جدول جو
جدول جو

معنی آسپتیک - جستجوی لغت در جدول جو

آسپتیک
پاک از زبانزد های پزشکی
تصویری از آسپتیک
تصویر آسپتیک
فرهنگ لغت هوشیار
آسپتیک
پاک
تصویری از آسپتیک
تصویر آسپتیک
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آنتیک
تصویر آنتیک
ویژگی هر شیء قدیمی و تاریخی که ارزش هنری داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آستین
تصویر آستین
قسمتی از جامه که از شانه تا مچ دست را می پوشاند، دهانۀ خیک و مشک، طریقه و راه
آستین افشاندن: اشاره کردن، اجازه دادن، رخصت دادن، برای مثال به یغما ملک آستین برفشاند / وز آنجا به تعجیل مرکب براند (سعدی - ۱۰۸) پشت پا زدن، ترک و انکار کردن، فروگذاشتن، اظهار کراهت و بیزاری کردن، برای مثال طمع مدار که از دامنت بدارم دست / به آستین ملالی که بر من افشانی (سعدی۲ - ۵۹۷) عفو، بذل و بخشش، اظهار محبت، تحسین، برای مثال سخن گفت و دامان گوهر فشاند / به نطقی که شاه آستین برفشاند (سعدی۱ - ۴۶)
آستین بالا زدن: آستین برچیدن، آستین برزدن، آستین برنوشتن، کنایه از آماده شدن برای کاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپتاک
تصویر سپتاک
سفیداب، گرد سفیدی که از روی و برخی مواد دیگر گرفته می شود و در نقاشی به کار می رود، سفیداب روی، اکسید روی، پودر سفیدی که زنان به صورت خود می مالند، سپیده، سپیداب، سپیتاک، باروق، سپیداج، اسفیداج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آستیم
تصویر آستیم
ورم و آماسی که در زخم و جراحت پیدا شود، زخم و جراحتی که در اثر سرما چرک و ورم کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استتیک
تصویر استتیک
علمی که دربارۀ اصول زیبایی آفرینی در هنر بحث می کند، زیبایی شناسی
فرهنگ فارسی عمید
(اَ سِ)
از لاتینی استوم، سرکه، اسید استیک در اصطلاح شیمی به جوهر سرکه اطلاق شود و نشانۀ آن CooH - CH3 است
لغت نامه دهخدا
(سِ)
سفیدآبی که زنان بر روی مالند و نقاشان و مصوران بدان کار کنند. (آنندراج) (برهان). سپیدآب. (رشیدی). سپیده. سفیداج. (شرفنامه). سپیتاک:
ز عکس خون عدو و بیاض دولت تو
برد رخ شفق و صبح سرخی و سپتاک.
منصور شیرازی (از رشیدی).
رجوع به سپیتاک شود
لغت نامه دهخدا
چرک، ریم، ستیم، هو، سیم در جراحت، آستین، دهان ظروف و اوانی، (برهان)، استر یا آستر، (فرهنگ محمد هندوشاه از شعوری)
لغت نامه دهخدا
قسمتی از جامه که دست را پوشد از بن دوش تا بند دست، کم ّ، (السامی فی الاسامی)، آستن، آستی:
که آن شاه و لشکر بدین سو گذشت
که از باد کژآستین تر نگشت،
فردوسی،
شد از کار ایشان دلش پر ز بیم
بپوشید رخ به آستین گلیم،
فردوسی،
جهان سربه سر گفتی آهرمن است
به دامن بر از آستین دشمن است،
فردوسی،
برهنه سر آن دخت افراسیاب
بر رستم آمد دو دیده پرآب
همی به آستین خون مژگان برفت
بر او آفرین کرد و پرسید و گفت،
فردوسی،
برآمد بر کردیه پر ز درد
فراوان ز بهرام تیمار خورد
همان دردبندوی با او بگفت
همی به آستین خون ز مژگان برفت،
فردوسی،
چون آستین رنگرزان زآفت زمان
برگ رزان بشاخ بر از چند رنگ شد،
لامعی،
به آستین خود اندر نهفته دارد زهر
اگرچه پیش تو در دستها شکر دارد،
ناصرخسرو،
مر مرا شکّر چسان وعده کنی
گرت سنگ است ای پسر در آستین ؟
ناصرخسرو،
مکن دست پیشش اگر عهد گیرد
ازیرا که در آستین مار دارد،
ناصرخسرو،
آستین گر ز هیچ خواهی پر
از صدف مشک جو، ز آهو در،
سنائی،
آستین پیرهن بنمود زن
بس درشت و پروسخ بد پیرهن،
مولوی،
در آستین جان تو صد نامه مدرج است
وآن را فدای طرّۀ یاری نمیکنی،
حافظ،
در روز محنتم سر دستی گرفته است
