا بدریا)