شنا، رفتن مسافتی در آب با حرکت دادن دست ها و پاها، شناه، شنار، آشناب، آشنا، اشناه، اشنه، شناو، سباحت، اشناب برای مثال بزرگان به دانش بیابند راه / ز دریا گذر نیست بی آشناه (فردوسی - ۵/۳۲۶)
شِنا، رفتن مسافتی در آب با حرکت دادن دست ها و پاها، شِناه، شِنار، آشناب، آشِنا، اِشناه، اَشنَه، شِناو، سِباحَت، اِشناب برای مِثال بزرگان به دانش بیابند راه / ز دریا گذر نیست بی آشناه (فردوسی - ۵/۳۲۶)
شناسا، شناسنده، شناخته، آگاه، باخبر، کسی که او را می شناسیم ولی با او رابطۀ چندانی نداریم، آنکه در کاری مهارت اندکی دارد مثلاً با نجاری هم آشناست، یار، دوست، عاشق شنا، رفتن مسافتی در آب با حرکت دادن دست ها و پاها، اشنه، اشناب، شناه، آشناب، آشناه، شنار، شناو، سباحت، اشناه برای مثال بر سر دریا چو از کاهی کمم در آشنا / با گهر در قعر دریا آشنایی چون کنم (سنائی - ۲۱۶)، هیچ دانی آشنا کردن بگو / گفت نی ای خوش جواب خوب رو (مولوی - ۱۵۰)
شناسا، شناسنده، شناخته، آگاه، باخبر، کسی که او را می شناسیم ولی با او رابطۀ چندانی نداریم، آنکه در کاری مهارت اندکی دارد مثلاً با نجاری هم آشناست، یار، دوست، عاشق شِنا، رفتن مسافتی در آب با حرکت دادن دست ها و پاها، اَشنَه، اِشناب، شِناه، آشناب، آشناه، شِنار، شِناو، سِباحَت، اِشناه برای مِثال بر سر دریا چو از کاهی کمم در آشنا / با گهر در قعر دریا آشنایی چون کنم (سنائی - ۲۱۶)، هیچ دانی آشنا کردن بگو / گفت نی ای خوش جواب خوب رو (مولوی - ۱۵۰)
معروف، روی شناس، شناخته، برای مثال از این آشناروی تر داستان / خنیده نیامد بر راستان (نظامی۵ - ۷۶۲)یار و دوست، آنکه شایستۀ دوستی و مصاحبت باشد، برای مثال در این عهد از وفا بویی نمانده ست / به عالم آشنارویی نمانده ست (خاقانی - ۷۴۸)مطلوب، خواسته
معروف، روی شناس، شناخته، برای مِثال از این آشناروی تر داستان / خنیده نیامد برِ راستان (نظامی۵ - ۷۶۲)یار و دوست، آنکه شایستۀ دوستی و مصاحبت باشد، برای مِثال در این عهد از وفا بویی نمانده ست / به عالم آشنارویی نمانده ست (خاقانی - ۷۴۸)مطلوب، خواسته
شناور. آشناگر. شناگر. آب باز. سابح. سبّاح: روان اندر او کشتی و خیره مانده ز پهنای او دیدۀ آشناور. فرخی. بریگ اندر همی شد مرد تازان چو در غرقاب مرد آشناور. لبیبی. آن آشناوشی که خیال است نام او در موج آب دیدۀ من آشناور است. سیدحسن غزنوی. آن قدر دستی که خرچنگ قضا آشناور در محیط نام اوست. عمادی شهریاری. آشناور شود خرد در خون جان بجان کندن افکند بکنار. عمادی شهریاری. دلبستۀ روزگار پرزرق شدن یا شیفتۀ حیات چون برق شدن چون مردم آشناور اندر گرداب دستی زدنست و بعد از آن غرق شدن. سیدحسن اشرف
شناور. آشناگر. شناگر. آب باز. سابح. سَبّاح: روان اندر او کشتی و خیره مانده ز پهنای او دیدۀ آشناور. فرخی. بریگ اندر همی شد مرد تازان چو در غرقاب مرد آشناور. لبیبی. آن آشناوشی که خیال است نام او در موج آب دیدۀ من آشناور است. سیدحسن غزنوی. آن قَدَر دستی که خرچنگ قضا آشناور در محیط نام اوست. عمادی شهریاری. آشناور شود خرد در خون جان بجان کندن افکند بکنار. عمادی شهریاری. دلبستۀ روزگار پرزرق شدن یا شیفتۀ حیات چون برق شدن چون مردم آشناور اندر گرداب دستی زدنست و بعد از آن غرق شدن. سیدحسن اشرف
شناه. آشنا. شنا. سباحت: بزرگان بدانش بیابند راه ز دریا گذر نیست بی آشناه. فردوسی. چو بشنید آوازش افراسیاب همانگه برآمد ز دریای آب بدستش همی کرد و پای آشناه بیامد بجائی که بد پایگاه. فردوسی. بدست چپ و پای کرد آشناه بدیگر ز دشمن همی جست راه. فردوسی
شناه. آشنا. شنا. سباحت: بزرگان بدانش بیابند راه ز دریا گذر نیست بی آشناه. فردوسی. چو بشنید آوازش افراسیاب همانگه برآمد ز دریای آب بدستش همی کرد و پای آشناه بیامد بجائی که بد پایگاه. فردوسی. بدست چپ و پای کرد آشناه بدیگر ز دشمن همی جست راه. فردوسی