چون بهله آنکه در همه عمر آستین نداشت،
؟
، آنقدر چیز که در آستین گنجد:
قلم است این به دست سعدی در
یا هزار آستین درّ دری ؟
سعدی،
ترسم کز این چمن نبری آستین گل
کز گلبنش تحمل خاری نمیکنی،
حافظ،
، طریقه، راه:
هرکه بر آستین دین باشد
عیسی مریم آستین باشد،
سنائی،
، دهانۀ خیک و مشک و مانند آن:
بگشای بشادی و فرخی
ای جان جهان آستین خی
کامروز بشادی فرارسید
تاج شعرا خواجه فرخی،
مظفری (از فرهنگ اسدی)،
- آستین افشاندن (برفشاندن، فشاندن)، بعلامت مهر یا خلوص دوستی یا عفو یا تحسین، دست و بالتبع آستین را بحرکت آوردن:
هر روز وقت صبح فشاند چو مخلصان
بر آستانش گنبد دوّار آستین
چون روی همچو ماه ترا دیدبامداد
افشاندبر جمال تو گلزار آستین،
ابوالفتح هروی،
زمانیش سودا بسر در بماند
پس آنگه بعفو آستین برفشاند
بدستان خود بنداز او برگرفت
سرش را ببوسید و در بر گرفت،
سعدی،
سخن گفت و دامان گوهر فشاند
بلطفی که شه آستین برفشاند،
سعدی،
-، اشارت کردن، اجازت دادن:
بیغما ملک آستین برفشاند
وز آنجا بتعجیل مرکب براند،
سعدی،
-، پشت پا زدن، ترک گفتن، فروگذاشتن، دامن کشیدن از، دامن برافشاندن بر، دست کشیدن از:
صبح خیزان چو جان برافشانند
آستین بر جهان برافشانند،
سیف اسفرنگ،
-، رقص، پایکوبی:
تا بصبوح عشق در، محرم قدسیان شوی
خیز چو صبح آستین از سر صدق برفشان،
خاقانی،
- آستین برزدن (برنوشتن، مالیدن، برچیدن، بالا زدن) بکاری، مصمم بر آن شدن، مستعد، آماده و مهیای آن گشتن:
نخستین کسی کو بیفکند کین
بخون ریختن برنوشت آستین ...
فردوسی،
خفته مرو نیز بیش از این و چو مردان
دامن با آستینت برکش و برزن،
ناصرخسرو،
ایشان را استماله کرد و لشکر را که برای قتل و غارت آستین برزده و دامن چیده بودند از تعرض ممنوع فرمود و معاف،
چو سنبل توسر از برگ یاسمین برزد
غمت بریختن خونم آستین برزد،
ظهیر فاریابی،
- آستین (آستین ملال) بر کسی افشاندن، با جنبش دست و آستین کراهت و نفرت نمودن:
زین آستین فشاندن بر عاشقان چه خیزد
رو دامن دلی ده از چنگ غم رهائی،
لنبانی،
شکّرفروش مصری حال مگس چه داند
این دست شوق برسر وآن آستین فشانان،
سعدی،
روا مدار که از دامنت بدارم دست
به آستین ملالی که بر من افشانی،
سعدی،
تو خواهی آستین افشان و خواهی روی در هم کش
مگس جائی نخواهد رفت جز دکان حلوائی،
سعدی،
- آستین بر گناه کسی کشیدن، او را عفو کردن، قلم بر جرایم او کشیدن:
چو دشمن بخواری شود عذرخواه
برحمت بکش آستین بر گناه،
امیرخسرو،
- آستین پوش، خاضع، منقاد: بر درگاه تو فلک آستان بوس است و ملک آستین پوش، (راحهالصدور)،
- آستین گرفتن کسی را، مایۀزیان و ضرر شدن:
یک سلامی نشنوی ای مرد دین
که نگیرد آخرت آن آستین،
مولوی،
- اشک در آستین داشتن، با هر ناملائمی خرد و ناچیز گریان شدن،
- تیریز کردن از آستین، دست تطاول کوتاه کردن:
تیریز کرد دست حوادث ز آستین
چون دامن تو دید گریبان روزگار،
انوری،
- در آستین کردن، سود بردن، نفع و فایدت بحاصل کردن:
هیچ سالی نیست کز دینار سیصد چارصد
از پی عرض حشم کمتر کنی در آستین،
منوچهری،
- کوته آستین، ضعیف، ناتوان، و توسعاً، صوفی، درویش:
بزیر دلق ملمع کمندها دارند
درازدستی این کوته آستینان بین،
حافظ،
- مثل آستین رنگرز، به الوان، رنگارنگ،
- مشک در آستین نهفتن، صفتی نیک را پوشیدن خواستن،
- امثال:
بر و آستین هم ز پیراهن است،
فردوسی،
یدک منک،
هزار قبا بدوزد یکی آستین ندارد، به هیچ وعده وفا نکند
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
دزد اسب بودکه بغیر از اسب دزدیدن دیگر کارش نبود:
اسپیک آمد (هم) آنگه نرم نرم
تا برد مر اسپ او را گرم گرم.
