جدول جو
جدول جو

معنی آغوشتن - جستجوی لغت در جدول جو

آغوشتن
(کَ مَ دُ دی دَ)
در آغوش گرفتن. (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
آغوشتن
در آغوش گرفتن
تصویری از آغوشتن
تصویر آغوشتن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آغشتن
تصویر آغشتن
خیس کردن، تر کردن، تر شدن
آلوده کردن
آمیختن، سرشتن، آلوده شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آشوفتن
تصویر آشوفتن
پریشان شدن، آشفته شدن، شوریده شدن، آشفتن، شوریدن، بشولیدن، پشولیدن، پریشیدن، پژولیدن، برهم خوردن
به هم برآمدن، برای مثال نه مردی بود خیره آشوفتن / به زیراندرآورده را کوفتن (فردوسی - ۴/۲۶۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آغوشیدن
تصویر آغوشیدن
یکدیگر را در آغوش گرفتن، در بر کشیدن، در بغل گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آموختن
تصویر آموختن
یاد گرفتن علم یا هنری از دیگران، فرا گرفتن، برای مثال هرکه نامخت از گذشت روزگار / نیز ناموزد ز هیچ آموزگار (رودکی - ۵۳۲)، یاد دادن علم یا هنری به دیگران
خو گرفتن، مانوس شدن
فرهنگ فارسی عمید
(کِ یَ / یِ زَ دَ)
تعلّم. فراگرفتن. یاد گرفتن. بیاموختن:
بیاموز تا بد نیایدت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.
ابوشکور.
بیاموز هرچند بتوانیا
مگر خویشتن شاد گردانیا.
ابوشکور.
ز هر دانشی گر سخن بشنوی
ز آموختن یک زمان نغنوی.
فردوسی.
... بجان خواستند [دیوان] آن زمان زینهار...
که ما را مکش تا یکی نو هنر
بیاموزی از ما کت آید ببر.
فردوسی.
چو شد بافته [پارچه ها] شستن و دوختن
گرفتند از او یکسر آموختن.
فردوسی.
هنوز این نیاموخت آیین جنگ
همی خوار گیرد نبرد پلنگ.
فردوسی.
بزرگان ز تو دانش آموختند
بتو تیره گیتی برافروختند.
فردوسی.
به آموختن گر ببندی میان
ز دانش روی بر سپهر روان.
فردوسی.
هنر آنگه آموزی از هر کسی
بکوشی ّ و پیچی ز رنجش بسی.
فردوسی.
بیاموخت [داراب] فرهنگ و شد پرمنش
برآمد ز بیغاره و سرزنش.
فردوسی.
یکی باره از موبدان رای و راه
بیاموز ازرفت و آیین شاه.
فردوسی.
چو گوئی همان گو که آموختی
به آموختن در، جگر سوختی.
فردوسی.
ولیکن از آموختن چاره نیست
که گوید که دانا و نادان یکی است ؟
فردوسی.
مگرآنکه تا دین بیاموختم
همی در جهان آذر افروختم.
فردوسی.
از او زند و استا بیاموختند
نشستند و آتش برافروختند.
فردوسی.
با علی خیزد هر کز تو بیاموزد علم
با عمر خیزد هر کز تو بیاموزد داد.
فرخی.
چنین چیزها از وی آموختندی که مهذب تر و مهترتر روزگار بود. (تاریخ بیهقی). چنان واجب کندی که ایشان نبشتندی و من بیاموزیدمی. (تاریخ بیهقی).
گرد گرداب مگرد ارت نیاموخت شنا
که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری.
اسدی (از فرهنگ، خطی).
آموختن توان ز یکی خویش صد ادب
افروختن توان ز یکی شمع صد چراغ.
قطران.
که بر کس نیست از آموختن عار.
ناصرخسرو.
چو باطل را نیاموزی ز دانش
ندانی قیمت حق ای برادر.
ناصرخسرو.
اگر تو ز آموختن سر نتابی
بجوید سر تو همی سروری را.
ناصرخسرو.
بیاموز تا همچو سلمان بباشی
که سلمان از آموختن گشت سلمان.
ناصرخسرو.
بیاموز اگر چند دشوارت آید
که دشوار از آموختن گشت آسان.
ناصرخسرو.
ز جهل خویش چون عارت نیاید
چرا داری همی زآموختن عار؟
ناصرخسرو.
عار همی داری از آموختن
شرم همی نایدت از عار خویش ؟
ناصرخسرو.
