جدول جو
جدول جو

معنی آماهیدن - جستجوی لغت در جدول جو

آماهیدن
آماسیدن، باد کردن عضوی از بدن، ورم کردن، آماس کردن
تصویری از آماهیدن
تصویر آماهیدن
فرهنگ فارسی عمید
آماهیدن(کَ / کِ رَ / رِ شُ دَ)
آماسیدن. تورم. تهبج. ورم کردن. باد کردن. تحدر. انتفاخ. (زوزنی). اجدار. اسمغداد. تسخید. احدار: در قسمی از داءالفیل پای برآماهد و سخت شود.
- آماهیدن پی دست چاروا، انتشار.
- آماهیدن جراحت، بغی.
- آماهیدن مرده، اجفیظاظ.
و رجوع به برآماهیدن شود
لغت نامه دهخدا
آماهیدن
باد کردن ورم کردن تورم
تصویری از آماهیدن
تصویر آماهیدن
فرهنگ لغت هوشیار
آماهیدن((دَ))
ایجاد برآمدگی کردن، متورم کردن، آماهانیدن، آماهیدن، آماسانیدن
تصویری از آماهیدن
تصویر آماهیدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آماریدن
تصویر آماریدن
به حساب آوردن، آمار کردن، شمردن، آماردن، برای مثال تو از سر نغزی و لطیفی و ظریفی / می دان همه افعال من و هیچ میامار (سوزنی - ۵۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آگاهیدن
تصویر آگاهیدن
آگاه شدن، باخبر شدن، خبر یافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آماییدن
تصویر آماییدن
آمودن، ساختن، آراستن، در رشته کشیدن، آماده کردن، آمیختن، درهم کردن، آراسته شدن، آمیخته شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آماسیدن
تصویر آماسیدن
باد کردن عضوی از بدن، ورم کردن، آماس کردن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ / کِ گُ تَ)
آماردن. شمردن. بحساب آوردن، مجازاً، اهمیت دادن. محلی نهادن. بروی خود آوردن:
ساعتکی روی پیش دار و بهش باش
کار بمن مان و برمگرد و میامار.
سوزنی.
تو از سر نغزی ّ و لطیفی ّ و ظریفی
می دان همه افعال من و هیچ میامار.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ نِ / نَ دَ)
تمیدن. آماهیدن. نفخ.انتفاخ. ورم. تورّم. تهبﱡج. حدر. باد کردن. دروء. تفرّق. ورم کردن. نفخ کردن. منتفخ شدن. متورم شدن: و امیه بن خلف آماسیده بود (پس از مرگ) دست بدان نتوانستند کردن سنگهای بسیار بر وی افکندند. (ترجمه طبری بلعمی). و ابولهب بیمار بود چون این خبر بشنید (خبر شکست کفار به بدر) سیاه گشت و بیاماسید، و دیگر روز بمرد. (ترجمه طبری بلعمی.).
بقول ماه دی آبی که ساری باشد و لاغر
بیاساید شب و روز و بیاماسد چو سندانها.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(کُ مَ طَ لَ دَ)
خبر یافتن. آگاه شدن. مطلع، باخبر گشتن. آگهیدن:
بیاگاهد اکنون چو من رزم جوی
شوم با سواران به نزدیک اوی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ/ دِ)
آماسیده. رجوع به آماهیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ فَ)
تورم. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). برآماسیدن. (المصادر زوزنی) (آنندراج). منفوخ گشتن مانند خمیر و عجین. (آنندراج). رجوع به آماهیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از آلاییدن
تصویر آلاییدن
آلودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمیزیدن
تصویر آمیزیدن
آمیختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگاهیده
تصویر آگاهیده
آگاه شدن، با خبرگشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموزیدن
تصویر آموزیدن
آموختن، تعلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغالیدن
تصویر آغالیدن
شورانیدن ووادار کردن به جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماسیده
تصویر آماسیده
متورم ورم کرده باد کرده آماهیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماهاندن
تصویر آماهاندن
آماسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغازیدن
تصویر آغازیدن
ابتدا کردن شروع کردن سر گرفتن آغاز نهادن، فتالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
خیساندن ترکردن نم کردن، آمیختن مزج، سرشتن، نم کشیدن خیسیدن، تراویدن زهیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماهانیدن
تصویر آماهانیدن
آماسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمرزیدن
تصویر آمرزیدن
بخشودن خدا گناه بنده را (مخصوصا پس از مرگ) غفران مغفرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبانیدن
تصویر آبانیدن
ستودن، مدح کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماریدن
تصویر آماریدن
شمردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماسیدن
تصویر آماسیدن
باد کردن ورم کردن تورم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماهیده
تصویر آماهیده
متورم ورم کرده باد کرده آماهیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگاهیدن
تصویر آگاهیدن
خبر یافتن، آگاه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماریدن
تصویر آماریدن
((دَ))
شمردن، به حساب آوردن، اهمیت دادن، به روی خود آوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آماسیدن
تصویر آماسیدن
((دَ))
باد کردن، ورم کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آغازیدن
تصویر آغازیدن
ابداء، ابتداء، شروع کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آماسیده
تصویر آماسیده
متورم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آماسیدن
تصویر آماسیدن
تورم کردن، ورم کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پناهیدن
تصویر پناهیدن
اکتناف
فرهنگ واژه فارسی سره