جدول جو
جدول جو

معنی آماریدن - جستجوی لغت در جدول جو

آماریدن
به حساب آوردن، آمار کردن، شمردن، آماردن، برای مثال تو از سر نغزی و لطیفی و ظریفی / می دان همه افعال من و هیچ میامار (سوزنی - ۵۰)
تصویری از آماریدن
تصویر آماریدن
فرهنگ فارسی عمید
آماریدن(کَ / کِ گُ تَ)
آماردن. شمردن. بحساب آوردن، مجازاً، اهمیت دادن. محلی نهادن. بروی خود آوردن:
ساعتکی روی پیش دار و بهش باش
کار بمن مان و برمگرد و میامار.
سوزنی.
تو از سر نغزی ّ و لطیفی ّ و ظریفی
می دان همه افعال من و هیچ میامار.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
آماریدن
شمردن
تصویری از آماریدن
تصویر آماریدن
فرهنگ لغت هوشیار
آماریدن((دَ))
شمردن، به حساب آوردن، اهمیت دادن، به روی خود آوردن
تصویری از آماریدن
تصویر آماریدن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آغاریدن
تصویر آغاریدن
آغاردن، تر کردن، خیسانیدن، نم کردن، نم کشیدن، خیسیدن، سرشتن، آمیختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آماییدن
تصویر آماییدن
آمودن، ساختن، آراستن، در رشته کشیدن، آماده کردن، آمیختن، درهم کردن، آراسته شدن، آمیخته شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آماردن
تصویر آماردن
به حساب آوردن، آمار کردن، شمردن، آماریدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گماریدن
تصویر گماریدن
کسی را بر سر کاری گذاشتن، گماردن، برگماردن، گماشتن، برگماشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آماسیدن
تصویر آماسیدن
باد کردن عضوی از بدن، ورم کردن، آماس کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آماهیدن
تصویر آماهیدن
آماسیدن، باد کردن عضوی از بدن، ورم کردن، آماس کردن
فرهنگ فارسی عمید
(کِلْ لَ / لِ زَ دَ)
آزرده شدن، آزردن. آزرده کردن
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ / کِ دَ)
خیساندن. تر نهادن. نم کردن. فژغردن. فرغاردن. آغشتن. فروشدن آب و نم در چیزی. خیسیدن. نم کشیدن. نرم شدن. فروبردن آب و نم در جسمی، از زمین و جز آن:
بهنگام نان شیر گرم آوری
بدان شیر این چرم نرم آوری
بشیر اندر آغاری این چرم خر
چنان چون که گردد بگیتی سمر...
کنیزک همی خواستی شیر گرم
نهانی ز هرکس به آواز نرم...
دو هفته سپهر اندرین گشته شد
بفرجام چرم خر آغشته شد.
فردوسی.
آب انگور فراز آور یا خون زبیب
که زبیب ای عجبی هست بانگور قریب
شود انگور زبیب آنگه کش خشک کنی
چون بیاغاری انگور شود خشک زبیب.
منوچهری.
نه آغارش پذیرد زآب آهن.
(ویس و رامین).
بر شوره مریز آب خوش ایرا
نایدت بکار چون بیاغارد.
ناصرخسرو.
بیاغارد بخون پهلوی ماهی
بینبارد بگرد افلاک گردان.
ناصرخسرو.
چگونه بی سر و دندان و حلق و معده ای دانه
همی خاکی خورد هموار و آب او را بیاغارد.
ناصرخسرو.
پولاد نرم کی شود و شیرین
گرچه در انگبینش بیاغاری ؟
ناصرخسرو.
ز آغاریدن آن دشت با خون
شده یکسر درختانش طبرخون
بسکه گردون را خوش آمد شربت گفتار من
در گلاب دیده هر دم چون شکر آغاردم.
ابن یمین.
بمنزلی که فرود آیم از فراق رخت
ز خون دیده زمین سربسر بیاغارم.
نزاری قهستانی.
، تراویدن. ترابیدن. زهیدن:
خردمندی که نعمت خورد شکر آنش باید کرد
ازیرا کز سبوی سرکه جز سرکه نیاغارد.
ناصرخسرو.
، آمیختن:
ز باد سرد کجا آب منعقد گردد
بلطف طبعش اگر آب را بیاغاری ؟
کمال اسماعیل.
، سرشتن، آغاردن. تحریک کردن. تحریض کردن. اغراء. آغالیدن. تفتین. وژولیدن. فژولیدن. فتنه کردن. برغلانیدن. افژولیدن. اوژولیدن. در بعض فرهنگها برای معنی اغراء و آغالیدن بیت ذیل را شاهد آورده اند و ظاهراً درست نیست و آغازیدن خواندن کلمه در آن انسب است:
با چنین کم دشمنان خواجه نیاغارد بجنگ
اژدها را حرب ننگ آید که با حربا کند.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ نِ / نَ دَ)
تمیدن. آماهیدن. نفخ.انتفاخ. ورم. تورّم. تهبﱡج. حدر. باد کردن. دروء. تفرّق. ورم کردن. نفخ کردن. منتفخ شدن. متورم شدن: و امیه بن خلف آماسیده بود (پس از مرگ) دست بدان نتوانستند کردن سنگهای بسیار بر وی افکندند. (ترجمه طبری بلعمی). و ابولهب بیمار بود چون این خبر بشنید (خبر شکست کفار به بدر) سیاه گشت و بیاماسید، و دیگر روز بمرد. (ترجمه طبری بلعمی.).