بیاموز تا دین بیابی ازیرا
ز بی علمی آید همی بی فساری.
ناصرخسرو.
اگر قیمتی درّ خواهی که باشی
به آموختن گوهر جان بپرور.
ناصرخسرو.
گفت چه پیشه می آموزی گفت قرآن حفظ می کنم. (نوروزنامه). غایت نادانی است... آموختن علم به آسایش. (کلیله و دمنه). و هرکه بی وقوف در کاری شروع نماید همچنان باشدکه گویند مردی می خواست تازی آموزد... (کلیله و دمنه). دزدان بشنودن آن ماجری ̍ و به آموختن افسون شاد شدند. (کلیله و دمنه). گفت [دزدی] می خواهم... آداب طریقت آموزم. (کلیله و دمنه).
علم کز بهر حشمت آموزی
حاصلش رنج دان و بدروزی.
سنائی.
کسی ننگ دارد ز آموختن
که از ننگ نادانی آگاه نیست.
امام الدین الرافعی (از تاریخ گزیده).
هرکه زآموختن ندارد ننگ
در بر آرد ز آب و لعل از سنگ.
نظامی.
لقمان را گفتند ادب از که آموختی ؟ گفت از بی ادبان. (گلستان). دو کس رنج بیهوده بردند... یکی آنکه اندوخت و نخورد و دیگر آنکه آموخت و نکرد. (گلستان).
از بدان نیکوئی نیاموزی.
سعدی.
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کآن سوخته را جان شد و آواز نیامد.
سعدی.
من آدمی بچنین شکل و خوی و قد و روش
ندیده ام مگر این شیوه از پری آموخت.
سعدی.
تو به آموختن بلند شوی
تا بدانی ّ و ارجمند شوی.
اوحدی.
کمال این گفته گر مرغی برد بر پر بهندستان
بیاید طوطی و از تو سخن آموختن گیرد.
کمال خجندی.
، تعلیم. یاد دادن. آموزانیدن. آموزاندن:
برآمد [آزاد سرو] همی گرد مرو و بجست
یکی موبدی دید با زند و است
همی کودکان را بیاموخت زند
به تندی ّ و خشم و ببانگ بلند.
فردوسی.
نبشتن مراورا [تهمورث را] بیاموختند
دلش را بدانش برافروختند.
فردوسی.
جوان گفت برگوی چندین مپای
بیاموز ما را تو ای نیک رای.
فردوسی.
بیاموختش رزم و بزم و خرد
همی خواست کز روز رامش برد.
فردوسی.
بیاورد و آموختنشان گرفت
جهانی بدو مانده اندر شگفت.
فردوسی.
سواری ّ و می خوردن و بارگاه
بیاموخت رستم بدان کینه خواه.
فردوسی.
هنرها بیاموختش سربسر
بسی رنج برداشت کآمد ببر.
فردوسی.
بیاموز او را ره و ساز رزم
همان شادکامی ّ و آئین بزم.
فردوسی.
همان کن که با مهتری درخورد
ترا خود نیاموخت باید خرد.
فردوسی.
بیاموزم این کودکان را همی
برون زین نیارم زدن خود دمی.
فردوسی.
بسی رنج بردی ّ و دل سوختی
هنرهای شاهانم آموختی.
فردوسی.
چو مرا بویۀ درگاه تو خیزد چه کنم
رهی آموز رهی را واز این غم برهان.
فرخی.
امیرمسعود گفت عبدالغفار را از ادب چیزی بیاموزد، وی قصیده ای دو سه از متنبی مرا بیاموخت. (تاریخ بیهقی).
اصل دین آموخت پیغمبر اگر منکر شوی
کافران راکشتن از بهر شهادت چیست پس ؟
ناصرخسرو.
بیاموزید فرزندان را تیراندازی وشناو. (نوروزنامه).
هرکه رااسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند.
مولوی.
معلمت همه شوخی ّ و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت.
سعدی.
مصدر دیگر این فعل آموزش است.