رودکی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
لیکن ظاهراً در بیت فوق اسپیک معنی دزد اسب ندارد، یاءیای نسبت است و کاف، کاف تعریف مانند مردک، و هاء مانند پسره، و در لغت فرس چ تهران کلمه اسپیل ضبط شده و همین بیت رودکی شاهد آمده است. رجوع به اسپیل شود
لغت نامه دهخدا
از لاطینی آنتی کواوس، به همین معنی، ظرف یا جامه یا کتاب یا فرش یا مجسمه و مانند آن سخت دیرینه، در تداول فارسی، سخت بد، سخت زشت و کریه
لغت نامه دهخدا
تصویری از آستیم
تصویر آستیم
چرک وجراحت، ورم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آسپسی
تصویر آسپسی
فرانسوی پاکی زبانزد پزشکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپتاک
تصویر سپتاک
سفیدآب که زنان بر روی مالند و نقاشان نیز به کار برند
فرهنگ لغت هوشیار
قسمتی از جامه که دست را پوشد ازبن دوش تا بند دست، آن قدر چیز که در آستینگنجد، طریقه راه، دهانه خیک و مشک و مانند آن. یاآستین بر گناه کسی کشیدن، او را عفو کردن، یا تبریز کردن از آستین کوتاه کردن دست تطاول. یا در آستین کردن، نفع بردن سود بردن
فرهنگ لغت هوشیار
کهنسال، دیرینه فرانسوی بنگرید به انتیک عتیقه شی کهنه دیرینه، قیمتی با ارزش: چیز آنتیکی است، سخت بد سخت زشت و کریه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسمتیک
تصویر کسمتیک
فرانسوی زیب ابزار، زیبداشت (حفظ زیبایی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آسپرین
تصویر آسپرین
فرانسوی درد بر از داروها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آپستیل
تصویر آپستیل
فرانسوی پی نوشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استتیک
تصویر استتیک
فرانسوی زیبا شناسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپتیک
تصویر سپتیک
کسیکه در قبول چیزهای نا محسوس شک کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اپتیک
تصویر اپتیک
((اُ))
شاخه ای از علم فیزیک که به مطالعه خواص نور، تولید و انتشار آن در دستگاه های بینایی می پردازد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آستین
تصویر آستین
قسمتی از جامه که از شانه تا مچ دست را می پوشاند، مقدار چیزی که در آستین جا شود، طریقه، راه
آستین بالا زدن: کنایه از همت کردن، اقدام کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آستیم
تصویر آستیم
دهانه ظروف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آستیم
تصویر آستیم
چرک زخم، جراحت، زخم و جراحتی که در اثر سرما چرک و ورم کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آنتیک
تصویر آنتیک
دیرینه، باستانی، عتیقه (واژه فرهنگستان)، باارزش، قیمتی، بسیار بد، سخت زشت و کریه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آسپسی
تصویر آسپسی
پاکی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آنتیک
تصویر آنتیک
سالینه، نایاب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اپتیک
تصویر اپتیک
چشمی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آپستیل
تصویر آپستیل
پی نوشت
فرهنگ واژه فارسی سره
باارزش، قیمتی، نفیس، دیرینه، عتیقه، کهنه، بد، زشت، کریه
متضاد: نو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرستوی دریایی
فرهنگ گویش مازندرانی
اوسی
فرهنگ گویش مازندرانی