بقول ماه دی آبی که ساری باشد و لاغر
بیاساید شب و روز و بیاماسد چو سندانها.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ رَ / رِ شُ دَ)
آماسیدن. تورم. تهبج. ورم کردن. باد کردن. تحدر. انتفاخ. (زوزنی). اجدار. اسمغداد. تسخید. احدار: در قسمی از داءالفیل پای برآماهد و سخت شود.
- آماهیدن پی دست چاروا، انتشار.
- آماهیدن جراحت، بغی.
- آماهیدن مرده، اجفیظاظ.
و رجوع به برآماهیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کِ نِ شُ دَ)
آهاردن. آهار زدن
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ)
تعداد کردن و شمردن. حساب کردن. شمار کردن. اندازه کردن. (ناظم الاطباء). حساب کردن. (آنندراج). شمردن: پس چون لیث علی را به بغداد بردند و سبکری خویشتن را از جملۀ بندگان مقتدر شمارید. (تاریخ سیستان) ، شمرده شدن. حساب شدن. (ناظم الاطباء). رجوع به شمردن و شماردن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
منصوب کردن:
گماریده ست زنبوران به من بر
همی درّد به من بر پوست زنبور.
منوچهری.
حسن اعیان را گفت کسان گمارید تا خلق عامه را بگذارند تا از دروازه های شهر بیرون آیند. (تاریخ بیهقی).
نگهبان گمارید چندی بر اوی
وز آنجا به تاراج بنهاد روی.
اسدی.
، فشاردن دندانها در هنگام خشم و غضب، زور کردن و مجبور نمودن، دوختن. (ناظم الاطباء) ، تبسم کردن. انکلال: اعرابی بگمارید، مصطفی گفت: یا اعرابی ! همانا خنده در این موضع دلیل استهزاء باشد. (تاریخ بیهقی ص 203). گفت: مختصر ملکی بود که هر روز در آن ملک چون بوسعید و بوالقاسم هفتادهزار فرانرسد و هفتادهزار برسد این میگفت و میگمارید. (اسرار التوحید). و چون کار او با فرّ و شکوه شد و لشکر و حشم انبوه، اول نوبهار و هنگام گماریدن ازهار از غزنین بیرون آمد. (جهانگشای جوینی). و رجوع به گماردن شود.
- گماریدن یاسه، دفع حسرت کردن. برآوردن آرزو: بر صورت ایشان تماثیلی سازیم تا یاسۀ دیدار ایشان بدان تماثیل بگماریم. (تفسیر ابوالفتوح).
- واگماریدن، باز کردن دندانها در هنگام خندیدن و خشم کردن و تبسم کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ شُ دَ)
در فرهنگها چنین کلمه ای ضبط نشده، ولی در این بیت ناصرخسرو اگر تحریفی در آن راه نیافته باشد ظاهراً به معنی درگذشتن و تخطی و تجاوز باشد:
نشانه ی بندگی شکر است و هرگز مردم دانا
ز نسپاسی ز حد بندگی اندر، نیاجارد.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ / رِ شُ دَ)
گماریدن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به گماریدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ جُتَ)
رجوع به آماریدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کماریدن
تصویر کماریدن
گماریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گماریدن
تصویر گماریدن
منصوب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماردن
تصویر آماردن
آماریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهاریدن
تصویر آهاریدن
آهاردن آهار زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزاریدن
تصویر آزاریدن
آزرده شدن، آزرده کردن آزردن
فرهنگ لغت هوشیار
خیساندن ترکردن نم کردن، آمیختن مزج، سرشتن، نم کشیدن خیسیدن، تراویدن زهیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماسیدن
تصویر آماسیدن
باد کردن ورم کردن تورم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماهیدن
تصویر آماهیدن
باد کردن ورم کردن تورم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغاریدن
تصویر آغاریدن
((دَ))
خیساندن، نم دادن، آمیختن، سرشتن، نم کشیدن، خیسیدن، تراویدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آماسیدن
تصویر آماسیدن
((دَ))
باد کردن، ورم کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آماهیدن
تصویر آماهیدن
((دَ))
ایجاد برآمدگی کردن، متورم کردن، آماهانیدن، آماهیدن، آماسانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آزاریدن
تصویر آزاریدن
((دَ))
آزرده شدن، آزرده کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آماسیدن
تصویر آماسیدن
تورم کردن، ورم کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آماسیده
تصویر آماسیده
متورم
فرهنگ واژه فارسی سره
به شمارآوردن، شمردن، محسوب کردن، اهمیت دادن
فرهنگ واژه مترادف متضاد