آموختم. بیاموز
لغت نامه دهخدا
(لُ)
مقابل نوشتن. رجوع به نوشتن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
فروهشتن. (آنندراج). مخفف فروهشتن است
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ تَ)
تر نهادن. خیس کردن. خیساندن. فژغردن. نرم کردن با تری و نم. سرشتن. آغاریدن. آغاردن. انقاع. نقع، آلودن. ضمخ. تضمیخ. مضخ. تضمخ. لطخ. تلطیخ. تر کردن. رجوع به آغشته شود، و بمعنی آمیختن و مزج و خلط نیز آورده اند لیکن شواهدی که می آورند بهمان معانی پیشین انسب است. این فعل لازم و متعدی هر دو آید. و ظاهراً مصدر دوم آن آغارش باشد. آغشتم. بیاغار
لغت نامه دهخدا
(کَ اَ تَ)
آشفتن. برآشفتن. غضبناک و خشمگین گردیدن. بهم برآمدن:
نه مردی بود خیره آشوفتن
بزیراندرآورده را کوفتن.
فردوسی.
- بیکدیگر آشوفتن، خشم گرفتن یکی بر دیگری:
دلیران بیکدیگر آشوفتند
همی گرز بر یکدگر کوفتند.
فردوسی.
، بهیجان آمدن. بهیجان آوردن:
چو لشکر سراسر برآشوفتند
بگرز و تبرزین همی کوفتند
سپاه اندرآمد ز جای کمین
سیه شد بر آن نامداران زمین.
فردوسی.
بهو چون سپه دید کآشوفتند
بفرمود تا کوس کین کوفتند.
اسدی.
لوت خوردند و سماع آغاز کرد
خانقه تا سقف شد پر دود و گرد
دود مطبخ گرد آن پا کوفتن
زاشتیاق و وجد و جان آشوفتن.
مولوی.
، منقلب شدن هوا و مانند آن:
ز بس گرز بر ترکها کوفتن
فتاد آسمان اندر آشوفتن.
اسدی (گرشاسب نامه).
، زیر و زبر شدن. رجوع به آشوفته شود، برهم زدن با چوبی یا چیزی مانند آن توده ای را. زبرزیر کردن مجموعی را. آشوردن:
چو زنبور خانه برآشوفتی
گریز از محلت که گرم اوفتی.
سعدی.
، بهم خوردن، یعنی سرخ شدن و دردگن گشتن و رمد پدید آمدن (در چشم) :
چشم بی شرم تو گر روزی برآشوبد ز درد
نوک خارش جا کشو باد ای دریده چشم و کون.
منجیک.
اسم مصدر و مصدردوم آن آشوب است. آشوفتم. برآشوب
لغت نامه دهخدا
(غَ / غِ تَ)
درخور آغشتن. ازدر آغشتن
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ سَ کَ دَ)
در بغل گرفتن. در بر کشیدن. (برهان) ، بغل. خیس کردن. (شعوری از اسدی)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ شِ کَتَ)
در دهان خیسانیدن چیزی را، چون آلو و انجیر خشک و مانند آن تا مضغ و خائیدن آن آسان شود
لغت نامه دهخدا
(کَنْ نا کَ دَ)
آمیختن: التضییح، شیر به آب بیاموختن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از آشوفتن
تصویر آشوفتن
شوریده وپریشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغشتنی
تصویر آغشتنی
لایق آغشتن در خور آغشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموختن
تصویر آموختن
تعلم، فرا گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغوشیدن
تصویر آغوشیدن
در بغل گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
آغشت آغرد خواهد آغشت بیاغر آغرنده آغشته) خیس کردن نم کردن، آلودن، آلودن جسمی بمایع، خیسیدن نم کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشوفتن
تصویر آشوفتن
((تَ))
آشفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آغوشیدن
تصویر آغوشیدن
((دَ))
در بغل گرفتن، در بر کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آغشتن
تصویر آغشتن
خیس کردن، نم کردن، آلودن، خیسیدن، نم کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آموختن
تصویر آموختن
((تَ))
یاد دادن و یاد گرفتن
فرهنگ فارسی معین
آلودن، آمیختن، اختلاط، خیساندن، قاطی کردن، مخلوطکردن، نم کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
اصطحکاک پیدا کردن، پیاپی کسی را به باد توهین و انتقاد گرفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
ایستاندن
فرهنگ گویش مازندرانی
دوشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
ضربه ی ناگهانی وارد ساختن
فرهنگ گویش مازندرانی
به شدت زدن، تکاندن میوه ی درخت با چوب بلند
فرهنگ گویش مازندرانی
کشتن، خاموش کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
خشکیدن، لک دار شدن، لک زدن
فرهنگ گویش مازندرانی
دوشیدن، سرکیسه کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
سیخ کردن
فرهنگ گویش مازندرانی