نم دیده. خیسیده. ترشده: بدرد خاست کمرگاه و پشتت از ترّی که پوشش زبرین تو بود آغرده. سوزنی. معنی جامۀ تنگ و نازک و نیز تنگ و پاره پاره بدین کلمه داده و به همین بیت استشهاد کرده اندو ظاهراً همان معنی خیسیده و نم دیده انسب است، مگر شواهد دیگری یافته شود، خوردشده
نم دیده. خیسیده. ترشده: بدرد خاست کمرگاه و پشتت از ترّی که پوشش زبرین تو بود آغرده. سوزنی. معنی جامۀ تنگ و نازک و نیز تنگ و پاره پاره بدین کلمه داده و به همین بیت استشهاد کرده اندو ظاهراً همان معنی خیسیده و نم دیده انسب است، مگر شواهد دیگری یافته شود، خوردشده
از کردی آگری، آذری + فارسی داغ، خشک، بی علف، آرارات، کوه نوح، مازیک، و آن دارای دو قله است که یکی به آغریداغ کوچک و دیگری به آغریداغ بزرگ معروف است، و این کوه حد میان ایران و روس و ترکیه است در 45 درجۀ طول شرقی گرینویچ و 39 درجۀ عرض شمالی، خط سرحدی ایران و عراق از آغریداغ بزرگ گذرد و نقطۀ سرحدی موسوم بمردآزماست
از کردی ِ آگْری، آذری + فارسی ِ داغ، خشک، بی علف، آرارات، کوه نوح، مازیک، و آن دارای دو قله است که یکی به آغریداغ کوچک و دیگری به آغریداغ بزرگ معروف است، و این کوه حد میان ایران و روس و ترکیه است در 45 درجۀ طول شرقی گرینویچ و 39 درجۀ عرض شمالی، خط سرحدی ایران و عراق از آغریداغ بزرگ گذرد و نقطۀ سرحدی موسوم بمردآزماست
مشتق از اﷲ، مفاتیح، ، الوهه، و اصل آن لاه باشد و واو و تاء بدو ملحق شده است نمودن مبالغه را چنانکه در جبروت، اگر از کلام عرب است مشتق از ’لاه’ خواهد بود بر وزن فعلوت مانند رغبوث، (منتهی الارب)، خدای تعالی، (تاج العروس)، عالم خدای، (دهار)، غیب، عالم امر، عالم غیب، عالم معنوی، جهان بود، مقابل ناسوت، عالم اله، طبیعت الهیت، (قاموس مقدس) : از ’لا’ رسی بصدر شهادت که عقل را از ’لا’ و ’هو’ ست مرکب لاهوت زیر ران، خاقانی، گشایم راز لاهوت از تفرد نمایم ساز ناسوت از هیولی، خاقانی، کی کند جلوۀ عز اللهی قدس لاهوت بر دل لاهی، جوینی، محرم ناسوت ما لاهوت باد آفرین بر دست و بر بازوت باد، مولوی، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لاهوت، نزد صوفیه حیاتی که ساریه است در اشیاء و ناسوت محل آن و ذلک الروح، (شعر) روح شمع و شعاع اوست حیات خانه روشن از او و اواز ذات کذا نقل من عبدالرزّاق الکاشی، و در لفظ جبروت، بیان شد که لاهوت نامی از مقامات سالکان، و ازلاهوت بذات نیز تعبیر کنند - انتهی، صاحب آنندراج گوید: عالم ذات الهی که سالک را در آن مقام فناء فی اﷲ حاصل میشود و مرتبۀ صفات را جبروت و مرتبۀ اسماء را ملکوت نامند و بعضی گویند لاهوت در اصل لاهوالاهو است و حرف تاء زائد و قانون عرب است که چون کلمات مغلقه گویند چیزی حذف نمایند و چیزی زیاده کنند تا نامحرمان محروم از حقیقت آن باشند پس لاهو نفی است یعنی نیست تجلی صفات مرطائفه افراد را و لفظ هو اسم ذات است الاهو مگر تجلی ذات و حق اینست که لاهوت در اصل لغت مصدر است بر وزن فعلوت مشتق از لاه چنانکه رغبوت و رحموت و لاه در اصل لفظاﷲ است مأخوذ از ’لیه’، به معنی پوشیدن و در پرده رفتن، (غیاث) (آنندراج)، - علم اللاهوت، حکمت الهی،
مشتق از اﷲ، مفاتیح، ، الوهه، و اصل آن لاه باشد و واو و تاء بدو ملحق شده است نمودن مبالغه را چنانکه در جبروت، اگر از کلام عرب است مشتق از ’لاه’ خواهد بود بر وزن فعلوت مانند رَغبوُث، (منتهی الارب)، خدای تعالی، (تاج العروس)، عالم خدای، (دهار)، غیب، عالم امر، عالم غیب، عالم معنوی، جهان ِ بود، مقابل ناسوت، عالم اله، طبیعت الهیت، (قاموس مقدس) : از ’لا’ رسی بصدر شهادت که عقل را از ’لا’ و ’هو’ ست مرکب لاهوت زیر ران، خاقانی، گشایم راز لاهوت از تفرد نمایم ساز ناسوت از هیولی، خاقانی، کی کند جلوۀ عز اللهی قدس لاهوت بر دل لاهی، جوینی، محرم ناسوت ما لاهوت باد آفرین بر دست و بر بازوت باد، مولوی، صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: لاهوت، نزد صوفیه حیاتی که ساریه است در اشیاء و ناسوت محل آن و ذلک الروح، (شعر) روح شمع و شعاع اوست حیات خانه روشن از او و اواز ذات کذا نقل من عبدالرزّاق الکاشی، و در لفظ جبروت، بیان شد که لاهوت نامی از مقامات سالکان، و ازلاهوت بذات نیز تعبیر کنند - انتهی، صاحب آنندراج گوید: عالم ذات الهی که سالک را در آن مقام فناء فی اﷲ حاصل میشود و مرتبۀ صفات را جبروت و مرتبۀ اسماء را ملکوت نامند و بعضی گویند لاهوت در اصل لاهوالاهو است و حرف تاء زائد و قانون عرب است که چون کلمات مغلقه گویند چیزی حذف نمایند و چیزی زیاده کنند تا نامحرمان محروم از حقیقت آن باشند پس لاهو نفی است یعنی نیست تجلی صفات مرطائفه افراد را و لفظ هو اسم ذات است الاهو مگر تجلی ذات و حق اینست که لاهوت در اصل لغت مصدر است بر وزن فعلوت مشتق از لاه چنانکه رغبوت و رحموت و لاه در اصل لفظاﷲ است مأخوذ از ’لیه’، به معنی پوشیدن و در پرده رفتن، (غیاث) (آنندراج)، - علم اللاهوت، حکمت الهی،
میان دو دست فراهم آورده چون از آن دو دایره واری سازند بغل، آن مقدار از گیاه چوب کاغذ و مانند آن که به آغوش توان برداشت بغل: یک آغوش. یا به آغوش کشیدن، در میان دو دست فراهم آوردن بخود چسبانیدن کسی یا چیزی را. یا به (در) آغوش گرفتن
میان دو دست فراهم آورده چون از آن دو دایره واری سازند بغل، آن مقدار از گیاه چوب کاغذ و مانند آن که به آغوش توان برداشت بغل: یک آغوش. یا به آغوش کشیدن، در میان دو دست فراهم آوردن بخود چسبانیدن کسی یا چیزی را. یا به (در) آغوش گرفتن